#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_بیست و یکم
💠 نمی تونستم حرفی بزنم، فقط یه ریز گریه می کردم😭
انگار این خونه منو به یاد گذشته انداخته بود.
دلم واسه روزای رفته تنگ شده بود.
هیچکس نمی دونست دردم چیه😐
روی اینو نداشتم بگم دلم واسه شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی رو ندارم، دلم میخواد حالا که صمد نیست پیش شما باشم.😢
💞یه هفته ای میشد که خونه پدرم بودم، هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهر و برادر ها احساس آرامش می کردم☺️😇
🌻یه روز در باز شد و صمد اومد، بهت زده نگاش کردم، باورم نمی شد اومده باشه😳
اولش حس بدی داشتم فکر می کردم الان دعوام کنه😰یا اینکه اوقات تلخی کنه که چرا به خونه پدرم اومدم؟!
اما اون مثل همیشه بود، می خندید و مدام حالم رو می پرسید!🙃
از دلتنگیاش می گفت و اینکه چقدر دلش برام شور می زده!
می گفت فکر میکردم اتفاق بدی افتاده که انقدر هول می کنم و هر شب خواب بد می بینم!
کمی بعد پدر و مادرم اومدن.با اونا هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: قدم! بلند شو بریم.😊🌷
گفتم امشب اینجا بمونیم! لب گزید و گفت نه بریم!🌹
چادرم رو سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم.👋
دوتایی از خونه اومدیم بیرون و تو راه باهم میگفتیم و می خندیدیم و برام تعریف می کرد.
روستا کوچیکه و خبرا زود پخش میشه.همه می دونستن یه هفته ای هست که بدون خداحافظی به خونه پدرم اومدم😶😐
به همین خاطر وقتی من و صمد رو باهم شوخ و شنگ می دیدن با تعجب نگاهمون می کردن🙄😟😐
💥هیچکس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من بکنه. خودمم فکر می کردم صمد از ماجرای پیش اومده خبر نداره، جلو در خونه که رسیدیم ایستاد و آهسته گفت: قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوال پرسی کن، من با همه صحبت کردم و گفتم تو رو میارم و کسی نباید حرفی بزنه. باشه؟!🤗😊🙃
❇️نفس راحتی کشیدم و وارد خونه شدیم.اونطور که صمد گفته بود رفتار کردم.مادر شوهر و پدر شوهرم هم چیزی به روم نیاوردن.
کمی بعد رفتیم اتاق خودمون.صمد ساکی رو که گوشه اتاق بود آورد👝
با شادی بازش کرد و گفت: بیا ببین برات چیا آوردم😉
گفتم: بازم به زحمت افتادی؟!
خندید و گفت:😅بازم که تعارف میکنی؟خانم جون قابل شما رو نداره.
دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزای زندگیم بود. نمیذاشت از جام تکون بخورم!
می گفت:تو فقط بشین و برام تعریف کن☺️😌
دلم برات تنگ شده❤️❣
هر روز و هر شب جایی مهمون بودیم!
اغلب واسه خواب میومدیم خونه، کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف اومدن که : خوش بحالت قدم. چقدر صمد دوست داره☺️🙃🙂
دلم قنج می رفت ازین حرفا؛ اما اون دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت😣
عصر روزی که میخواست بره، منو کشوند گوشه ای و گفت: قدم جان! من دارم میرم؛ اما میخوام خیالم از طرفت راحت باشه. اگه اینجا راحتی بمون؛ اما اگه فکر میکنی اینجا بهت سخت میگذره، برو خونه حاج آقات. وضعیت من فعلا مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمونم، اونجا هم جای درست و میزونی ندارم تو رو با خودم ببرم؛ ولی بدون دارم تمام سعیم رو میکنم تا زود تر پولی جمع کنم خانه ای 🏡ردیف کنم!
من حرفی ندارم اگه میخوای بری خونه حاج آقات😇 برو.
با پدر و مادرم حرف زدم اونا هم حرفی ندارن.
همه چی مونده به تصمیم تو.
کمی فکر کردم و گفتم دلم میخواد برم پیش حاج آقام.اینجا احساس دلتنگی میکنم🙁
خیلی سخت میگذره.
بدون اینکه خم به ابرو بیاره، گفت: پس تا خودم هستم برو ساک و رخت و لباست رو جمع کن😊
با خودم بری بهتره🌷
ساکم 👛 رو بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی 👋کردم و رفتیم خونه پدرم.
صمد منو به اونا سپرد و خداحافظی کرد و رفت.
#نویسنده: بهناز ضرابی زاده
✍ ادامه دارد ...
@Shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_بیست و دوم
💠 با رفتنش چیزی تو وجودم شکست.😔
دیگه دوریش رو نمی تونستم تحمل کنم!مهربونی رو برام تمام و کمال کرده بود، هیچ مردی تا به حال چنین رفتاری با زنش نداشت👌
هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هاش بود.روز به روز احساس و علاقم نسبت بهش بیشتر می شد❤️🌹
انگار اونم همین طوری شده بود😁
چون سر یه هفته دوباره پیداش می شد💞
می گفت: قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که میشه دیگه دل تو دلم نیست، فکر می کنم اگه تو رو نبینم، می میرم🤕
✨ همون روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام رو از خونه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاقای پدرم.
اون شب اولین شبی بود که صمد تو خونه پدرم خوابید🌹☺️
توی روستا ما رسم نبود داماد خونه پدر زنش بخوابه، صبح که بیدار شدیم صمد از خجالت از اتاق بیرون نیومد😢
❇️صبحانه و ناهارش رو بردم تو اتاق، شب که شد لباس پوشید و گفت: من میرم، تو هم اسباب و اثاثیه امون رو جمع کن و برو خونه "عموم"!
🔆 من اینجا نمیتونم زندگی کنم، از پدرت خجالت می کشم!
همون روز تازه فهمیدم حامله ام.😍
چیزی به صمد نگفتم. فردای اون روز رفتم سراغ عمو صمد.بنده خدا تنها زندگی می کرد، زنش چن سال پیش فوت کرده! گفتم عمو جان بیا در حق من و صمد پدری کن. میخوایم چن روزی مزاحمتون بشیم، بعدم ماجرا رو براش تعریف کردم.
🔶عمو از خدا خواسته شد. با روی باز قبول کرد.☺️😌
به پدر و مادرم هم قضیه رو گفتم و با کمک هم وسایل رو جمع کردیم و آوردیم.بنده خدا عمو همون شب خونه رو سپرد به من.کلیدش رو داد به من و رفت خونه مادر شوهرم و تا وقتی ما ازون خونه نرفتیم بر نگشت🙃😇
✳️چن روز بعد قضیه حاملگیم رو به زن داداشم گفتم. خدیجه خبر رو به مادرم داد.دیگه یه لحظه تنهام نمیذاشتن😊🌷
🌍یه ماه طول کشید تا صمد اومد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چن روزی که پیشم بود، نمیذاشت از جام تکون بخورم، همون وقت بود که یه تیکه زمین از خواهرم خرید؛ چهارصد و پنجاه تومان.
هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم😍🤗
صمد می گفت:تا چن وقت دیگه کار ساختمون تهران تموم میشه، دیگه کار نمی گیرم، میام باهم خونه خودمون رو می سازیم.
🔆اول تابستون صمد اومد.باهم آستین هارو بالا زدیم و شروع به ساختن خونه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش تیمور هم اومد کمکمون.
🌀تابستون گرمی بود. اتفاقا ماه رمضون هم بود، با این حال هم تو ساختن خونه به صمد کمک می کردم هم روزه می گرفتم.
یه روز با خدیجه رفتیم حموم. از حموم که برگشتیم حالم بد شد، گرما زده شده بودم🤒🤕
از تشنگی داشتم هلاک می شدم، هر چقد خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت فایده نداشت.
بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جونم که باید روزت رو بخوری😧
حالم بد بود ولی زیر بار نمی رفتم🙄
گفت: الان میرم به صمد میگم بیاد ببرتت دکتر😤
صمد داشت روی ساختمون کار می کرد. گفتم: نه... اونم طفلک روزه هست، الان حالم خوب میشه.
کمی که گذشت حالم خوب نشد هیچ بد تر هم شد.😷🤒🤕
✍ ادامه دارد ...
@Shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
4_5866210003827818605.mp3
7.21M
حرمت خواهش چشمای منه
#سید_مجید_بنی_فاطمه
#شور
#فاطمیه
@Shahidhojatrahimi
✍ هرگاه به هر
امامی سلام دهید
خــــــود آن امام جواب
ســـــــلام تان را میدهـــــد...❤️
ولی اگر کسی بگوید:
💚 “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”💚
همهی امامان جواب میدهند …
میگویند: چه شده است که این
فرد نام مادرمان را برده است !؟
السلام علیکِ
یا فاطمهُ الزهراء(س)
تا ابد این نکته را انشا کنید
پای این طومار را امضا کنید
هر کجا ماندید در کل امور
رو به سوی حضرت زهرا کنید...
#یا_زهرا
https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
📿
#ای_شهید
گاهــی ...
که دلم سخت میشود ؛
آنقدر تو را تڪرار میکنم ،
تا مـثل ذره ای ،
در امتداد نگاهت گم شوم
و این آغاز پیدا شدن من است https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
✍ #خاطرات
در دوران تحصیل برای كمك به بابای پیر مدرسه كه كمر و پاهایش درد می كند
نیمه های شب قبل از اذان صبح به مدرسه می رود...
و كلاس ها و حیاط را تمیز می كند...
و به خانه برمی گردد.
مدتها بعد بابای مدرسه و همسرش
در تردید می مانند كه جن ها به كمك آنها می آیند...
و در نیمه شبی « عباس»
را می بینند كه جارو در دست مشغول تمیز كردن حیاط است...
🌹 #شهید_عباس_بابایی
🌹 #شهدا_هویت_جاودان_تاریخ
🆔 @shahidhojatrahimi
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
🍃🌹🍃🍁🍃🌹🍃🍂🍃🌹🍃
🌸مبلغ این فرهنگ باشید و برکاتش را در زندگیتان ببینید...🌸
کانال #شهیدحجت الله رحیمی