قسمت چهارم
خانم رضیه با خواهش از مسوولین، ولید را به جای خود، به عنوان زندانبان و مأمور زندان استخدام میکند.
ملت عراق ، افراد حزب بعث را یکی پس از دیگری دستگیر میکردند، از جمله دستگیر شدگان برزان تکریتی برادر ناتنی صدام بود.
از قضای الهی، ولید پسر خانم میاده، مسئول مستقیم سلول برزان تکریتی شد و همانجا بود که قصهی مادر و فرزند درون شکمش را برای برزان تعریف کرد و گفت: حال آن فرزند من هستم!.
آقای برزان با شنیدن این داستان از زبان ولید ، از خود بیخود شد و به زمین افتاد …
پس از صدور و تأیید حکم اعدامِ برزان، ولید به عنوان زندانبان، مأمور اجرای اعدام او شد و با دست خود طناب دار را بر گردن برزان انداخت.
بدینسان دست حق و عدالت، ستمگر بیرحم را از جایی که گمان نمیکرد، به سزای اعمالش رساند..
پایان
جوانها روی صحبتم باشماست...
میخوام یک از خصوصیت های شهیدو
بگم بهتون....
اقامحمدمهدی من هم زیبابود، هم
خوشتیپ بود،هم خوش هیکل بود، و
قدو بالای قشنگی داشت.....
یکبار وقتی امد خونه داشت نفس نفس
میزد، بهش گفتم باز از پله ها امدی خب
اخه چرا با اسانسور نمیای...
گفت مامان اول سوال کن بعد ناراحت شو
برای ازپله امدن من....
گفتم خب چرا؟گفت: وقتی دوتا دختر
جوان تو اسانسورهستند توقع داری منم
برم تو اسانسور و با اونا بیام بالا....
گفتم: خب صبرمیکردی اونا میرفتن بعدتو
میومدی گفت: وارد اسانسوری بشم که
بوی ادکلن این خانم ها پیچیده ...
ازپله ها راحت ترم اذیت هم نمیشم.....
عزیزان شهدا اینجوری زندگی کردن خدایی
بودن که پرکشید حواستون هست که
یک وقت شرمنده شهدانشید حواستون
هست که راه و مسیر و درست برید....
ان شاالله که هست و همیشه پیش خدا
سربلند هستید، وان شاالله که همه
شماجوانها عاقبت بخیرباشید...
الهی امین...
راوی : مادرشهید
شهید محمد مهدی رضوان
ولادت ۷۹
شهادت ۹۸
#شهید_مدافع_امنیت_محمدمهدی_رضوان #شهیدشیدا #وصیتنامه_شهید_مدافع_امنیت_محمدمهدی_رضوان #گلزارشهدا #قطعه_۵۰_ردیف۱۱۸_شماره۱۲
🔸 رفتم پیش ابراهیم؛ هنوز متوجه حضور من نشده بود. با تعجب دیدم هر چند لحظه، سوزنی را به پشت پلکـش می زند!.
گفتم: «چیکار میکنی داش ابـرام؟!» تا متوجه من شد، از جـا پرید و گفت: «هیچـی! چیزی نیـست!»
گفتم: «بایـد بگـی!» مکـثی کـرد و آهستـه گفت: «سـزای چشمی که به نامحـرم بیفته همینه..!»
🔹 حتـی بـرای صحبت با بستگان نامحـرم
سـرش را بـالا نمی گـرفت.
📚 سلام بر ابراهیـم / نشر شهید هـادی
#شهید_ابراهیم_هادی
#از_شهدا_بیاموزیم
🌷 طی آن چندروزی که داخل کـانال کمیـل
درگیر محاصره و نبرد با دشمن بودیم؛ خـاطره رزم و رشادت سـید جعفـر طـاهری هـرگز از صفحه ذهن من پاک نمی شود.
🌷 گویی خـدا به او یک نیروی خـارق العاده و تمـام ناشدنی داده بود. هرگـز ندیدم بخوابد! از سـر صبـح که حملات دشمن شروع می شد، مدام می دوید به این طرف کـانال و آر پی جی میزد. می دوید به آنطـرف و با دوشـکا شلیک میکرد. دوباره می دوید به سویی دیگر و اسلـحه دیگری برمی داشت و می جنگید. تا شب کـارش همین بود. نمیدانم چـرا خسته نمیشد؟!
با لبهـایی ترک خورده از عطـش و شـکم گرسـنه، واقعاً یک تنه با آنها می جنگید. یعنی نبرد این یک نفر یکطرف و درگیری بقیه ی ما با دشمن هم یکطرف. شب هنگـام از کـانال خـارج می شد و به سمت دشـمن میرفت تا از سـربازان کشـته شده ی بعثی مهمـات به دست بیاورد.
🎙 راوی: احـمد بویانی
🌹 تصویـر فـوق، آخــرین قـابی است کـه از لبهـای خشکیده و چهـره خسته اما مقـاوم سـید جعـفرطـاهـری، ساعاتی قبل از شهادت در کانال آسمانی کمیل، به حـافظه تاریـخ اسـاطیر ایــران سپـرده شده.
📚 زمینهای مسلح / گلعلی بابایی
صـلواتی هدیه کنیم به ارواح طیبـه شـهدا
17.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 تلویزیون تصاویر کـربلای پنج رانشان میداد. یک آن، دوربین یک رزمنده سپـاهی را نشــان داد. ناگهان مـادر گفت: «اینکـه سعـید خـودمـونـه!!»
سعـید آرپی جی میزند، تکبیر میگوید و پشت تیـربار میرود.
🌷 پدر که پیش از این با مراجعه چند پاسدار به درب منزل، از شهادت فرزندش سعید باخبر شده؛
وقتی این حـس همسرش را دید، گفت:
« خــانـم! شـیربچـهات را دیـدی؟ »
مـادر گفـت: « بلــه! »
پدر گفت: «اگـر سعـید لیاقت داشته باشد، باید مانند برادرانش شهید شود. البته که لیاقتش را هم داشت و این تصـاویر کـه می بینی لحظـات آخـر عمـر سعـید بـوده و پسـرمان بـه شهــادت رسیـده اسـت.»
قطرات اشـک بر گونههای مــادر جـاری شد.
🌹 شهیدان شـاه حسینی، اصالتاً اهـل محـله نیـاوران تهـران بـودند. خـانه آنهـا در نـزدیکی بیمارستان فرهنگیان، اکنون تبدیل به حسینیه شده. مزار مطهـرشان: بهشت زهرا (س) تهران
سید محمد حسن ( ردیف ۶ قطعه ۲۶)
سید سعید (ردیف ۶۹) سید حسین (ردیف ۷۹)
«صلواتی هـدیه کنیم به ارواح طیبـه شهـدا»
✳️ فلسطینی بود و به عـشق امــام، خود را به جبهه رسانده بود. احمد از شيعيان مخلصی بود که سعادت ديدار با او در عمليات نصر ۷ نصيبـم شد. فارسی کم می دانست؛ کلماتی را هم که می دانست در عشق به امام و افتخار بسیجی بودن در رکاب امام زمـان خلاصه می شد.
🔸 هرگاه از امام صحبت میکرد، دستش بر روی قلبش جای میگرفت و اين نشان از عشـق واقعی بين عاشق و معشوق بود.احمد فلسطين را درآن زمان در جبهه های ما يافته بود و چه زيبـا گفته اند: «شـرف المـکان بالمـکين»، اعتبار مکانها به انسان هايی است که در آن زندگی می کنند وچه زيبـا می توان اين دو وادی را در جايگـاه عـشـقِ به معـبود با هم مقايسه کرد؛ فضاهايی که تنها با شهـدا معنـا می شوند.
📌 «جبـهه چـه در ايـران يا فلسـطين،
حــرم راز با خـداست و پاسـداران اين حــريم شهدايند؛ شهدايی که در آن، چشم مکاشفه بر جهــان غيب گشودند؛ شــهدايی که همسـفران عــرشی امــام بـودند.»*
🎙راوی: مسعود شجاعی طباطبایی
(مدیرخانه کاریکاتور ایران)
* شهید سید مرتضی آوینی
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ
📝 « حسن ظن به خدا »
👤استاد #رائفی_پور
👌بسیار اموزنده
🍃🌸🍃
ماهان جان دوست داری بابات بندازت توی اتاق بگه حق نداری از خونه بری بیرون، اگه دوست داری الان که بابات اومد بشین کنارش مو به مو همه چی رو براش تعریف کن اما اگر آرامش میخواهی و دوست داری بازم از اینجاها بری که همه حواست رو جمع کن پیش بابات یک کلمه از این حرفها نگی و حلقت رو ببندی، شماها نمیدونید وقتی تو این خونه دعوا میشه چه استرسی به من وارد میشه رگهای گردنم درد گرفته رفتم دکتر بهم میگه بین مهرهای گردنت فاصله افتاده ولی من خودم میدونم برای اعصابمِ ناراحتی اعصابم که از فکر و خیال و حرص و جوش میاد
یه دفعه یاد حرفهایی که خونواده من پشت سر خونوادههای شهدا میزدن افتادم. و اینکه من چقدر امیر محمد رو اذیت میکردم، بدتر از آزارهای من کار پدر و مادرم بود که من رو را تشویق به اذیت بیشتر امیر محمد میکردند. نمیدونم به مامانم بگم مامان این دلیلها هم میشه که آه این خونواده ی مظلوم گرفته باشدت
یا اینکه بهتره نگم صبر کنم با ساسان مشورت کنم اگه گفت حرف خوبیه اون موقع بهش میگم بعدم پیشنهاد میدم به مامانم شماها که نمیتونید همه خونواده شهدا رو پیدا کنید و ازشون حلالیت بگیرید لااقل بیاید برید پیش مامان امیر محمد بگو حلالتون کنه
مامانم دستش رو گرفت رو به من
_به جای اینکه خیره شدی تو چشمای من یه خب بگو که من آروم بگیرم دلمم خوش باشه که تو به حرف من گوش میکنی
سرم رو تکون دادم
_ببخشید مامان جون هرچی بگی گوش میکنم
لبهاش رو نازک کرده و زمزمه کرد
_امیدوارم که گوش کنی
تو دلم گفتم ببین تو رو خدا یه ان شاالله و یا یه به امید خدا از دهن پدر مادر من در نمیاد...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
2.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شاهکارقرائت من سوره:یونس
#آیه:7الی10
#القاری:الاستاد:عبدالباسط محمدعبدالصمد
#سلطان القرا
#حنجره طلایی
#صداملکوتی
#صدامکه
▪️🍃🌹🍃▪️
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
🍃🌹🍃▪️ـــــــــــــــــــــــ
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
🍃🌹🍃▪️ــــــــــــــــــــــــــ
السلام علیک یا علی ابن موسی:
اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ
▪️🍃🌹🍃▪️
#امام_زمان #صبح_بخیر #سلام
503.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
══════﷽🌺 ⃟⃟ ⃟🇮🇷 ⃟🌺
🥀هر روزمون رو با یاد یک شهید متبرک کنیم..
♦️آدم باید ستاره هاش برای خدا زیاد باشه..
🔶️شهید محسن حججی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🔻از جبهه که برگشتیم، یک شب آقای رجایی را به هیئت محلمان دعوت کردیم تا برای بچـه های هیئت صحبت کند.
🔹 آن شب جمعیتی منتظر بود.
هیئتی و غیر هیئتی به هوای ایشان آمده بودند. اما ساعت از ۹ شب گذشت و آقای رجایی نیامد!
به نخست وزیـری تلفن زدم و پـرس وجـو کـردم؛ گفتند: «ایشان خیلی وقته که حرکت کرده و تا حالا باید رسیده باشد.»
🔸 در همین حین که حیران آقای رجایی بودم و دنبالش می گشتم، یک نفر آمد و دم گوشم گفت: «آقا سید! یک نفـر بغـل دست من نشسته که با آقای رجـایی مو نمیـزنه!» دنبالش رفتم و دیدم، بلـــــه؛ خود آقای رجاییه! وسط جمعیت نشسته بود و صداش هم در نمی آمد!
رفتم جلو و گفتم: «آقـا، سـلام. شمــا اینـجایی!؟ دو ساعته حيــرون شــما هستم؛ تیـم حفاظت را چی کار کردید؟!»
• گفت: «تیــم حفـاظت نمیخـوام!
سـوار تاکـسی شـدم آمـدم! »
📚 کوچــه نقــاش هــا / راحـله صـبوری
خاطرات مرحوم #سید_ابوالفضل_کاظمی
فرمانده گردان میثم لشگر حضرت رسول (ص)
#شهید_محمد_علی_رجایی
#از_شهدا_بیاموزیم