فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خوانش گزیدهای از #کتاب_شهدا
📗کتاب «الی الحبیب»
🌹شهید مدافعحرم علیرضا بابابی
🎙گوینده: فرزند شهید
خَیّــــر و پشتیبان بود؛
بیآنکه به رخ کسی بکشد.
با پیگیری و پشتیبانی او
در اراک خانــــه خریــــدم.
تمام چکهای خانهام را داد.
استاد و معلّــــم بود، بیآنکــــه ... !
🌸
🗓امروز ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۱ مصادفبا سالروز:
🌹شهادت شهید علیرضا بابایی
🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
📚برشی از #کتاب_شهدا
📗صندوقچه گل رز
🌹شهید ابوالفضل راه چمنی
🟣اهمّیّت ویژه به نماز اول وقت
✨عازم شهرستان سبزوار بودیم. حدود نیمساعت مانده بود به مقصد برسیم که صدای اذان به صدا درآمد. داداش ابوالفضل گفت: «یک مسجد این نزدیکیها هست، ماشین را نگهداریم و نمازمان را بخوانیم.»
💜گفتم: ابوالفضل نیمساعت دیگه نمانده تا برسیم مقصد، میرویم لباسهایمان را عوض میکنیم، نفسی تازه میکنیم و با خیال راحت نمازمان را میخوانیم.
✨ابوالفضل گفت: «نه! نماز اول وقت یک چیز دیگه است. اگر شما نمیخواهید بخوانید، اشکالی ندارد اما من میخواهم نمازم را اول وقت بخوانم.
💜توی مسیر یک مسجد خیلی زیبایی بود. در محلی بنام «جاجرم» نگه داشتیم. ماشین را توی سایه پارک کردیم؛ وضو گرفتیم و نمازمان را خواندیم. واقعا لذت بردم و خستگی از تنم برطرف شد.
✨میگفت مگر نه این است که مولایمان امام حسین علیهالسلام در وسط جنگ و خونریزی نمازش را اول وقت برپا کرد!
🎙راوے: برادر شهید
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🦋🦋🦋
۷ اسفند ۱۴۰۱
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
📚برشی از #کتاب_شهدا
📗صندوقچه گل رز
🌹شهید ابوالفضل راه چمنی
🟣اهمّیّت ویژه به نماز اول وقت
✨عازم شهرستان سبزوار بودیم. حدود نیمساعت مانده بود به مقصد برسیم که صدای اذان به صدا درآمد. داداش ابوالفضل گفت: «یک مسجد این نزدیکیها هست، ماشین را نگهداریم و نمازمان را بخوانیم.»
💜گفتم: ابوالفضل نیمساعت دیگه نمانده تا برسیم مقصد، میرویم لباسهایمان را عوض میکنیم، نفسی تازه میکنیم و با خیال راحت نمازمان را میخوانیم.
✨ابوالفضل گفت: «نه! نماز اول وقت یک چیز دیگه است. اگر شما نمیخواهید بخوانید، اشکالی ندارد اما من میخواهم نمازم را اول وقت بخوانم.
💜توی مسیر یک مسجد خیلی زیبایی بود. در محلی بنام «جاجرم» نگه داشتیم. ماشین را توی سایه پارک کردیم؛ وضو گرفتیم و نمازمان را خواندیم. واقعا لذت بردم و خستگی از تنم برطرف شد.
✨میگفت مگر نه این است که مولایمان امام حسین علیهالسلام در وسط جنگ و خونریزی نمازش را اول وقت برپا کرد!
🎙راوے: برادر شهید
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
❄️اللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد❄️
🦋🦋🦋
۱۱ اسفند ۱۴۰۱
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
☀️#روزشمار_شهدایی_مدافعان_حرم
🗓امروز ۳ تیر ۱۴۰۲مصادفبا سالروز:
🦋ولادت شهید علی اکبر عربی
📚گزیدهای از #کتاب_شهدا
📒کتاب «من دعا میکنم، تو آمین بگو»
🔴شهیــــد مدافــعحــرم علی اکبر عربی
🦋معمولاً پاتوق دوران عقدمان گلزار شهدا و حرم امامزادگان بود. هر موقع از درب گلزار شهدا میخواستیم بزنیم بیرون، میگفت: «خدایا مارا شرمنده شهدا نکن!»
🦋بعضی وقتها هم تا میدید حال معنوی خوبی دارم، از فرصت استفاده میکرد میگفت: «یه دعا میکنم، تو آمین بگو!» منم که کف دستم را بو نکرده بودم که میخواهد چه دعایی کند، قبول میکردم. او دعای شهادت میکرد و من هم آمین میگفتم.
🎙راوے: همسر شهید
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🎈اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🎈
🦋🦋🦋
۴ تیر ۱۴۰۲
🌺🍃🌸
🌸
📚گزیدهای از #کتاب_شهدا
📗«سروها ایستاده میمانند»
🌹شهید مدافعحرم حسن قاسمی دانا
🟣نوموخوااام
شهید مصطفی صدرزاده نقل میکند: حسن قابلیّتهایی خاص داشت، برای همین همهجا همراهم میبُردمش و آنقدر صمیمی شده بودیم که همدیگر را داداش صدا میکردیم♥️
یکبار ماشین تدارکات تصادف کرد و مجبور شدیم با موتور به شهر برویم تا آذوقه و مهمات به قناسهها برسانیم. من موتورسوار خوبی نبودم؛ ولی حسن موتور سوار قهّاری بود🚨🏍
روی ترک موتور تریــــل نشسته بودم و بهســــرعت توی خیابانها پیش میرفتیم. چون خودش قنّاســــهها را چیــــده بود، خیلی خــــوب مسیر را بلــــد بــــود🏅
در حالی که با سرعت میراند، سرش پایین بود و بلندبلند مدح امیرالمؤمنین علیهالسلام را میخواند، مدحی سوزناک و رسا!🗣
با خودم فکر کردم که روی موتور باید حواسش ششدانگ به جلو باشد، با این وضعیتی که حسن پیش گرفته موتور میچرخد یا به یک نفر میزند و تصادف میکنیم🔥🤭
همچنان سرش پایین بود، طوری که دوسه متری خودش را میدید و مداحی میکرد💚
با دست به شانهاش زدم و فکرم را بلند به زبان آوردم: «داداش! سرت رو بیار بالا... الآن تصادف میکنیم»😒
اول به حرفم اعتنایی نکرد و مدحش را بلندتر از قبل خواند؛ دوباره محکمتر به شانهاش زدم و تکرار کردم: «سرت رو بالا بیار...بیار باالااا...»🤨
برای لحظهای سربرگرداند و با لهجه مشهدیاش بهم گفت:«نوموخوااام»🤫
گفتم:«اِاِ. یعنی چی که نمیخوای؟»🤥
یکمرتبه دوروبرم را نگاه کردم و دیدم تو خیابانهای حلب پُر است از زنهای بدحجاب یا بیحجاب؛ زیر لب گفتم: «آهااان... این سرش رو نمیآره بالا تا چشمش به نامحرم نیفته.»😢
🕊┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄🕊
۲۰ اردیبهشت
🌺🍃🌸
🌸
📚گزیدهای از #کتاب_شهدا
📗«سروها ایستاده میمانند»
🌹شهید مدافعحرم حسن قاسمی دانا
🟣نوموخوااام
شهید مصطفی صدرزاده نقل میکند: حسن قابلیّتهایی خاص داشت، برای همین همهجا همراهم میبُردمش و آنقدر صمیمی شده بودیم که همدیگر را داداش صدا میکردیم♥️
یکبار ماشین تدارکات تصادف کرد و مجبور شدیم با موتور به شهر برویم تا آذوقه و مهمات به قناسهها برسانیم. من موتورسوار خوبی نبودم؛ ولی حسن موتور سوار قهّاری بود🚨🏍
روی ترک موتور تریــــل نشسته بودم و بهســــرعت توی خیابانها پیش میرفتیم. چون خودش قنّاســــهها را چیــــده بود، خیلی خــــوب مسیر را بلــــد بــــود🏅
در حالی که با سرعت میراند، سرش پایین بود و بلندبلند مدح امیرالمؤمنین علیهالسلام را میخواند، مدحی سوزناک و رسا!🗣
با خودم فکر کردم که روی موتور باید حواسش ششدانگ به جلو باشد، با این وضعیتی که حسن پیش گرفته موتور میچرخد یا به یک نفر میزند و تصادف میکنیم🔥🤭
همچنان سرش پایین بود، طوری که دوسه متری خودش را میدید و مداحی میکرد💚
با دست به شانهاش زدم و فکرم را بلند به زبان آوردم: «داداش! سرت رو بیار بالا... الآن تصادف میکنیم»😒
اول به حرفم اعتنایی نکرد و مدحش را بلندتر از قبل خواند؛ دوباره محکمتر به شانهاش زدم و تکرار کردم: «سرت رو بالا بیار...بیار باالااا...»🤨
برای لحظهای سربرگرداند و با لهجه مشهدیاش بهم گفت:«نوموخوااام»🤫
گفتم:«اِاِ. یعنی چی که نمیخوای؟»🤥
یکمرتبه دوروبرم را نگاه کردم و دیدم تو خیابانهای حلب پُر است از زنهای بدحجاب یا بیحجاب؛ زیر لب گفتم: «آهااان... این سرش رو نمیآره بالا تا چشمش به نامحرم نیفته.»😢
🕊┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄🕊
۱۹ خرداد
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
📚برشی از #کتاب_شهدا
📕«قرعهای از آسمان»
🔵شهید مدافعحرم عمار بهمنی
❤️عمار میگفت:«یکی از آرزوهام اینه که یه خونهی خوب و خیلی بزرگ بخرم و هر سال بدم به یه زوج جوون که رایگان استفاده کنن، شاید بتونن خونهای تهیه کنن». دست و دلباز بود و حبّ دنیا نداشت. تا جایی که میتوانست به یاری دیگران میشتافت. اگر سر چهارراه پشت چراغ قرمز ترمز میکردیم یا در خیابان فردی را میدید که به کمک نیاز دارد، بیمنّت و خالصانه پیشقدم میشد.
🦋به فراخورِ حال آن آدمهایی که محتاج کمک بودند، سریع دست به جیب میشد و با حفظ آبروی طرف، هر چه در جیبش بود، میبخشید. درصورتی که خودش به همان مقدار پول در تهِ جیبش بهشدّت نیاز داشت.
❤️این عملِ عمار برایم جالب بود و میگفتم: «تو که بیکاری شدی، پولت را لازم داری، حال چرا همهٔ دار و ندارت را میبخشی؟ مقداریش رو ببخش و مقداری رو نگهدار!» میگفت: «نه، اگه به همین آدما کمک کنیم، دعاشون در حق ما برآورده میشه و عاقبت بخیر میشیم.»
🦋در شهرک بودیم و داشتیم از جایی رد میشدیم. دیدم عمار رفت سمت رُفتگری که مشغول نظافت بود. رفت جلو و دست داد. شروع کرد به گپزدن. در همان حال، کمک مالی هم بهش کرد. این حرکات را چندین بار از او دیده بودم اما هیچوقت به روی خودش نمیآورد. به او میگفتم: «فهمیدم کمک کردی.» و او منکر میشد و میگفت: «نه! فقط احوالش را پرسیدم و "خستهنباشید" گفتم.»
❤️اما من اصرار میکردم که فهمیدم و او هم از من قول میگرفت حالا که میدانم، به کسی چیزی نگویم. همیشه این کارهایش برایم جالب بود. بیریا بود و دوست داشت کارهای خیرش پنهانی باشد. با اینکه آن آدمها را برای اولینبار میدید، طوری گرم میگرفت و دمخورشان میشد که انگار سالهاست آنها را میشناسد. شاید آن آدم اصلاً ایرانی هم نبود اما او دریغ نمیکرد.
🎂#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🌈اللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🌈
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤
🍃🌷🍃🌷
@shahidma
🍃🌷🍃🌷
۲۶ شهریور