#شهناز ۱
توی ی خانواده تقریبا بزرگ بدنیا اومدم دوتا برادر داشتم و سه تا خواهر، فرزند اخر بودم و پدر مادرم خیلی دوسم داشتن با اینکه تو روستا زندگی میکردیم و خیلی کار داشتیم اما مادرم نمیذاشت من انجام بدم میگفت خسته میشی و نیازی نیست کار کنی، تو روستا رسم بود که دخترها زود شوهر میکردن اما منو شوهرم نمیدادن مادرم میگفت خونه شوهر اذیت میشی و نیازی نیست ازدواج کنی تا اینکه شد هجده ساله م یکی از اقواممون از تهران اومد خواستگاری من، من که دیگه سنم رفته بود بالا دایی هام و خاله هام اومدن با مادر پدرم صحبت کردن که راضی بشن برای ازدواج من، بابامم وقتی دید اونا خونشون تهرانه موافقت کرد و تو کمتر از یک هفته من به عقد محمود در اومدم
1.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم کمتر دیده شده از
حاج #احمد_متوسلیان
در حرم
حضرت زینب (سلام الله علیها )🕌
__
🍃حاج_احمد، دعا کن. #شرمنده نشویم. شرمنده تلاش های تو، دلتنگی ها و بی قراری های خانواده ات.
🌺به مناسبت سالروز #ربوده_شدن #حاج_احمد_متوسلیان.
🦋🦋🦋
💌#خاطرات_شهدا
🌕شهید مدافعحرم عبدالحسین یوسفیان
♨️اینم عاقبت تأخیر در نماز
صدای اذان را که میشنید، دست از کار میکشیــــد؛ وضو میگرفــــت و بااخــــلاص در درگاه خدایش نمــــاز میخواند. نمازخواندنش دیـــدنی بـــود؛ تا به حال کسی را با این حــــال و خلــــوص ندیده بودم😍
یک روز مأموریتی داشتیم که به لشکر رفته بودیم؛ کارهایمان که تمام شد، سوار ماشین شدیم. صــــدای اذان را میشنیدیم که عبدالحسین گفت: «پیــــاده شوید تا نمازهایمان را اول وقت بخوانیم و برویــــم!» یکی از دوستان گفت: «تا گردان راه زیادی نیســــت؛ در گــــردان نمازمان را میخوانیــــم»🤨
در طول مسیــــر، عبدالحسین دائمــــاً میگفت: «اگر در زمــــانِ نماز اول وقت تأخیــــر بیفتد، در تمام کارها تأخیــــر میُفتد!» یکهــــو برای ماشین اتفاقی افتاد و بدلیل آن مشکل، توقّف کردیم. عبدالحسین خندهای کرد و گفت: «اینم عاقبت تأخیــــر در نمــــاز»😏
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🎊اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🎊
🦋🦋🦋
🌾«در عملیات کربلای(۱)بعد از مرحله ی اوّل،بچه ها گوسفندی را پیدا کردند و آوردند برای قربانی کردن که بتوانند کبابی بخورند. شهید گفت گوسفند را به تدارکات تحویل دهید تا همه ی بچه ها از کباب گوسفند بخورند. پس از مدتی حاج حسین بصیر پیغام داد که منطقه هنوز کامل پاک سازی نشده. بچه ها بروند جلو برای پاک سازی.
💐علی اصغر تصمیم گرفت با تعدادی از رزمنده ها به سمت جلو برود.بعضی از بچه هاگفتند:آقا!پس کباب راکی بخوریم؟ شهید در جواب گفت:اگر خمپاره شصت بگذارد،می خوریم.آن روز بچه ها هر کاری می کردند و هرسؤالی میپرسیدند،شهید علی اصغر میگفت:«اگرخمپاره۶۰بگذارد» و بالاخره با همین خمپاره ۶۰ به شهادت رسید.»
✍به نقل از:همرزم شهید
🌹#سردار_شهید_علےاصغر_بصیر
#سـالروز_شهـادت 🕊
الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم
🍃شبتون شهدایی و مملو از دلتنگی برای شهدا 💔
🦋🦋🦋
✨به نام خدا
دفاع سر مشق دفتر #عشق شد و #مدافعان نظر کرده
همچو مدافعان حرم که غیور مردانه جنگیدند و نگذاشتند خشتی از حریم آل الله کم شود.
تا به همه جهانیان ثابت شود ما از اعتقاداتمان با جانمان و عملمان دفاع میکنیم.
پیرو خط امامیم، شیعیانی از نسل علی(ع) و ملتی #شهادت طلب شهید محمد رضا شیبانی مجد رمز شهادت را اینچنین بیان کرد:
«اول: کاری کنید خدا از شما راضی باشد
دوم: #نماز_اول_وقت ترک نشود
سوم: به نامحرم نگاه نکنید
چهارم: به #کودکان با مهربانی رفتارکنید»
🍃شهادت را به هرکس نمی دهند
باید مبارز باشی، اول از سد نفس خویش عبور کنی تا بتوانی سنگر دشمن را نابود کنی.
همیشه خود را بدهکار انقلاب بدانید و فرزندان خود را برای سربازی آقا #امام_زمان تربیت و آماده کنید، عزت و افتخار و شرافت خود را با هیچ چیز معامله نکنید
و سعی کنید با #خدای یکتا معامله کنید زیرا او هم خریدار و فروشنده سخاوتمندی است.*
*فرازی از وصیت شهید
🌸به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_محمدرضا_شیبانی_مجد
تاریخ تولد : ۱٧ تیر ۱٣۶۶
تاریخ شهادت : ۱۶ فروردین ۱٣٩۶
تاریخ انتشار : ۱۶ تیر ۱۴۰۰
مزار شهید : گلزار شهدای امام زاده هارون
🦋🦋🦋
حاج احمد آرام دستش را بالا آورد و به انتهای افق اشاره کرد و گفت:
"بسیجی آنجا انتهای افق است...
من و تو باید پرچم خود را در آنجا در انتهای افق برافرازیم.
هروقت پرچم را آنجا زدی زمین آن وقت بگیر و راحت بخواب...
ولی تا آن وقت نه !!"
🌺به مناسبت سالروز #ربوده_شدن #حاج_احمد_متوسلیان.
🦋🦋🦋
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋شاهکارقرائت من سوره الابراهیم🦋
#آیه:35الی41
#القاری:الاستاد:عبدالباسط محمدعبدالصمد
#سلطان القرا
#حنجره طلایی
سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید.
شهید سید مجتبی علمدار
شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
9.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زیارتنامه تصویری شهدا🥀
#تقدیم به روح مطهر لاله های بی نشان🕊🌷💔
#پست آخر❌💔
#أنتم تقاتلون قوماً عشقوا الشهادة ..}
#شما با گروهی میجنگید که
عاشق شهادت هستند ..]
✍#ادمین نوشت.....🖤
#گاهی باید
#آرزوهایت را مثل قاصدک
#بگذاری کف دست
#و بسپاریشان به دست باد
#تا بروند و
#سهم دیگران شوند
#وَ؟!💔
#گاهی شهادت را هم💔🕊🌷
#اخوی جانم💔
#لاله ی زهراییِ بی نشان💔
# ریسه ی دلم را دخیل میبندم به
#ضریح ِ چشمهــــــایت و مزار بی نشانت💔 ...
شاید که #اجابت کند مادرمان زهرا س ، التماس ِ #شفاعتِ شهادتــــــِ زهرا گونه ام را💔..
#اَللّهُمَ عَجِل لِوَلیَکَ الفَرَج بَه حَقَ زِینَب مُضطَر س💔🖤
#اللّهُمَ الرُزُقنا شهادَتِ فی سَبیلِ المَهدی (عج)🌷🕊
#اللّهُمَ صَلّی علی' مُحَّمد و آل مُحَّمَد و عَجِل فَرَجَهُم 💚🙏
#در پناه نور شهدا 🕊🌷💔
#حلالم کنید 🙏💔
#علی؟؟!!علییی✋✅
#شهادت آرزومه
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
5.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_صوت_مهدوی
💽 روشهای #دوستی_با_امام_زمان
📌 قسمت دوم
🎤 #ابراهیم_افشاری
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🖥 ببینید و نشر دهيد 📡
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#روزشهادتبابڪبود.
فرماندمون شهید نظری دوستمون سید
رو فرستاده بود عقب.
بابڪ بہ من گفت: رفتے اونو برامون بیار.
گفتم بابڪ من عقب نمیرم ،همین جا هستم.
اون روز دوباره رفتم پیشش همین و ازم خواست.
براش ناهار آوردم ،کم بود.
مسئولمون نمیزاشت بہ کسے بدیم.
یواشکے یکے اضافہ برداشتم بهش دادم نگاه کرد
گفتم من چیزی بهتمیدم سریع بگیر از من
خندهای کرد و رفت داخل ماشین گذاشت.۶_۷سیب هم بهش دادم کہ وقت نشد بخوره.
رفتن من همانا و خوردن خمپاره جای من همانا💔
#نظری کن به دلم حال دلم خوب شود حال و احوال رفیقت به خدا جالب نیست ⛈💔
داش بابک دلتنگتیم ما را به قصد شهادت دعا کنید 🥀✅
#شهادت آرزومه🌷⃟💚🕊⃟🖤
📸#ببینید | #عکسنوشته
🟢شهید مدافعحرم عباس آسمیه
روز آخر به من گفت:
اگــــر روزی نبــــودم، به
دوستان و آشنایان بگویید که
اگر میخواهند عاقبتبهخیر شوند، ...!
🎂#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🪴اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🪴
🦋🦋🦋
#شهناز ۲
اوایل عقدمون محمود خیلی مهربون و عاشق پیشه بود وقتی میومد دیدنم کلی هدیه برام میاورد و از قشنگی های تهران برام میگفت که سینما داره و پارک، منم با شوق گوش میدادم کم کم مامانم جهیزیه م رو اماده کرد و قرار شد عروسی بگیریم بریم سر زندگیمون، همینطورم شد و فوری ی عروسی برام گرفتن و منو اوردن تهران، تهران برای من عین شهر فرنگ بود چیزهایی توش میدیدم که قبلا ندیده بودم و خیلی برام جالب بود، نم نمک چهره محمود هم برام رو شد اما راه برگشت یا فرار نداشتم، وقتی که فهمیدم با ی زن دوسته و خواستم برگردم روستا متوجه شدم باردارم، دیگه زنجیر شدم بهش، دست بزن بدی داشت و زیاد از حد خوشگذرون بود
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌