eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
108 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀"شهید مدافع حرم" علی اصغر الیاسی با خواهرش😭 چادر حضرت زهرا رو همیشه رو سرت نگه دار ... چقدر سخته وداع خواهر و برادر😭 امان از دل زینب 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
🔴امروز ساعت ۱۰ صبح؛ ارتباط تصویری رهبر انقلاب با مردم قم 🔹رهبر انقلاب اسلامی در سالروز قیام ۱۹ دی مردم قم در سال ۱۳۵۶ علیه رژیم ستمشاهی، به صورت تلویزیونی با مردم قم سخن خواهند گفت. 🔹این سخنرانی ساعت ۱۰ امروز (یکشنبه ۱۹ دی ماه) به صورت زنده از سایت و صفحات KHAMENEI.IR در شبکه‌های اجتماعی و همچنین از شبکه‌های تلویزیونی و رادیویی رسانه ملی پخش خواهد شد. 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
شهید حاج‎رسول به مزاح به «حاج قاسم سلیمانی» گفت: «همه رو شهید کردی پس کی خودت شهید می‎شی؟» حاج قاسم در جواب گفت: «حاج رسول دیگه از دستم راحت می‎شی من اذن شهادت را گرفتم». ﷺ🌸ﷺ🌸ﷺ🌸ﷺ اللهم صل ؏ محمد وآل محمد ﷺ🌸ﷺ🌸ﷺ🌸ﷺ اللهم صل ؏ محمد وآل محمد ﷺ🌸ﷺ🌸ﷺ🌸ﷺ اللهم صل ؏ محمد وآل محمد 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
🔹سنگــر تـخــریـب محل خودسازی و پروازشان بود سنـگـــری که فرش را به عرش پیوند می داد صفایی داشت کتری و کلمن و جاکفشی و فانوس و پوتین و جعبه مهمات… ولــے صفای حقیقی در اخــلاص مــردان بی ادعا بود…. 🌷رزقک_شهادت🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی حاج آقا عالی 💠موضوع: امام زمان عجل الله 🌸سلامتی وتعجیل درفرج مولاصاحب الزمان عج صلوات🌸 ‌‌‌ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
" گاهی باید رفت ، تا ماند باید بروی برای تا ابد جاودانه شدن شهادت تنها راه جاودانگی است 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
؟ ! 🌷فرمانده گردان آورده بودش؛ از مشهد. همین‌طوری، بدون پرونده. اسمش فردریک بود. از گردنبند و صلیبش پیدا بود که مسیحی است. آمده بود اهواز، جنس بخرد. شنیده بود ارزانی است! خودش اسمش را عوض کرد. 🌷یک‌بار بعد از این‌که مداح، روضه امام حسن (ع) را خوانده بود، گفت: مرا هم صدا کنید مجتبی. این‌طوری، فردریک شد مجتبی. بعد از عملیات کربلای ۸، سرشماری می‌کردند: انجوی؟ حاضر! محسن؟ حاضر! مجتبی؟…. سکوت. محسن گفت: اول تیر، بعد مین؛ چیزی ازش نماند. مجتبی رفته بود.... ❌❌ کربلای جبهه‌ها، دانشگاه انسان‌ساز بود.... 🥀✨ اللهم صل على محمد و آل محمد و عجل فرجهم ✨🥀 🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | چه باید گفت در وَصفَش زبان من که دَرمانده... فقط یک چیز می‌دانم عرب، ایرانی و سوری… به او، با دست روی سینه می‌گفتند … 🔰نماهنگ ویژه بنیاد مکتب حاج قاسم 🎙خواننده: 📝 شاعر: محمدحسین ملکیان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
داد و ستان به گریه افتاد، دستور داد فعلاً حکم اعدام ملغا بشود حکم لغو شد بعد دختر رو آوردند، بازجویی جدید شیک گرفت پرونده عوض شد دوباره بازجویی از خودش و از اون دختر و کیفیت داستان به عمل آمد دادستان گفت فاطمه زهرا درست فرمودند، این جوان در دفاع از نوامیس اون دو نفر را کشته، باید آزادش کنید این جرم های دیگه ای هم که شاکی خصوصی ندارد به شفاعت فاطمه زهرا سلام الله علیها می بخشیم، پرونده رو فرستادند دیوان عالی کشور سه روز بعد از تهران دستور آمد به سرعت آزادش کنید وقتی توی زندان بهش خبر دادند، که به شفاعت حضرت زهرا سلام الله علیها آزاد شدید جلوی همه زندانی‌ها صورتش را گذاشت روی خاک و هی میگفت به اسمت قسم فاطمه جان به چادر خاکیت قسم زهرا جان، دیگر گناه نمیکنم دزدی نمیکنم، حتی یک نگاه به نامحرم نمی اندازم، قاضی مشهدی می گفت توی یک مجلسی جمعی از تجار مشهد بودند من قصه این جوان را گفتم، یکی بلند شد گفت این جوان کجاست؟ من یک مغازه که سندش را هم به نامش میزنم بهش بدم، یکی دیگه گفت من سرمایه بهش میدم، و یکی دیگه گفت بیاید از دخترم خواستگاری کنه اگر هر دو راضی باشند همدیگر را بپسندند من دخترم رو بهش میدم، گر نگاهی به ما کند زهرا 🌸 جمله دردها دوا کند زهرا🌸 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
👌🌹 محرم حدود ۲۰ سال پیش بود که تو یه اتفاق پام ضربه شدیدی خورد، طوریکه قدرت حرکت نداشتم. پام رو آتل بسته بودند. ناراحت بودم که نمی تونستم تو این ایام کمک کنم. نذر کرده بودم که اگه پام تا روز عاشورا خوب بشه با بقیه دوستام دیگهای مسجد را بشورم و کمکشون کنم. شب عاشورا رسیده بود و هنوز پام همونطور بود. از مسجد که به خونه رفتم حال خوشی نداشتم. زیارت را خوندم و کلّی دعا کردم. نزدیکهای صبح بود که گفتم یه مقدار بخوابم تا صبح با دوستام به مسجد بِرَم. تو خواب دیدم تو مسجد (المهدی) جمعیت زیادی جمع هستند و منم با دو تا عصا زیر بغل رفته بودم. یه دسته عزاداریِ منظم، داشت وارد مسجد می شد. جلوی دسته، شهید سعید آل طه داشت نوحه می خوند. با خودم گفتم: این که شهید شده بود! پس اینجا چیکار می کنه؟! یه دفعه دیدم پسرم محمد هم کنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اینها رو نگاه می کردم که دیدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم. بهش گفتم: مامان، چقدر بزرگ شدی! گفت: آره، از موقعی که اومدیم اینجا کلّی بزرگ شدیم. دیدم کنارش شهید آزادیان هم وایساده. آزادیان به من گفت: حاج خانوم! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چیزیش نیست. بعد رو کرد به خودم و گفت: مامان! چیه؟ چیزیت شده؟ گفتم: چیزی نیست؛ پاهام یه کم درد می کرد، با عصا اومدم. محمد گفت: ما چند روز پیش رفتیم کربلا. از ضریح برات یه شال سبز آوردم. می خواستم زودتر بیام که آزادیان گفت: صبر کن که با هم بریم. بعد تو راه رفته بودیم مرقد امام(ره). گفتیم امروز که روز عاشوراست اول بریم مسجد، زیارت بخونیم بعد بیایم پیش شما. بعد دستهاشو باز کرد وکشید از سر تا مچ پاهام؛ بعد آتل و باندها رو باز کرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونت نیست؛ یه کم به خاطر عضله ات است که اون هم خوب می شه. از خواب بیدار شدم، دیدم واقعیت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزی به پاهام بسته شده بود. آروم بلند شدم و یواش یواش راه رفتم. من که کف پام را نمی تونستم رو زمین بذارم حالا داشتم بدون عصا راه می رفتم. رفتم پایین و شروع به کار کردم که دیدم پدر محمد از خواب بیدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدی؟ چیزی نمی تونستم بگم. زبونم بند اومده بود. فقط گفتم: حاجی! محمد اومده بود. اونم اومد پاهام رو که دید زد زیر گریه. بعد بچه ها رو صدا کرد. اونا هم همه گریه شون گرفته بود. این شال یه بویی داشت که کلّ فضای خونه رو پر کرده بود. مسجد هم که رفتیم کلّ مسجد پر شده بود از این بو. رفتم پیش بقیه خانوم ها و گفتم: یادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمین برسه صبح میام. اونا هم منقلب شده بودند. یه خانومی بود که میگرن داشت. شال رو از دست من گرفت و یه لحظه به سرش بست و بعد هم باز کرد، از اون به بعد دیگه میگرن اذیتش نکرده. مسجدی ها هم موضوع را فهمیده بودند. واقعاً عاشورایی به پا شده بود. بعدها این جریان به گوش آیت الله العظمی گلپایگانی(ره) رسید. ایشون هم فرموده بودند: که اینها رو پیش من بیارید. پیش ایشون رفتم ، کنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم. شال رو روی چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوی حسین(ع) رو می ده. بعد به آقازاده شون فرمودند: اون تربت رو بیارید، می خوام با هم مقایسه شون کنم. وقتی تربت رو کنار شال گذاشتند، گفتند که این شال و تربت از یک جا اومده. بعد آقا فرمودند: فکر نکنید این یه تربت معمولیه. این تربت از زیر بدن امام حسین(ع) برداشته شده، مال قتلگاه ست، دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسیده. بعد ادامه دادند: شما نیم سانت از این شال رو به ما بدید، من هم به جاش بهتون از این تربت می دهم. بهشون گفتم: آقا بفرماید تمام شال برای خودتان. ایشون فرمودند: اگه قرار بود این شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمی کرد. خداوند خانواده شهداء رو انتخاب کرد تا مقامشون رو به همه یادآور بشه … اگر روزی ارزش خون شهدای کربلا از بین رفت،ارزش خون شهدای شماهم از بین می ره. بعد هم نیم سانت از شال بهشون دادم و یه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم.» 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃 https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d