فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امر به معروف در نگاه شهید سلیمانی
🔹اگر فقط صحبت شهید که گفت "اون دختر کمحجاب، دختر منه" رو شنیدید، لزوم هرس کردن #علفهای_هرز رو هم بشنوید تا شاخص بیاد دستتون تا عدهای صورتیمسلک نتونن، ناتوانی و ترس و بیغیرتی خودشون رو توجیه کنند...
💔 روز پدر نزدیک است
و آخرین سلفی فرزند با پدرش ...
🔹 وداع فرزند شهید "حسین محمدی" در معراج شهدا
◇ تو بگو قیمت این لحظه چند...؟!
◇ ″حسین محمدی″ یکی از پنج مستشاران نظامی سپاه و مدافعین حرمی است که در پی اقدام متجاوزانه رژیم ددمنش و جنایتکار صهیونیستی در حمله هوایی به دمشق به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
#شهید_حسین_محمدی
#خاطره_ای_از_کرامت_شهید_فاطمی
میگفت: هر هفته میومدم گردوخاک مزار سید یدالله رو با آب می شستم.
یه روز وقتی اومدم گلزار، دیدم آب ها قطع شده و نتونستم آبی پیدا کنم.
آخه خیلی این شهید مظلوم بود. حتما باید سنگ مزارش رو تمیز می کردم.
خلاصه خیلی گشتم ولی آبی پیدا نکردم. همینطور که در محوطه گلزارشهدا قدم میزدم، یکدفعه دیدم یه جوان بسیجی با یه کلمن آب اومد نزدیک من، و کلمن رو داد دستم.
منم خیلی خوشحال شدم و کلمن آب رو از دستش گرفتم و تشکر کردم. خیلی دقت نکردم که این جوان کیه...
اون لحظه فقط تو فکر این بودم که آب از کجا پیدا کنم. چون باید مزار شهید رو از خاک و گردوغبار تمیز می کردم. آخه خیلی بهش ارادت داشتم.
خلاصه کلمن آب رو از دست اون پسر بسیجی گرفتم، کمی که گذشت، به ذهنم اومد چطور شد که این جوان فهمید من آب نیاز دارم؟! اصلا این جوان کی بود؟
برگشتم و نگاهی بهش انداختم، خوب که دقت کردم دیدم خود شهید سید یدالله فاطمی هست.
تعجب کرده بودم...
شهید نگاهی به من کرد و لبخندی زد و رفت. منم اینقدر متحیر شده بودم که پاهام خشک شده بود و نتونستم خودمو به شهید برسونم.
کمی بعد که به خودم اومدم، هرچقدر گشتم دیگه پیداش نکردم و متوجه شدم که شهید به دیدار من اومده بود🥺
کلیپ پایین 👇رو ببینید.
میخوایم یه سر بریم مزار آقا سید
24.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ |
امروز میخوایم بریم یه جای نورانی😍
مزار شهید سید یدالله فاطمی
شهیدی ۱۸ ساله
🌱در مشكلات است كه انسانها آزمایش میشوند. صبر پیشه كنید كه دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم.
هر چه كه میكشیم و هر چه كه بر سرمان میآید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.
#شهید_حسین_خرازی🌷
📌#روایت_کرمان
بزرگ شده ام
🌱میان زخمهایش گفته بود می خواهد در آینده افسر شود.
👮♂افسر آینده کشورمان از زخمهایش گذشت و بلند شده است، افسری که قبل از گرفتن درجه، مجروح شد!
باید کم کم خبر شهادت محمدعلی را به او می دادند، گفتند:(( شهید آوردن گلزار یزدان آباد.))🥀
الیاس بی معطلی گفت:(( وقتی رفتین استقبالش، ازش بخواید محمد علی زودتر از آی سی یو مرخص بشه! ))
همه نگاهش می کردند. دایی(پدر محمدعلی) کنار گوشش گفت:((ممدعلی رفته، همون روز شهید شد، نگفتیم چون حالت خوب نبود. ))
الیاس جا خورد. ماتش برده بود،
😭بلندبلند گریه کرد و گفت:(( چرا همون روز بهم نگفتین؟ ... مگه بی تابی از من دیدین؟ فک کردین اونقدر بزرگ نشدم که بتونم تحمل کنم؟!))
📝راوی:رحیمه ملازاده
مجروح الیاس ایزدی
45.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درد دل وروضه خوانی حسن سلطانی نژاد از خانواده شهدای تروریستی گلزارشهدای کرمان در هیئت عاشقان کربلا شهرستان انار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یعنی شلمچه هم دلش برای ما تنگ شده...🌿
🔷شهیدحجت الله رحیمی⇩
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
𝑱𝒐𝒊𝒏↷
¦✅¦ @shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ڪلیپـی فـوق العـاده و قابل تامل
✔️ یــاران امــام زمــانـی...
📌#روایت_کرمان
بادکنک های رنگی
🌱پدرش گفت ما هر سال از مشهدیکبار برای سالگرد خودمان را می رسانیم سر مزار، یکبارهم اربعین قبل از کربلا؛ امسال قرار نبود که بیاید آمدنش یکدفعه ای شد نمی دانم بادکنک ها را کی خریده !🎈
بعد که از خودش پرسیدم چرا بادکنک ؟گفت
من هم مانند شهید فائزه رحیمی دانشجو معلم هستم به بچه ها باید درس بدهم بادکنک آوردم سر مزارحاج قاسم برای بچه ها تنفگ و شمشیر درست کنم تا اولین درس دادنم را مبارزه با اسرائیل یادبدهم
✍نویسنده :حانیه کویری
📌#روایت_کرمان
«گل های سرخ»
🍃یکی یکی کاور شهدا را باز می کردیم و مشخصات ظاهریشان را می نوشتیم.توی جیب ها و کیف هایشان دنبال کارت شناسایی می گشتیم و اگر نداشتند می نوشتیم«مجهول الهویه» و شماره گذاری می کردیم و می فرستادیم پزشکی قانونی.
🔹زیپ نهمین کاور را باز کردم.یک دختر تقریبا ۱۲ ساله با لباس سفید گل گلی که گل های قرمزش میان رد خون ها گم شده بودند.ترکش ها بدن کوچک و نحیف دخترک را آنقدر آزرده بودند که بدون دست زدن هم می توانستم استخوان های خرد شده را حس کنم.یکی از بچه ها داد زد:«یا رقیه» و صدای گریه توی سردخانه پیچید. من اما نباید گریه می😭 کردم.سر تیم بودم و کمرخم کردنم کارها را لنگ می کرد؛پیکر شهدا نباید روی زمین می ماند.بغضم را به زحمت فرو دادم و اشک هایم را قسم دادم که نریزند. بچه ها را دلداری دادم و آرام کردم.
آخرین پیکر که راهی پزشکی قانونی شد، رفتم سمت گلزار.از بین گیت ها به سختی رد شدم و خودم را رساندم به آغوش حاج قاسم.جایی که بغضم باید سر باز می کرد و رازهای دلم بر بلا می شد.🥺
📝راوی: جوادعسکرپور_پرستار، مدیر فرهنگی دانشگاه و مسئول سردخانه در شب حادثه
✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی