#دوستی_نافرجام
میگفت باهیچ بهونه ای نمیتونستم باباتو راضی کنم تنها راه حل همین بود که حالا خودت دنبال یه راه حل باشی برای راضی کردن بابات،شنیدن حرفاش عین پتکی بود که به سرم کوبیده میشد.قشنگ معلوم بود درگیر هوسرانی خودش شده ولی چاره ای نداشتم،از خودم و خودش متنفر شده بودم پا شدم سر و وضعم رو مرتب کردم و از اونجا زدم بیرون تا خود خونه حامی دنبالم اومد ولی هربار که میخواست باهام حرف بزنه با گریه میگفتم لال شو وگرنه داد میزنم. چند وقت گذشت و یروز به خودم اومدم که دیدم دوسال گذشته و هنوز حامی حتی یه قدم هم برای راضی کردن بابا برنداشته.یروز بهش گفتم خسته شدم تروخدا زودتر یه کاری کن.
#ادامهدارد
❌کپی حرام⛔️
#معامله_با_خدا
بهش گفتم با اینکه سخته اما دلم میخواد برای زن دومش تو ساختمون خودمون خونه بگیره تا کنار هم باشیم،نمیدونستم تحمل هوو سختتر از این حرفها باشه،ظرف مدت یکسال زن دوم گرفت و طبق قرارمون طبقه ی بالا ساکن شدند،زن خوبی بود ولی حضورش کنار همسرم تلخترین تجربیات زندگیم بود،اما من خودم رو نباختم سعی کردم بجای اینکه غصه بخورم سرم رو گرم کنم،روزهایی که دوست و همسایه و زنان فامیل توی گوشم میخوندند تا شوهرم و زنش رو از چشمم بندازن من یه گوشم رو کردم در و اون یکی رو دروازه،اهمیتی به حرفهای دیگرون نمیدادم با اجازه ی شوهرم رفتم دانشگاه و ادامه تحصیل دادم.
#ادامهدارد
❌کپی حرام❌
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#معامله_با_خدا
در همین گیر و دار به گوشم رسید که هووم و مادرش زیر پای همسرم نشستند که همسرم من رو طلاق بده اما همسرم هنوز بهم علاقه نشون میداد و من همچنان دوسش داشتم و دوری ازش برام سخت بود،یک روز فهمیدم بچه ی دومشون مبتلا به نوعی بیماریست که عمل سنگینی داره و نیاز به هزینه ی بالا،همه ی پس اندازم که مبلغ بالایی بود رو به همسرم دادم تا سریعتر بچه رو عمل کنند ،وقتی خانواده م متوجه موضوع شدند کلی دعوام کردند که به تو ربطی نداشت اونها خواهان طلاق تو بودند اونوقت تو برای درمان بچه شون همه ی پس اندازت رو دادی،اگه روزی شوهرت طلاقت رو بده دیگه پس انداز نداری،اما برای من مهم این بود که اون طفل معصوم شفا پیدا کنه و خوب بشه،
#ادامهدارد
❌کپی حرام⛔️
#دهاتی ۱
سلام من تک دختر و تک - بچه یه خانواده روستایی هستم ، سر پیری خداوند منو داد دست پدر و و مادرم ، ی پدر و مادر مهربان که جز شادی من هیچی نمیخواستن ، ی خونه بزرگ قدیمی داشتیم که وسیله ها هم همگی نو بود اما خونه روستایی هست میدونید کلا نوعش با خونه شهری فرق داره . پدرم به واسطه پدر بزرگم چندین باغ و یه موتور آب داره که میلیاردی قیمتشه و غیر اون گوسفند هم داره که دست چوپان هست ، من برای درس خواندن رفتم شهر و اونجا یکی از هم کلاسی ها انگاری منو مورد مناسب برای ازدواج دیده بود و به همسایشون معرفی کرد . نوزده سالم بود که اومدن خواستگاری من ، تصميم رو به خودم واگذار کردن و منم تصمیم گرفتم که برم شهر و با این آقا ازدواج کنم . روزی که اومدن خواستگاری من مادر شوهرم مدام از خودش تعریف کرد و می گفت فاطمه شما هم مثل دختر من میمونه و از هیچی براش کم نمیزارم ، ی داماد داشتن و سه تا پسر بودن که شوهر من پسر اول بود
#ادامهدارد
❌کپی حرام ⛔️
#تنهایی
کم کم اسمم همه جا در رفت و ی مرد خیلی خوب تو میدون تره بار چندتا مغازه داشت اومد خواستگاریم گفت که زنش دختر خاله ش بوده و فوت شده اونم ی دختر همسن دختر من داشت وقتی دیدم شرایطمون یک سانه قبول کردم خداروشکر میکنم حضرت ابالفضل نجاتم داد هم به گناه نیوفتادم هم چند نفرو بردم سرکار شوهرمم بعد ازدواج کاری بهم نداشت و منم شغلم و نگه داشتم الانم دوتا پسر دیگه دارم خداروشکر میکنم از شرایطم میخوام بگم خانما تو شرایط سخت خودتونو نبازید و تن به هر چیزی ندید خدا مراقب همه ماست
#پایان.
#ادامهدارد
❌کپی حرام ⛔️
_______________
عزیزان همراه
پوزش مارو بخاطر جاافتادن آخرین قسمت داستان پذیرا باشید🙏🌹