بچه بیا پایین!
دژبانی جلوی تویوتا را گرفت و داخلش رو نیگاه کرد. نگاهی به راننده ی تویوتا کرد، یه نیگاهی به هم به شیخ اکبر که کنار راننده نشسته بود و گفت: ((این بچه رو کجا می بری؟)) تا رانندهخواست چیزی بگه شیخ اکبر رو کشید بیرون و گفت: ((بچه بردن ممنوع!)) راننده گفت: ((بابا ابن فرمانده ست.))
-بله؟چی گفتی؟….کارتت؟
شیخ اکبر کارتشو نشون داد.
-جرمت بیشتر شد…برای بچه کارت جعل کردی برای بچه؟
چند قنداق تفنگ زد به شونه شیخ اکبر و هلشداد داخل کیوسک. راننده و نگهبان با هم بگو مگو می کردند که فرمانده نگهبان رسید و پرسید: ((چی شده؟)) ماجرا رو که براش گفتند رفتو در کیوسک رو باز کرد. شیخ اکبر رو که دید داد زد: ((این که شیخ اکبر خودمونه! فرمانده گردان بلدوزری ها!)) بعد مثل فیل و فنجون رفتن توبغل هم! نگهبان هاج و واج نیگاشون می کرد و چیزی نمونده بود که دو تا شاخ روی سرش سبز بشه… .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببينيد | سخنان مادر گرامی رهبرانقلاب درباره روش تربيت فرزندانشان
🌹 #روز_مادر
شلمچه بودیم!
شیخ مهدی می خواست آموزش نارنجک پرتاب کردن بده. گفت: ((بچه ها خوب نیگاه کنید تا خوب یاد بگیرید. خوب یاد بگیرید که یه وقت خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید. من توی پادگان بهترین نارنجک زن بودم. اول دستتون رو میذارین انجا.)) بعد شیخ مهدی ضمن رو کشید و گفت: ((حالا اگه ضامن رو رها کنم در عرض چند ثانیه منفجر میشه.)) داشت حرف می زد و از خودش و نارنجک پرانیش تعریف می کرد که فرمانده از دور داد زد: ((آهای شیخ مهدی چیکار می کنی؟)) شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک رو پرت کرد. نارنجک رفت افتاد رو سر خاکریز. بچهها صاف ایستاده بودن و هاج و واج نارنجک رو نگاه می کردند که حاجی داد زد: ((بخواب رو زمین برادر.بخواب!)) انگار همه رو برق بگیره. هیچ کس از جاش تکون نخورد. چندثانیه گذشت. همه زل زده بودن به سر خاکریز که نارنجک قل خورد و رفت اونور خاکریز و منفجر شد. شیخ مهدی رو کرد به بچهها و گفت: ((هان! یاد گرفتین؟دیدید چه راحت بود؟!)) فرمانده خواست داد بزنه سرش که یک دفعه صدایی از پشت خاکریز میومد که میگفت: ((الله اکبر! الموت لصدام!)) بچه ها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کیه؟ دیدن یه عراقی یا زخمی شده به خودش میپیچه. شیخ مهدی عراقی رو که دید داد زد: (( حالا بگید شیخ مهدی کار بلد نیست! ببینید چیکارکردم!))😂
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤مصاحبه طنز با یکی از رزمندگان قبل از شهادت❤️
📝بخشی از وصیت نامه شهید احسان محبوبی
مادر عزیز و خوبم: میدانم که طاقت شنیدن شهادت فرزندت را نداری ولی بدان که باید صبر و استقامت کرد.
🍂ان الله مع الصابرین آیا حسین(ع) را در صحرای کربلا و زینب سلاماللهعلیها را باآن مصیبت فراموش کرده اید؟
🥀 آیا فراموش کرده اید که زینب(س) چگونه فریاد حسین(ع) را در مقابل کافران ضد قرآن اقامه کرد و
طاغوتیان و کافران را رسوا نمود هرچند برایت خبر ناگواری است ولی برای خدا و برای اینکه روحم آزرده
نشود هرگز قطره اشکی در چهرهات مشاهده نشود، و خنده پیروزی و قبولش دنم در امتحان الهی بر لبهایت
نقش بسته و به خدای بزرگ اثبات کن آنچه دادی تنها یک امانت بود.
🍁ای کسانی که جسدم را تشییع میکنید برایم اشک نریزید که من خوشکام و خوشبختم. چرا؟ چون در امتحانم قبول شدم، اگر اشکی برایم میریزید برای خدا بریزید، بیایید اشکهایتان را گلوله کنید و بر سر دشمنان فرود بیاورید، ناله-
هایتان را پتک کنید و دشمن را خوار سازید.
شادی روح این شهید و دیگر شهدا صلواتی بفرستید🌺🍃
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
شلمچه بودیم!
آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک. بچه ها همه کُپ کرده بو دند به سینه ی خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند: (( الایرانی! الایرانی!)) و بعد هر چی تیر داشتند ریختند تو آسمون. نگاشون می کردیم که اومدند نزدیک تر داد زدند: ((القم! القم، بپر بالا.)) صالح گفت: ((ایرانیند! بازی درآوردند!)) عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: (( الخفه شو! الید بالا!)) نفس تو گلوهامون گیر کرد. شیخ اکبر گفت: ((نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند.)) خلیلیان گفت: ((صداشون ایرانیه.))
یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: ((رُوح! رُوح!)) دیگری گفت: ((اقتلوا کلهم جمیعا.)) خلیلیان گفت: (( بچه ها میخوان شهیدمون کنن.)) و بعد شهادتین رو خوند. دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا.
همه گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم که یهو صدای حاجی اومد که داد زد: (( آقای شهسواری!حجتی! کدوم گوری رفتین؟!)) هنوز حرفش تموم نشده بود که یکس از عراقیا کلاشو برداشت. رو به حاجی کرد و داد زد: (( بله حاجی! بله! ما اینجاییم.)) حاجی گفت: ((اونجا چیکار میکنین؟)) گفت: ((چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم.)) زدن زیر خنده و پا به فرار گذاشتن!😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آب مهریه اش، زمین قُرُقش
پرده دارش سماء، ملک بندهاش
دامنش، پرورش دهنده حُسن
اِی به قربان پنج فرزندش!
🌸 میلاد حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) روز زن و روز مادر مبارک باد.
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‴°•♥️•°‴
#استوࢪے|#Story
فاطمہیعنیشرفیعنیحجاب
فاطمہفخࢪزنانࢪوزحساب
فاطمہیعنیࢪضاےڪࢪدگاࢪ
شاهکاࢪخلقتپـࢪودگاࢪ
ولادتباسرسعادتحضرت فاطمہمبروڪ
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
با آبی که به سرو. صورتم ریخته میشد و صدای اون خانم که مرتب میگفت شقایق خانم، بیدار شدم، اطرافم برام چند لحظه ای غریب بود، نمی دونستم کجا هستم، و برای چی اینجا هستم. با کمک اون خانم کمی آب خوردم، با لحن خیلی مهربونی گفت، بهتر شدی شقایق خانم، فقط نگاهش کردم، گفت شما بچه دار نمیشدید اومدید اینجا الان شما رو هیپنوتیزم کردیم، یادتون اومد، یه لحظه یادم اومد، که اره اینها دعا نویسن، گفتم بله، اون آقا گفت بچت رو دیدی، یادم اومد که یه بچه ای در تصورم اومد، گفتم بله اقا گفت همون بچته، شما برید به دستور العملی که گفتیم عمل کنید اگر بار دار نشدید دو باره بیاید، باید حوصله دار باشید، من قول میدم که بچه دار بشید، از اتاق اومدم بیرون، خواهرم اومد نزدیکم، گفت چقدر دیر اومدی الان دو ساعته که اونجا بودی، گفتم بیا بریم برات میگم...
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
✅ یه خانومی هست که خاورمیانه رو رو دستاش میچرخونه!
او یک فمنیست نیست
او یک زن است
او یک #قاسم_سلیمانی در خانه تربیت کرده است!
❤️روز مادر بر همه شیر زنان و مادران سرزمینم مبارک❤️
📎 #روزتون_شهدایی🌷
11.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼میلاد حضرت زهرای بتول
🌺هدیه آسمانی خدا به رسول
🌸بانوی ملکوت وجبروت
✨حضرت فاطمه (سلام الله علیها) بر آقاامام زمان عج و همگان مبارک باد💐
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
20.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت زهرا (س)
سخنران استاد عالی
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
اومدیم بیرون، همه چی رو برای خواهرم گفتم، گفت شقایق، اینا مشکوک به نظر میرسند، گفتم نه غیبتشون رو نکن خیلی ادمهای خوبی هستند، تا خونه قیافه اون بچه ای در حال هیپنوتیزم دیده بودم تو ذهنم بود، شوهرم اومد خونه، از اونجایی که خواهرم گفت اینها مشکوکن، و می دونستم شوهرم با هیپنوتیزم و این جور چیزها مخالفه، حتی با دعا نویسم مخالف بود، من کلی التماسش کردم تا راضی شد، چیزی از این موضوع بهش نگفتم، یک ماه گذشت و من اثار بار داری رو در خودم احساس کردم، به همسرم گفتم، خیلی خوشحال شد ولی گفت صبر کن دوماه بشه بعد برو ازمایش بده، دو ماه بعد رفتم ازمایش، گفتن بله شما بار دارید، از خوشحالی نه به زمین بودم نه به اسمون، باز همسرم گفت یک ماهه دیگه صبر کن، بعد به خونوادهامون بگم، بعد از یک ماهی که همسرم گفته بود صبر کنیم که من سه ماهم شده بود به مادرش گفت، شقایق بار داره،
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃