eitaa logo
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
2.2هزار دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
12.7هزار ویدیو
106 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
همسر شهید : چند ماہ بعد از عقد من و آقامحمد رفتیم بازار برای خرید. دو تا شال خریدم...😊 یکیش شال سبز بود که چند بار هم پوشیدم اما یه روز به من گفت :😌 خانومی اون شال سبزت رو میدیش به من؟😢 حس خوبی به من میده☺️ شما و وقتی این شال سبز شما همراهمه قوت قلب می گیرم☺️ گفتم : آره که می شه...😔 گرفت و خودش هم دوردوزش کرد و شد شال گردنش 😍😍😍 تو هر ماموریتی که می رفت یا به سرش می بست یا دور گردنش مینداخت ...☺️☺️🌸 تو ماموریت آخرش هم همون شال دور گردنش بود که بعد برام آوردن ...😔😭 محمدم رو که نگاه می کردم بهش افتخار می کردم😍😌😔😔 گاهی اوقات توی جمع یا مهمونی که بودیم فقط بهش نگاه می کردم انگار سال ها ندیده بودمش، بعد همون لحظه بهش پیام می دادم و می گفتم بهت افتخار می کنم☺️❤️ به خودم می بالم که تو همسرم هستی.❤️😔
❤️ 💠یک سکه، یک قرآن 🔰بر خلاف رسم و رسوم، ما یک جلد مجید بود و طلا. 🔰سکه را که بعد از عقد بخشیدم ⚡️اما آن یک جلد قرآن را بعد از ازدواج خرید و در صفحه اولش اینطور نوشت: 🔰«امیدم به این است که این کتاب اساس حرکت ما باشد و نه چیز دیگر🚫؛ که همه چیز فناپذیر است جز این .» 🔰حالا هر چند وقت یکبار وقتی بر من غلبه می کند، این نوشته ها📖 را می خوانم و آرام میشوم😌. 🌹🍃🌹🍃🌹
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
کاش میان این همه #نبودن_هایت گاهی فقط گاهی در #شب هایی که #دلتنگی ذره ذره ما را میکشد تو هم #یاد
🌷 🔸من این را به عینه در طول زندگـے و همراهی با دیدم. در بسیارے از مواقع حتی در دوران ☺️ 🔸 وقتی ما به مهمانـی یا مراسمی می‌شدیم، ایشان من را به دلایل کارجهادی یا مسائل فرهنگی یا اردو‌های آموزشی 📝و... همراهی نمی‌کردند🚫. 🔸از محمد می‌شدم😞 و به ایشان اعتراض می‌کردم که♨️ محمد جان در حـال حاضر که ما نداریم و تهدیدی هم نیست، این همه آموزش برای چیست؟🤔 🔸محمد هـم با یک لبخند زیبایی😄 پاسخ می‌داد که (عج) باید همیشه حاضر و آماده باشد👌 تا وقتی صدای🔊 «هل من ناصر ینصرنی» امام زمانش را شنید🎧 لبیک بگوید.✊ 🌸 🍃 @shahidhojatrahimi
خاطرات_شهدا 🌷 🔰اولین روزهای سال 63 بود. نشسته بودم داخل چادر🏕 فرماندهی ، خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نمی خواهی⁉️ گفتم : تا ببینم کی باشه😊! 🔰گفت : ، گفتم این محمد آقا کی هست❓لبخندی زد و گفت : هستم☺️.نگاهی به او کردم👀 و گفتم : چیکار بلدی؟گفت: بعضی وقت ها می خونم🎤. گفتم اشکالی نداره ، بخون! 🔰همانجا نشست و کمی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود👌. اشعاری در مورد (سلام الله علیها) خواند. 🔰 حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی از گردان قبلی خارج شده.کمی که با او صحبت کردم👥 فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است✔️. 🔰گفتم : به یک تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی📞 خودم باشی! قبول کرد و به ما ملحق شد.مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت: می خواهم بین بقیه نیروها. 🔰گفتم : باشه اما باید دسته شوی. قبول کرد✅. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد.بچه ها خیلی دوستش داشتند💞. همیشه تعدادی از نیروها اطراف بودند. 🔰چند روز بعد گفتم محمـــد باید گروهان شوی. قبول نمی کرد❌، با اسرار به من گفت: به شرطی که تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!با تعجب گفتم: چطــور🤔؟ 🔰با خنده گفت😅: جان آقای مسجدی ! قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. محمد خیلی خوب بود👌. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید گروهان بشی. 🔰رفت یکی از دوستان را کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری😐!کمی فکر کرد💭 و گفت : قبول می کنم ، اما با همان قبلی! 🔰گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری⁉️ اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی ؟اصرار می کرد که نگوید. من هم می کردم که باید بگویی کجا می روی.بالأخره گفت. 🔰حاجی تا زنده هستم به کسی نگو🚫، من سه شنبه ها از این جا می رم و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.با تعجب نگاهش می کردم😧. چیزی نگفتم. 🔰 بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری تا را می رود و بعد از خواندنن نماز📿 امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می گرد.یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب🌘 برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم.سرش به شیشه بود. مشغول خواندن بود. قطرات اشک😭 از چشمانش جااری بود. 🔰در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار ماشین🚕 عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم را خواندم و سریع برگشتم! ✍به روایت از همرزم شهید 🌷 @Shahidhojatrahimi
‌تاروز تشییع ایشان متوجه نشدم که بود⬇ ما از استان‌های مختلف در تهران جمع شدیم واز آن‌جا به پادگانی رفتیم چون ما اصالتا لُر زبان بودیم وبا لهجه لری صحبت می‌کردیم،محمد متوجه ما شد وارتباط زیادی بین ما ایجاد شده بود واز آن روز تصویری پررنگ از و و در ذهن من نقش بست عجیب این است که با وجود اینکه چند سری در باهم بودیم ولی من تا روز تشییع جنازه‌ی مطهرش،نمی‌دانستم که او یک علوم دینی است و او اصلا ابراز نکرده بود واین از مثال زدنی او نشأت می‌گرفت.این درحالی بود که بچه‌های غیر روحانی گاهی به عنوان پیش جلو می‌ایستادند. ایشان با این روحیه سلحشوری به عنوان یک نیروی آماده وشجاع والبته بسیار خودجوش آن هم در اوج همه‌ی مارا جذب خویش کرد. خیلی سریع با اطرافیانش رفیق می‌شد. راوی همرزم نثار روح صلوات 🌺 https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
که سر بی تنش سخن گفت 🌷🌷🌷 در جاده بصره خرمشهر "علی اکبر دهقان" همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد. در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید. سر مبارک این حدود پنج دقیقه فریاد " #حسین، " سر می داد. همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند... چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود: علی الرأس المرفوع من شنیده ام که (ع) با لب تشنه شده است، من هم دوست دارم این‌گونه بشوم… شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود. شنیده ام سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی می‌شوم سر بریده ام به ذکر " " باشد... عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است صل علی و آل و عجل فرجهم و العن اعدائهم....💚 @Shahidhojatrahimi
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
رو سینه و جیب پیراهنش نوشته بود:✍ "آنقدر غمت به جان پذیرم تا عاقبت قبر تو را به بر بگیرم حسین" بهش گفتند: محمد چرا این شعر رو روی سینه ات نوشتی؟🤔 گفت: میخوام اگه که قراره بشم تیر از دشمن درست بیاد بخوره وسط این شعر وسط سینه و قلبم... بعد از عملیات والفجر هشت بچه ها دنبال می گشتند تا اینکه خبر اومد محمد به شهادت رسید درست تیر خورده بود وسط این شعر ...😢 @Shahidhojatrahimi
نعمت فقط باران نیست... گاهی خدا رفیقی نازل می کند... که زلال تر از باران است... شهدا از اين دست رفقايند... سلیمانی @Shahidhojatrahimi