#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
(قسمت پنجاه و هفتم:به من اقتدا نکن)
سرمای شدیدی خوردم...تب و سر درد و سرگیجه...با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم که حالم اصلا خوب نیست...اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکون بخورم...یک روز ونیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد..به زحمت از جام بلند شدم...هنوز چند بدنی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم...چشمم رو باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته...
_مرد مومن نباید یه خبری بدی بگی مریضم...اگر عادت دائم اومدنت به مسجد نبود که برای مجلس ترحیمت خبر میشدم...اینو گفت و برام یکم سوپ آورد....یه روزی میشد چیزی نخورده بودم...نمی تونستم با اون حال چیزی درست کنم...
من که خوب شدم حاجی افتاد...چند روز مسجد امام جماعت نداشت ولی باز هم سعی میکردم نماز هام رو برم مسجد...
اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن...ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم نمازم رو شکستم و برگشتم سمتشون
_شما نمیتونید به من اقتدا کنید...
نماز اونها هم شکست...
_پشت سرم نایستید..
_میدونی چقدر شکستن نماز اشکال داره نماز هممون رو شکستی...
_فقط مال من شکست مال شما اصلا درست نبود که بشکنه...
پشتم رو بهشون کردم...
_من حلال زاده نیستم...
از درون میلرزیدم...ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود...پدر کسنا وقتی فهمید از من بدش اومد...مسجد تنها خونه من بود...اگر منو بیرون میکردن خیلی تنها میشدم...ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم...بهتر از این بود که به خاطر من حکم خدا زیر پا گذاشته بشه...
دوباره دستم رو آوردم بالا و اقامه بستم...خدایا برای تو نماز میخوانم...الله اکبر...
✍به قلم:شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی🥀
@Shahidhojatrahimi
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
(قسمت پنجاه و هشتم:سرطان)
سریع از مسجد اومدم بیرون...چه خوب چه بد اصلا دلم نمیخواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه...رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم...
وقتی برگشتم بی اختیار چشمم روی صورت هاشون میچرخید...مدام دلم میخواست بفهمم در مورد چی فکر میکنن...با ترس و دلهره با همه برخورد میکردم...تا یکی صدام میکرد ضربان قلبم رو توی دهنم حس میکردم...توی این حال وهوا مثل سنگر به حاجی چسبیده بودم...جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم...
یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت:کجایی استنلی خیلی منتظرت بودم...
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم:چیزی شده؟...
باورم نمیشد چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود...
بعد از نماز از مسجد زدم بیرون...یه راست رفتم بیمارستان...حقیقت داشت...حسنا سرطان مغز و استخوان گرفته بود...خیلی پیشرفت کرده بود...چطور چنین چیزی امکان داشت ؟انقدر سریع؟...باور نمیکردم کمتر از یک ماه زنده می موند...
توی تاریکی شب قدم میزدم...هنوز باورش برام سخت بود...توی این چند روز مای از موهای پدرش سفید شده بود...جلو نرفتم اما غم درد توی چهرش موج میزد...
داشتم به درد و غم اونها فکر میکردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم...من برای تو نگرانم...دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی...از انتقام خدا و تاوانش میترسم که بدجور بسوزی...خدا از حق خودش میگذره از اشک بندش نه...
پاهام دیگه حرکت نمیکرد...تکیه دادم به دیوار...
خدایا اگر به خاطر منه من اونو بخشیدم...نمیخوام دیگه به خاطر من کسی زجر بکشه..اون دختر گناهی نداره...
✍به قلم:شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی🥀
@Shahidhojatrahimi
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
(قسمت پنجاه و نهم:حرمت مومن)
چند وقتی ازشون خبری نبود...تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بوده بهم گفت از بیمارستان مرخص شده...دکتر ها فکر میکردن جواب آزمایش اشتباه شده بوده...و هنوز جوابی برای بروز علت و دیده شدن اون علائم پیدا نکرده بودن...ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم...
توی آمریکا جمعه ها روز تعطیل نیست...هر چند ظهر ها زمان کار بود اما سعی میکردم هر طور شده بود خودم رو به نماز جمعه برسونم...
زیاد نبودیم...توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی....که یهو پدر حسنا وارد شد...خیلی وقت بود نمی اومد...
اومد و توی صف نشست...خیلی پریشان و آشفته بود...چند لحظه مکث کرد و بلند گفت:حاج آقا میتونم قبل خطبه شما چیزی بگم...
از جا بلند شد و اومد جلوی جمع ایستاد...
_بسم الله الرحمن رحیم...
صداش بریده بریده بود...
_امروز اینجا ایستادم...میخواستم بگم که..حرمت مومن..از حرمت کعبه بالاتره...هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید...
دستمالی که دور گردنش بسته بود باز کرد...
_هرگز دل هیچ مومنی رو نکشکنید...
جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت...همهمه مسجد رو پر کرد...
_والا عاقبتتون...عاقبت منه....
گریه اش گرفته بود...چند لحظه فقط گریه کرد...
_من این کار رو کردم..دل یه مومن رو شکستم...موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود،شکستن دلش و خورد کردنش ،یه بحث دیگه..ولی من اونو شکستم..اینم تاوانش بود...شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم...با خودم میگفتم اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش ،باعث آزار خانوادم بشن...همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم...از بین ظلمت شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک شد...قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم میپیچید و زبانه میکشید...
✍به قلم:شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی🥀
@Shahidhojatrahimi
🔻 #سخن_ناب👌
#حـاج_حسین_یکتـــا:
🌾شهدا وسط عملیات
#ولایت_پذیری رو تمرین کردند
🍂و ما الان #وسط معبریم
در یک پیچ مهـــم تاریخی🗓
🌾هر کس از #حضرت_زهــرا(س)
طلب کمک کنه؛ خانــــم دستش رو
خواهد گرفت👌
🍂وسط این همه #انحــراف و شبهه و
حرف و حدیث نباید کُپـی کنیم❌
💥درست #توســـل📿 کنید؛ سیل و
طوفانے🌪 که اومده همه رو میبره
🌾مگر اینکه #خــدا به کسی نظر کنه
#شهــدا وسط معبر کم نیاورند
و اقتدا به #ارباب کردند
💥راست گفتند: به #امام_زمان دوستت
داریم♥️ و عمل کردند به حرفشون
🍂 نکنه ما کم بیاریم تو #عملیـات!
حرف، سر و صدا نمیخرن❌
#عمـــــل میخـــــــــرن
@shahidhojatrahimi
#فرازے_از_وصیت_نامہ
حسین(ع)جان وقتی کہ مابہ جبهه میرویم بہ این نیت میرویم
انتقام #سیلی بازوی ورم
و سینہ سوراخ شده را بگیرم...
#شهید_احمد_پلارک🌷
#سالگرد_شهادت
شادی روح مطهرش صلوات🌸
@Shahidhojatrahimi
#نماز_شب🌸
امام صادق علیه السلام : نماز شب ،چهره را زیبا و اخلاق را نیکو و بوی بدن را پاک و خوش و روزی را فراوان و بد هکاری را ،ادا و هم وغم را بر طرف می سازد و دیده را جلا می بخشد.
رساله لقاء الله ص185
امام صادق ع فرمود: خانه هایی که در آنها نماز شب خوانده شود، بر اهل آسمان چنان می درخشد که ستارگان بر اهل زمین می درخشد.
✨حیفه بچه شیعه نمازشب نخونه✨
@Shahdhojatrahimi