eitaa logo
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
2.2هزار دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
12.8هزار ویدیو
106 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
📩 ما ✌️مدرسه ای هستیم ڪه در آنجا آموختیم زندگی ڪنیم، ما 🇮🇷 را از التماس و گدایی🙏 نمی ڪنیم. خود را با ڪه برای 🍃 نذر شده، و بر است، باز پس✊ می گیریم... 🌺🍃 💐
حاجےجان ب گوشے؟ ب بچه ها بگو: مارفتیم… ولی خط ب خطے ک توے فضاے مجازے مےنویسن روهمه مےبینن! یادشون ک نرفته أحیاءعندربهم هستن! حواسشون باشه شرمنـده نشن..
🔹️ شیر زنی فاطمی از دیار افغانستان . زیر بغل مادر شهید را گرفتند و آوردند بالاسر پیکر فرزندش نمی گذاشت کسی اشک بریزد سوره والعصر می خواند: و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر . می گفت: سه سال تلاش کردی بروی سوریه و آخر رفتی، راضیم از تو ما که نمی توانیم مدافع حرم زینب باشیم ولی تو ما رو نزد بی بی زینب رو سفید کردی. . خواست تا تابوت شهید را باز کنند؛ مدام یا علی و یا زینب می گفت با پاره کردن پارچه سبز تابوت انگار بند دلش بود که پاره می شد ولی مدام یا زینب می گفت. . درب تابوت را که برداشتند آرام شد و شروع کرد با فرزند عزیزش صحبت کردن. . گفت: من طاقت دیدن پیکر تو را نداشتم از زینب کبری(سلام‌الله‌علیها) خواستم صبرم بدهد، دیدی چه صبری داد! . الان جلوی تو نشستم، ببین چقدر محکم هستم، ببین گریه نمی کنم، نجوای مادر با روضه مداح دیگر به گوش نمی رسید فقط نوازش صورت بود که دلها را به صحرای کربلا رهسپار می کرد. . روضه تمام شد ولی مادر همچنان محاسن فرزند را مرتب می کرد. . دستهای مادر لرزید و از حال رفت نمی دانیم چه گذشت بین مادر و فرزند در آن عالم... . راوی: خادم معراج الشهداء(تهران) . هدیه به روح پرفتوح شهید مدافع حرم سیّد محمد تقی حسینی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سخن شهید مهدی باکری به خانمش که گفتند ببینیم امام علی علیه السلام چگونه زندگی کردند
چہ تنگ است معبرها ، برای ڪسے ڪہ شما نباشید ... در میدان مینِ نَفس گم شـــــده ایم را بگیرید رهایمـــــان نڪنید ... 😔
🔺خواهر می گوید: 30 سال است که مادرمان از وقتی فهمیده پسرش را با اتو شکنجه کرده اند دست به اتو نزده است
⛔👇 . . دل دل کنان . خوشان خوشان . چندی پیش، رفته بودیم 🔆 . رفتیم که تجدید وضویی داشته باشیم کمی جا خوردم.. ! . آخه فقط وضوخانه نبود ! . بیشتر شبیه سالن بود تا محل وضو ❌ . دخترکان و مادران.. پیر و جوان.. و .. و یک به یک در صف آینه !!!!🚫 . یکی دهان باز.. یکی چشمش از حدقه بیرون زده انگار.. یکی دقت بالا ، که مبادا خط چشمش بالا و پایین شود..😕 . به به چه صفایی به سرو تن دادند..✖ . آخه میدانی، داشتند میرفتند که همگی یک صدا بگویند : ..❗ . . میان اینان دخترکی تازه به رسیده ..✅ چادر به سر.. همچو فرشته..👼 نگاه میکرد هاج و واج به صف بستگان..!!!! . مانده بودم در ذهن دخترک چه میگذرد❗ چه میکنند اینها .. ‌نکند عروسی برپاست و من بی خبر...❌ یا که میگذشت در ذهنش کاش قد من هم میرسید به آینه..❌ یا که اصلا گیج مانده بود از حرکات چشم و دهن..❌ . . من اما در دل گفتم : ای دخترک معصوم، فرشته روی زمین.. ای عزیز دل.. . چه خوب که قدت به آینه نمیرسد...✔ چه خوب که آینه اندازه قد و قامتت نیست.. ✔ شاید با العجل تو آقا بیاید...✔ شاید!!! . . و من همچنان در فکر آینه بودم.. وضوخانه در اماکن مذهبی برای چه بود آخر ؟؟؟؟؟ . . . 🍃 نو_میبینن😉 ..🚫 🌸🍃
از روی سند ازدواج حواله یخچال گرفته بود. وقتی رفته بود آنرا بگیرد متوجه خانمی میشود که جنگزده بوده و پول خرید یخچال ندارد. حواله را به او داده و برمیگردد.
❣‌بعضی از بچه ها دامادی به داشتند ولی لباس غواصی پوشیدند و به رسیدند..
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ . ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ .... ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ : ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ . ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ . ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟ ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ اورند . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ. شهید گمنام سلام... خوش اومدی...😔 به احترام شهدای گمنام این روایت رو برای دوستانتان ارسال کنید و برای شادی روح تمامی شهدای گمنام صلوات بفرستید. شهید گمنام جامانده از شهدا