#قسمت_۱
جلسه خواستگاری ما حقیقتا دو جلسه 15 دقیقه بود و هیچ بحث مفصلی انجام نگرفت و در این دو نوبت متوجه #ایمان، #معرفت و #حیا ایشان شدم و از ظاهر مهربان #آقا محمود دریافتم که فردی معتقد است. ایشان اعتقاد عجیبی به "ولایت فقیه" داشت و در این مورد نیز از لحاظ فکری بسیار نزدیک هستیم و از لحاظ اخلاقی در ایشان هیچ مورد منفی ندیدم. با توکل به ائمه⚘، #شهید نریمانی را انتخاب کردم و در طول دوران زندگی به این انتخاب مطمئنتر شدم و خدا را شکر میکنم که زندگی مرا با این مرد بزرگ قرار داد.
آقا محمود در جلسه خواستگاری درباره کار خود صحبت کردند که تعداد و مدت زمان ماموریتهای ایشان زیاد است و خارج از کشور باید بروند و در ادامه گفتند که خیلی زیاد مسافرت میروم و ممکن است روزی هم بر نگردم که ایشان منظورشان "شهادت"🍃⚘🍃 بود ولی کلمه #شهادت را به زبان نیاوردند و در مورد کار خود صحبتهای کردند و اینکه ممکن است این مسیر به #شهادت ختم شود، که در جواب ایشان گفتم آسمانی شدن ویژه آقایان نیست و خانمها نیز میتوانند آسمانی شوند و #شهید نریمانی سکوت کرد.
ادامه دارد👇👇
#قسمت_۲
به# آقا محمود گفتم تو را برای خودم نگه نمیدارم و به #بیبی حضرت زینب (س)⚘ میسپارم. ماه رمضان سال 95 آخرین بار به سمت حرم حضرت زینب (س)⚘رفتند. قبلا از اعزام منتظر تماس برای رفتن به سوریه بودند که بعد از نماز صبح وقتی تماسی از محل کارشان انجام نشد دوباره خوابیدند. این اعزام آخر یک ماه عقب افتاد و #شهید بسیار کلافه بود. حال و هوای بدی داشت و یک روز به من گفتند که من یک چیزی را فهمیدم و اینکه شما و مادرم به من دل بستهاید به همین دلیل است که قسمت به رفتن نمیشود. در پاسخ به آقا محمود گفتم اصلا اینطوری نیست و تو را برای خودم نگه نمیدارم و به بی بی حضرت زینب سلام الله علیها⚘میسپارم.
ادامه دارد👇👇
#قسمت_۳
ساعت10 صبح بود برادرم با من تماس گرفت که میخواهم برای خودم و محمدهادی لباس نظامی بگیرم. تعجب کردم و گفتم مهمان دارم ولی ایشان اصرار داشت که من بیایم و قبول کردم. در راه رفتیم سئوالاتی میپرسید. وقتی ماشین را پارک کرد حس خوبی نداشتم و دلم آشوب بود. لباس را که برای محمدهادی اندازه میگرفت یاد تشییع جنازه #شهدا🍃⚘🍃 افتادم که فرزندان آنها لباس نظامی برتن میکنند. به برادرم گفتم اتفاقی افتاده است؟ متوجه شدم #محمود شهید شده است روی پا نمیتوانستم بایستم و در داخل ماشین احساس میکردم دنیا دیگر تکیهگاه ندارد و دوست نداشتم خانه بروم و گفتم فعلا خانه نمیروم و کمی در خیابان باشیم. اسیر یک سرگردانی شدم و بعدازظهر به خانه پدری #شهید رفتیم و بعد #معراج شهدا. اصرار داشتند پیکر را نمیتوانند نشان دهند چون مین در داخل دست ایشان منفجر شد. خودم هم دوست داشتم آخرین تصاویر خندان ایشان را در ذهن نگه دارم و از این به بعد با روح ایشان زندگی میکنم.🍃⚘🍃
سرانجام #شهید محمود نریمانی در تاریخ 1395/5/10 به آرزوی خود که همانا #شهادت بود رسید.🍃⚘🍃
ادامه دارد👇👇
#قسمت_۴
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم،شهدای هسته ای
و علی الخصوص شهیدسرفراز
💠 شهید محمود نریمانی💠
🌷 صلوات 🌷
✨ التماس دعای فرج وشهادت✨
یاعلی مدد
پایان
روز یعنی تو بخندی و از آن لبخندت
غصه از حسرت لبخند تو رسوا بشود
سلام روزتون شهدایی✋
#خار_چشم_دشمنان
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
شهید علی اصغر اصفهانی ،از سال ۱۳۵۵ تا ۱۳۵۸ کارمند دانشگاه تهران و از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۱ به عنوان کارمند دانشگاه اصفهان مشغول به فعالیت بود.
وی بیستم اردیبهشت ۱۳۳۲، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمدباقر و مادرش، ام سلمه نام داشت. سال ۱۳۵۸ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد.
وی همراه دو پسر عمو و برادر همسرش و دایی همسرش به جبهه اعزام و در عملیات رمضان در هفتم مرداد ۱۳۶۱، در پاسگاه زید عراق بر اثر اصابت ترکش خمپاره شهید شد.
شایان ذکر است، به مدت یک ماه اثری از پیکر آن شهید بزرگوار به دست نیامد ولی بعد از یک ماه پیکر شهید بزرگوار شناسایی و بنا به وصیت خودش در گلزار شهدای کشار تهران در کنار امام زاده داوود به خاک سپرده شد
.
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
🚨عاقبت بخیری یعنی :
👈- پست و ریاست و میزهای دنیایی را رها کنی، بشوی مدافع حرم بی بی حضرت زینب(س)..
👈-آرزوی شهادت را سالها با خودت داشته باشی وبرایش به آب و آتش بزنی ....
👈- شهید بشوی و سرت به دست بدترین آدم ها جدا بشود و روی نی برود....
👈- خانواده ای داشته باشی که در مقابل تحویل بدن مطهر شهید ، حاضر به دادن امتیازبه دشمنان نباشند...
👈-بدنت مفقود باشد و بعد از 8 سال ، روز دوم محرم ، روز ورود امام حسین (ع)به کربلا وارد وطن شودو روز عاشورا تشییع و تدفین بشوی..
#شهیدمدافعحرمعبداللهاسکندری
عاقبتتون شهدایی.....❣
🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
#حسین_جان🌷
گداے #عشق تو از هرڪسے ڪه پا بخورد
تورا ڪه داشتہ باشد غمِ چہ را بخورد
تمام دغدغہاش حسرٺ همین جملہسٺ
خداڪند ڪه مسیرم #اربعین بہ #ڪربلا بخورد
#اللهم_ارزقنا_زیارٺ_اربعین💚
سلام وقتتون بخیر 🌹
یهسلامبدیمخدمتآقاجانمون
روبهقبلهبخونیم
اَلسلامُعَلیالحُسین
وَعَلیعلیبنالحُسین
وَعَلیاُولادالـحُسین
وعَلیاَصحابالحُسین[🥀🥺]
🦋🦋🦋
9.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
یاامامرضـــــــــــا”اگربناستکه
لطفکسیبهمابرسد …. .
خداکند،فقطازجانبشمابرسد.🌻.
امام رضای ِ من
یاری کن
قلبِ عاشقم را ؛
میخواهَد در آغوشِ شما بتپَد❤️🩹
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا غَریبَ الغُرَباء
🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
♦️شهید مدافعحرم ابوالفضل سرلک از یاران نزدیک سردار شهید قاسم سلیمانی و از فرماندهان زبده نظامی قرارگاه حلب سوریه بود که سابقه حضور مستشاری در عراق را نیز در کارنامه عملیاتی خود داشت. او مدتی به خاطر حضور مداومش در میادین مقاومت، به همراه خانوادهاش در سوریه سکونت داشت و سرانجام در روز ۲۱ اردیبهشت۱۳۹۹ و با زبان روزه توسط تله انفجاری تروریستهای تکفیری داعش در منطقه اثریا ، شرق حلب سوریه ، به شهادت رسید. از این شهید والامقام دوفرزند به یادگار مانده است..
نام : ابوالفضل
نام خانوادگی : سرلک
نام پــــدر : حسن
تاریخ تولد : ۱۳۶۳/۰۵/۰۶ - شهرری🇮🇷
دیـن و مذهب : اسلام ، تشیّع
وضعیت تأهل : متأهل
شـغل : پاسدار
ملّیّت : ایرانی
تاریخ شهادت : ۱۳۹۹/۰۲/۲۱ - اثریا🇸🇾
مزار:شهرری،حرمحضرتعبدالعظیمحسنی
توضیحات: از یاران نزدیک سردار شهید قاسم سلیمانی و از فرماندهان زبده نظامی قرارگاه حلب سوریه
#سالروزولادت..🌸🎉🌸🎉🌸🎉🌸
🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
توییکه غیر دلم هیچجا مقام تو نیست
اگر نگین دمد آفاق جای نام تو نیست
جهاتکون و مکان چون نگاه اشکآلود
هنوز آبله پایی و نیمگام تو نیست
قدم به کسوت ناز حدوث میبالد
خمارها همه جز نشئهٔ دوام تو نیست
هزار آینه در دل شکست تمکینت
ولی چه سودکه تمثال شوق رام تو نیست
به پرگشایی عنقا نفس چه رشتهتند
چه شدکه دانهٔ دل ریشهگرد دام تو نیست
تأملت نشود گر محاسب اعمال
کسی دگر هوس انشای انتقام تو نیست
چو آسمان زتو برتر خیال نتوان بست
چه منظریکه هوا هم به پشتبام تو نیست
سواد رازتو روشن به نورفطرت توست
چراغ وهمکس آیینهدار شام تو نیست
🦋🦋🦋
ولی خیلی بد شد که راننده دید خدا کنه به ساسان نگه که من میخواستم گوشیش رو چک کنم. نمیدونم چرا همش یه موضوعی پیش میاد که من دائم اضطراب داشته باشم انقدر تو فکر و خیال بودم که متوجه نشدم اومدم داخل رستوران صدای آقای امیری من رو بخودم آورد
_دیر کردی ماهان
برگشتم سمتش
_ببخشید
_برو دوستت منتظرِ باهات ناهارت بخوره
قدم برداشتم سمت بچهها امیر محمد هنوز غذاش رو نخورده و منتظر من مونده از این کارش خیلی خوشم اومد لبخندی زدم
_خیلی بامرامی پسر
_باور میکنی بدون تو از گلوم پایین نمیره
به شوخی زدم پشت کمر
_چاکرتیم
غذامون رو خوردیم و اومدیم داخل اتوبوس ساسان هم بیدار شده و مشغول خوردن غذاست تو دلم گفتم: یا قمر بنی هاشم الان میخواد بگه غذاشون خشک بود کیفیتش پایین بود تو گلوم موند. ولی دیگه چارهای ندارم مجبورم برم پیشش بشینم و غرغرهاش رو گوش کنم. نشستم کنارش
سر چرخوند سمت من
_چرا این غذا انقدر خشکه؟
نتونستم جلو خودم رو بگیرم زدم زیر خنده
_داداش من که آشپزش نبودم
چشم غرهای بهم رفت
_کوفت خنده داره؟ غذا خشکه دیگه
_با دوغ بخور از خشکی در میاد
دلخور جواب داد
_منتظر بودم تو بگی
ساکت تکیه دادم به صندلی. غذاش رو خورد رو کرد به من
_یه مشما بگیر این ظرف غذا رو بزارم توش.
کمک راننده رو صدا زدم
_آقای کریمی
سر چرخوند سمت من
_یه مشما میدید ظرف غذای برادرم رو بزارم توش
یه مشما بهم داد. مشما رو گرفتم سمت ساسان
_بیا داداش ظرف غذات رو بزار توش
با ایرو اشاره کرد
_تو بزار
نگاهم رو دادم بهش
داداش زخم بستر میگری ها یه تکونی به خودت بده
بهش برخورد گفت
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم