eitaa logo
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
2.2هزار دنبال‌کننده
31.8هزار عکس
12.9هزار ویدیو
106 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
يكبار كه با ابراهیم صحبت مي‌كردم گفت: وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می‌رفتم همیشه با وضو بودم🍃. هميشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز می‌خواندم.🌹 پرسیدم: " چه نمازی؟! "، گفت:" دو رکعت نماز مستحبي می‌خوندم و از خدا می‌خواستم که یه وقت تو مسابقه‌، حال کسی رو نگیرم.☝️" اما آنچه که ابراهیم را الگوئی برای تمام دوستانش نمود. دوری ازگناه بود.❌ او به هیچ وجه گرد گناه نمی‌چرخید. حتی جائی که حرف از گناه زده می‌شد سریع موضوع را عوض می‌کرد.☝️ هر وقت هم می‌دید که بچه‌ها در جمع مشغول غیبت کسی هستند مرتب می‌گفت : ((صلوات بفرست ))و يا به هر طریقی بحث رو عوض می‌کرد.👌 هیچگاه از کسی بد نمی‌گفت ، مگر به قصد اصلاح کردن، هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمي‌پوشید .👌🍃 بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می‌کرد و زمانی هم که علت آن را سؤال می‌کردیم می‌گفت: برای نفس آدم،این کارها لازمه.☝️ 🆔 @shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۴۰ 💦 یه روز نفت تموم شده بود، رفتم تو صف که نفت بگیرم، ولی هنوز نفت نیومده بود تا ظهر چند بار رفتم خونه و برگشتم، سرما خیلی زیاد بود داشتم یخ میزدم، نتونستم پیت نفت هارو تا خونه بیارم آخر چرخی هایی که باهاش پیت ها رو می بردن هم نبود، با هر مکافاتی بود دو پیت نفت رو با دو بار رفت و برگشت تا خونه بردم، دیگه نایی برام نمونده بود، حالا باید میبردمشون بالا نمیخواستم صاحب خونه متوجه بشه، آروم آروم تا بالا بردمشون. ⛄️⛈🌧🌬💨🌪❄️🌨☃ 💠دیگه از خستگی و بدن درد توانی برام نمونده بود بچه ها با خوشحالی از سر و کولم بالا می رفتن دلم میخواست زود تر بخوابند تا منم استراحت کنم ولی گشنه بودن و باید غذا درست می کردم😭😢 تقریبا هر روز وضعیت قرمز میشد، چون خونه ما نزدیک تپه مصلی بود ، پدافند ها هم اونجا مستقر بودن، پدافند ها که شروع به کار می کردن خونه میلرزید! بچه ها خیلی می ترسیدن، خودشون رو تو بغل من قایم می کردن، یه شب وضعیت قرمز شد از صدای گریه بچه ها زن صاحب خونه اومد بالا و خدیجه رو گرفت، گفت نمیترسی؟؟ معلوم بود خودش ترسیده! گفتم چه کار کنم! گفت: والله، صبر و تحملت زیاده، بدون مرد، اونم با این دو تا بچه، دنده شیر داری بخدا، بیا بریم پایین. ☔️❌ گفتم اخه مزاحم میشیم، بنده خدا اصرار کرد و به زور ما رو برد پایین، اونجا سر و صدا کمتر بود و بچه ها آروم شدن👌😢 🎋روزای چهارشنبه و دوشنبه هر هفته شهید میاوردن و تمام دلخوشی من این بود که برم مراسم تشییع جنازه شهدا🎋 یه روز که رفته بودم نون بگیرم مثل همیشه تا نوبتم بشه میرفتم و به بچه ها سر میزدم بار اخری که رفتم جلو در خشکم زد، صدای خنده بچه ها میومد اول فکر کردم آقا شمس الله یا آقا تیمور اومدن بهمون سر بزنن. 🍂 در رو که باز کردم، سرجام خشکم زد، صمد بود😌😌 داشت با بچه ها بازی می کرد، براشون شعر میخوند، من رو که دید چن دقیقه ای بهم خیره شدیم، بعد چهارماه داشتیم دوباره هم رو میدیدیم😍🌹😍 از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم، با پر چادر اشکام رو پاک کردم، گفت گریه میکنی؟ بغض راه گلوم رو بسته بود‌، اومد جلو و گفت: اها دلت برام تنگ شده، خیلی خیلی زیاد، یعنی من رو دوست داری، خیلی خیلی زیاد🤗😍😉😌 هر چی بیشتر حرف میزد گریه من بیشتر میشد، گفت کجا بودی؟ گفتم: رفتم نان بخرم! پرسید خریدی؟ گفتم نه نگران بچه ها بودم، اومدم سری بزنم و برگردم. گفت: خودم میرم وقتی من خونم خریدارو انجام میدم👌😇 گفتم اخه باید بری ته صف گفت میرم! تا صمد برگرده همه کار هارو انجام دادم وقتی نان خرید و برگشت، همه چی ازین رو به اون رو شده بود. 🌞در و دیوار خونه هم به رومون می خندید🌞 ✍ ادامه دارد ... @shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
براى او نوشته بود: آن آستين خالى كه با باد اين سوى و آن سوى میشود نشان مردانگیست... گاهى باد فقط بايد به افتخار حسين خرازى بوزد تا نامردهاى روزگار رسوا شوند... @Shahidhojatrahimi📿
بزرگ شدیم و فهمیدیم که شربت دوا، آب میوه نبود. بزرگ شدیم و فهمیدیم که چیزهای ترسناک تر از تاریکی هم هست بزرگ شدیم به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده ی مادر هزار گریه بود و پشت هر قدرت پدر یک بیماری نهفته بزرگ شدیم و فهمیدیم که مشکلات ما دیگر در حد یک بازی کودکانه نیست و دیگر دستهای ما را برای عبور از جاده نخواهند گرفت. بزرگ تر که شدیم، فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم؛ بلکه والدین ما هم همراه با ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند! شاید هم رفته باشند. خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم که دلیل چین و چروک صورت مادر و پدر نگرانی از آینده ما بود. خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود، غضبش عشق بود و خیلی بزرگتر شدیم تا فهمیدیم زیباتر از لبخند پدر، استواری قامت اوست. سرشان سلامت❤️ @Shahidhojatrahimi📿ا
☘محکمه ی -شهدا محکمه ی عدلیست که ما را در آن به محاکمه می کشند آیا ما از این محاکمه سربلند بیرون خواهیم آمد؟؟؟!.... 🌸🍃
🌷 #شهید_اصغر_فلاح_پیشه 🍃ولادت : ۴۵/۱۱/۱۲ - تهران 🍂شهادت : ۹۴/۱۱/۲۲ - حلب 🍁آرامگاه : به وسعت قلب های عاشق 🌸ایشان هر چه می‌گفت خودش عامل بود و بعد ما را سفارش به انجام می‌کرد. 🌺اگر دوست داشت نمازخوان شویم، خودش اهل #نماز و #روزه و حتی #نماز_شب بود. 🌼یک خصوصیت خوبش انس با #قرآن بود. هر روز برای پدر و مادرش قرآن می‌خواند. تمام عمر #خدمت آنها را کرد و تا لحظه مرگ کنارشان بود 🆔 @shahidhojatrahimi
#حدیث_امروز🌺 🔅رسول خدا صلى الله عليه و آله: 🔺بپرهيز از آن كه... بدون رعايت ادب سخن بگويى 📚أعلام الدين صفحه 273 🆔 @shahidhojatrahimi
موقع شهادت شهید ، خیلی ها از اینڪه من گریہ نمی ڪردم تعجب می ڪردند و می گفتند : گریه ڪن ! گفتم چرا باید گریہ ڪنم ؟! « در برابر غم حضرت زینب من هیچ غمی ندیده ام ، ریحانہ و مهرانہ هم همینطور ...» ما اصلا سختی نڪشیدیم ؛ من یڪ عزیز در راه حضرت زینب دادم . ✍ : نقل از همسر صبور شهید مدافع حرم #شهید_مهدی_نعمایی_عالی ، نشر بمناسبت سالروز شهادتشان #یادش_باصلوات 🔻ولادت : ۶۱/۵/۷ - استان البرز 🔺شهادت : ۹۴/۱۱/۲۳ - سوریہ - حما 🆔 @shahidhojatrahimi
1_49116283.mp3
3.93M
"مـداحـی" 🍃هوای این روزای من هوای #سنگره یه حسی روحمو تا #زینبیه میبره 🍃 🕊تا کی باید بشینمو خدا خدا کنم!؟ به عکس صورت #شهیدامون نگاه کنم با صدای #شهید_مدافع_حرم محمود تقی پور. @shahidhojatrahimi
15.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مداحی شهید مدافع حرم #شهید_حسين_معزغلامی در یادواره #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری 🆔 @shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا