فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📃 نامه یک دانشآموز ایرانی به #مدافعان_حرم
🕊 شهید «#اسدالله_ابراهیمی» در حال خواندن نامه یکی از کودکان ایرانی به جبهه سوریه، منقلب شده و اشک میریزد😭
@shahidhojatrahimi
❤️ #مقام_معظم_رهبری :
#نماز 🌟
👈🏻مایه آرامش دل ها😌 و برطرف کننده ی نگرانی ها ودغدغه های روحی در نماز گزار است.
#نمازاول وقت
#التماس دعا
@Shahidhojatrahimi
⚘﷽⚘
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
@shahidhojatrahimi
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
🆔 @shahidhojatrahimi
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
(قسمت شصت و یکم:تو کی هستی)
این بار توی مراسم خواستگاری حاج آقا هم باهام اومد...خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن...نمیخواستم روی تصمیمش تاثیر بذاره...حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم...
رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم...واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه...
همه چیز رو خلاصه براش گفتم...از خانوادم..سرگذشتم...زندان رفتنم...و...
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود...بد جور چهره اش گرفته بود...سکوت عمیقی بین ما حاکم شد...اونقدر طولانی که کم کم داشت گریه ام میگرفت...
سرش رو آورد بالا و گفت:الان کی هستید..
_یه تعمیر کار ساده که داره درس میخونه بره دانشگاه...سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم...البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم..
_خانواده انتخاب ما نیست...پدر و مادر انتخاب ما نیست...خودتون کی هستید...الان کی هستید...
تازه متوجه منظورش شدم...
_یه نفر که سعی میکنه ،بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو میکنه تا درست زندگی کنه...
دوباره مکثی کرد و گفت...تا وقتی این آدم تلاشش رو میکنه ،جواب منم مثبته...
از خوشحالی گریم گرفته بود..قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل...من پول زیادی نداشتم...البته این پیشنهاد حسنا بود...
چند روز بعد داشتیم لیست دعوت رو می نوشتیم...مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود...همین طور که مشغول بودیم با تعجب پرسید:شما جز حاج آقا و خانواده اش ،و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری ؟...
✍به قلم:شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی🥀
@Shahidhojatrahimi
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
(قسمت شصت و دوم:مادر)
برای اولین بار ،بعد از ۱۷سال یاد مادرم افتادم...اون شب تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود...
پیداش کردم...۶۰ سالش شده بود...اما چهره اش خیلی پیر نشون میداد...کنار خیابون گدایی میکرد...با دیدنش تمام خاطراتم تکرار شد...مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود...یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود...یک غذای گرم برای من درست نکرده بود...حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت...اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود...
تا فهمید دارم نگاش میکنم از جا بلند شد و با سرعت به اومد طرفم...لباسم رو گرفت و گفت...پسر جوون...یه کمکی بهم بکن...نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم...اینها رو میگفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم...
به زحمت میتونستم نگاش کنم...بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود...به خودم گفتم:تو یه احمقی استنلی ،با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش...
اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید...لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه ۱۰دلاری بهش دادم...از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر میکرد...
گریه ام گرفته بود...هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم...و به پدر و مادر خود نیکی کنید...همون جا نشستم کنار خیابون...سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه میکردم...
اومد طرفم ...روی سرم دست میکشید و میگفت:پسر قشنگ چرا گریه میکنی؟گریه نکن گریه نکن...
سرم رو آوردم بالا...زل زدم توی چشم هاش...چقدر گذشت ،نمیدونم بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم :میخوای ببرمت یه جای خوب...
✍به قلم:شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی🥀
@Shahidhojatrahimi