eitaa logo
شهید محمد جاودانی«میثم» شهید عاشورایی
153 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
10 فایل
برای شهید شدن هنوز هم فرصت هست، دل را باید صاف کرد.... ارسال مطالب نظرات پیشنهادات به مدیر کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قانون( یواش یواش ) : اگر از امروز روزی 3تا کلمه زبان یاد بگیری سال ديگه همین موقع (1095 تا کلمه جدید) بلدی اگر روزی 5 صلوات بفرستی در سال میشه (1825 تا) 🔴 اگر روزی نیم ساعت مطالعه کنی سال دیگه همین موقع ((10950 دقیقه)) مطالعه داشتی این کارها وقت زیادی نمیبرند حالا بجای یه سال، 10 سال بعد چی میشه؟! اینگونه 👈یکم یکم میشه یه انسان موفق شد. @shahidjavedani
دوشنبه #کتاب شماره 24 هوالحق حتما نام #ترجمه_خواندنی_قرآن به گوشتان خورده .آقای #علی_ملکی چندسالی است این ترجمه ی واقعا خواندنی از قرآن را راهی بازار کرده و با #سادگی نثرش ، #قرآن_کریم را برای نوجوانان و جوانان خواندنی تر کرده . پیشنهاد می کنیم یک بار به صفحات این کتاب نگاهی بیندازید تا خودتان متوجه تفاوت این ترجمه با ترجمه های دیگر بشوید . هرچند دریای قرآن آنقدر عمیق است که می توان با تدبر به معانی ژرفی از آن دست یافت اما برای دوستانی که تصمیم گرفته اند با #قرآن_مهربان آشتی کنند و از ترجمه های ساده شروع کنند ، این کتاب بهترین انتخاب است . انتشارات #ویراستاران این کتاب را به چاپ رسانده . اخیرا اپلیکیشن موبایل این ترجمه هم منتشر شده که می توان همیشه آن را به همراه داشت . @shahidjavedani
شهید محمد جاودانی«میثم» شهید عاشورایی
دوشنبه #کتاب شماره 24 هوالحق حتما نام #ترجمه_خواندنی_قرآن به گوشتان خورده .آقای #علی_ملکی چندسالی
بد نیست برای آشنایی با ویژگی های این ترجمه ، مقایسه ی نمونه با ترجمه های دیگر ، دانلود اپلیکیشن و حتی سفارش این قرآن به سایت رسمی این محصول سری بزنید : qurantr.com
و عشـــق، شروع ماجرای لبخند های شماست که با روز ، آغاز می شود... 🌷شهید محمد اسدی 🌷شهید محمد جاودانی 🌷شهید مصطفی عارفی هر روزتون شهدایی.... @shahidjavedani
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواسات به چه معناست؟ پناهیان :خدمت امام باقر علیه‌السلام می‌آمدند و به ایشان می‌گفتند ما الان خیلی نیرو داریم. حضرت هم صریحاً از آن‌ها سؤال می‌کردند آیا به راحتی می‌توانید از اموال همدیگر بردارید و یا حساب کتاب بینتان هست؟ آن‌ها می‌گفتند خیر، حساب کتاب هست. حضرت هم می‌فرمودند پس هنوز زمان فرج نشده است. @shahidjavedani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📎شلوار یخ زده و پاهای خونی 🔹آخرین مسئولیتش فرمانده دسته بود. در والفجر 8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می‌دانست که او مجروح شده است. 🔸اگر کسی در باره حضورش در جبهه سوال می‌کرد، طفره می‌رفت و چیزی نمی‌گفت. 🔹یکدفعه در منطقه خواستیم از یک رودخانه رد شویم. زمستان بود و هوا به شدت سرد بود. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت:" اگر یک نفر مریض بشود. بهتر از این است که همه مریض شوند." 🔸یکی یکی بچه‌ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود #شهید_سیداحمد_پلارک🌷 @shahidjavedani
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سر افکنده هستم... من از دست نفسم میدونی که خسته ام /چقدر توبه کردم همه اش رو شکستم ... ویژه ماه مبارک #رمضان بانوای: حاج‌ میثم ‌مطیعی @shahidjavedani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ✍️نویسنده: @shahidjavedani