4_5893399436029070053.mp3
2.53M
یه صحبت دلی ((((:
خدای ارحم الراحمین ما 💔
استاد پناهیان
🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️😎
یادت باشد بانو☝️
تو هم میتوانی سرباز باشی♡
توهم با چادرت~
سرباز زینبی
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
3519665799.mp3
8.17M
#فــــقط_خـــدا
لذّت توکل،
شبیه لذّت همان کودکی است،
که بعد از آموختنِ شنا،
از مربی خود انقطاع حاصل کرده،
و خود را سبک، رویِ آب رها میکند!
در درس خواندن
در کار و شغل
در ازدواج
و...
اگر توکل درست حسابی به خدا داشته باشید، از جایی که محاسبه نکردید، کار شما راه می افتد و حل می شود.
🎙 #استاد_شجاعی
#اللهم_ارزقنا_شهادت🕊
🇮🇷 @shahidmedadian
1_2002355094.mp3
6.97M
تو تنهاییتون اینو گوش کنید
یه حس خیلی خوب بهتون میده
#کانال_شهدایی_شهیدرحمان_مدادیان
🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔳#انتظار...
🔻انتظار زائران حرم حضرت رقیه (س) در دمشق برای دیدن ضریح جدید
🇮🇷 @shahidmedadian
✍در تاریخ بنویسید .......
‼️یک پزشک #میلیاردر مرفه، یک بسیجی از قشر متوسط جامعه رو کشت❣
✍در تاریخ بنویسید .....
💔یک #جوان_فقیر مدافع جمهوری اسلامی بود و یک پزشک مرفه بدون درد میخواست جمهوری اسلامی نابود شود...‼️
🗓در تاریخ خیلی چیزها بنویسید......💔
🥀((شهید_سیدروح_الله_عجمیان
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#ما_ملت_شهادتیم
🇮🇷 @shahidmedadian
اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها و السّرّ المستودع فیها بعدد ما أحاط به علمک
بار پروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامیاش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی)، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد.
#اللهم_ارزقنا_شهادت
@rafiq_shahidam96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شنبه_های_ولایی❤️❤️❤️
گاهی که فکر می کنم چقدر گزینش واژه های آقا دقیق هست هرگز به واسطه بسیجی شدن تبریک دریافت نکرده بودیم حالا عمق عشق در این راه بیشتر لمس می کنیم...
#برای_ایران🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#بسیج_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @shahidmedadian
پرسید:
براے لذت عبادت،چہ باید ڪرد؟
فرمود:
شما نمے خواهد کارے ڪنے...
لذت هاے حرام را ترڪ ڪن،لذت عبادت خودش مےآید...
#آیتاللهبہجت
هَمیشه دِلش میخواست
به دیدنِ امام خامِنهاے برَود.
هیچوَقت فِکرش رو نِمیکَرد
که روزی امام خامِنهاے
به دیدنِ او بِرود.
#شهیدمحمدحسینمیردوستی
🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری
🔸شنیدم به جا موندهها سر میزنی مادر جان...
🌺
💕 #برای_ایران 🇮🇷
#انتشار_حداکثری
اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است👇👇👇
┄┅┅❅❁❅┅┅
🇮🇷 @shahidmedadian
🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
پیشرفتهای این روزها از زبان رهبرانقلاب
از درمان سرطان خون با روش ژندرمانی تا راهافتادن پالایشگاه فراسرزمینی در هفتههای آشوب در کشور ...
#سلامتی_فرمانده_صلوات
@rafiq_shahidam96
🇮🇷 @shahidmedadian
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
🕊️🥀🌴 #نخل_سوخته 🌴🥀 🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 #قسمت_شانزدهم ▪️زمانی
🕊️
#نخل_سوخته 🌴🥀
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت_هفدهم
▪️سال ۶۴ بعد از عملیات بدر در پاسگاه زید بودیم. شناسایی ها همه در هور انجام می شد، به خاطر همین تمام زندگیمان روی آب بود.
- یک شب دو نفر از بچهها برای شناسایی رفته بودند دیگر برنگشتند. حسین طبق معمول همیشه بچهها را تا نزدیک معبر همراهی کرد و بعد هم آنجا منتظر می ماند تا بر گردند.
- آن شب خیلی دیر کرد. همه نگران شده بودیم. معمولاً ساعت حرکت و بازگشت بچه ها مشخص بود امّا این بار از ساعت مقرّر خیلی گذشته بود. معلوم بود که حتماً اتفاقی افتاده است.
- اواخر شب دیدیم حسین آمد. ناراحت و افسرده با حالی خراب، توی خودش بود. زیر لب اشعاری را زمزمه می کرد. بغض گلویش را گرفته بود امّا گریه نمی کرد. شاید ملاحظهٔ نیروها را می کرد. گویا در طول مسیر بچهها خمپارهای به بلمشان اصابت کرده هر دو شهید شده بودند و حسین که ابتدای محور منتظرشان بوده است زودتر از همه باخبر شده بود.
- و حالا دست خالی آمده بود و غم رفتن بچه ها بر دلش سنگینی میکرد. از ته دل آه می کشید و میگفت: آقا اینها رسیدند، رسیدند به مقصد خودشان اما ما هنوز مانده ایم. آنها رفتند. حسرت میخورد که چرا خودش مانده است. به من گفت: مرتضی من لیاقت ندارم.
- گفتم: این حرفها چیه که می زنی؟
- گفت: باور کن من لیاقت ندارم. من همیشه قبل از عملیات زخمی می شوم و می دانی علتش چیه؟
- گفتم: خب اتفاقی است.
- گفت: نه علتش این است که من لیاقت مقاومت در عملیات را ندارم. خدا زودتر مرا زخمی می کند که بروم و از منطقه خارج شوم.
- گفتم: آخه چرا این فکر را می کنی.
- گفت: خودم از خدا خواسته ام تا در هر عملیاتی که میداند توان و تحمل ندارم خدا مرا مجروح کند. این حرف را حسین به چند نفر دیگر هم گفته بود. اما بالاخره خداوند او را طلبید. سماجتش برای حضور در آخرین عملیات نشانهٔ پروازش بود. «مرتضی حاج باقری»
▪️موقعیّت شهید یوسف الهی نزد نیروها طوری بود که از جان و دل و بی چون و چرا دستوراتش را اطاعت میکردند. شاید یکی از دلایلش این بود که خودش نیز پا به پای همه تلاش و فعالیت میکرد.
- یک بار من و اکبر شجره رفته بودیم ستاد لشکر. تازه به منطقه رسیده بودیم. یک دفعه دیدم آقا حسین با ماشین آمد و جلوی ما توقف کرد.
- گفت: بچهها ساکها را بگذارید بالا، می خواهیم برویم.
- ما خیلی خوشحال شدیم چون به محض رسیدن به منطقه می رفتیم جلو. سه تایی حرکت کردیم و رفتیم جزیرهٔ مجنون. من وسایلم را برداشتم و بردم داخل سنگر. هنوز نیم ساعتی از رسیدنمان نگذشته بود که آقا حسین آمد و گفت: زود ماشین را بردار، برو اهواز یک قایق با موتورش و اگر شد یک سکاندار را بردار بیار. فقط عجله کن، چون بچه ها شب می خواهند بروند جلو، کار دارند.
- من فوراً سوار ماشین شدم و راه افتادم به طرف اهواز. چون تازه وارد آن منطقه شده بودم، سعی کردم تا برای خودم نشانههایی در نظر بگیرم که موقع برگشت آن را گم نکنم. دیدم خاک های دوطرف جاده ای که به مقرّ منتهی میشود سیاه هستند. گفتم خب این شاخص خوبی است. جلوتر هم به یک راکت هواپیما برخوردم که در زمین فرو رفته و عمل نکرده بود. آن را هم نشان کردم. رفتم اهواز. قایق را گیر آوردم و گذاشتم روی ماشین و برگشتم طرف منطقه. نزدیکیهای مقّر دیگر هوا تاریک شده بود، همین طور که میآمدم. نگاهم به اطراف جاده بود. بالاخره راکت هواپیما را پیدا کردم. با خودم گفتم خب بعد از راکت، جادهٔ اول هیچی، جاده دوم سمت راست باید بپیچم. و طبق این محاسبه جلو رفتم. دو طرف جاده را هم دیدم که سیاه به نظر میرسد. گفتم خب پس حتماً درست آمدم. در همین اوضاع احوال بود که یکمرتبه دیدم ماشین تکان شدیدی خورد و توی یک سراشیبی افتاد متوقف شد.
- با عجله نگاهی به اطراف انداختم. دیدم آب تا نزدیک در سمت راننده بالا آمده است. بله ماشین توی آب افتاده و نزدیک بود چپ بشود. مانده بودم چی کار کنم. ترمز دستی را کشیدم و آهسته، طوری که ماشین تکان نخورد از آن خارج شدم.
- خودم را به جاده رساندم و پیاده راه افتادم. چند قدمی که آمدم متوجه اشتباهم شدم. حدود دویست متر قبل از جاده مقّر پیچیده بودم.
- از اینکه کارم را درست انجام نداده بودم خیلی ناراحت شدم. با خود فکر می کردم حالا به آقا حسین چه جوابی بدهم.
- وقتی به سنگر رسیدم و پتوی جلوی در را بالا زدم، یک دفعه چشمم به ایشان افتاد. او هم تا مرا دید گفت: ماشاءا... چه خوب آمدی.
- سرم را پایین انداختم و گفتم: نه آقا حسین من کارم را انجام ندادم.
- گفت: بگو ببینم چی شده؟
- تمام قضیه را تعریف کردم بدون اینکه کوچکترین باز خواستی بکند سریع از جایش بلند شد و گفت: باید برویم ماشین را بیرون بیاوریم.
- اکبر شجره و مهدی شفازند را فرستاد تا دو تا لودر بیاورند و خودش هم با من آمد بالا سر ماشین. وقتی بچهها رسیدند، حسین عقب و پهلوی ماشین را به لودرها👇?
بست.
- من دیدم ماشین وضعیت بدی دارد. یعنی احتمال غرق شدنش خیلی زیاد است. به اکبر شجره گفتم: اکبر اگه الآن آقا حسین به من بگوید برو روی ماشین، من نمی روم بالا.
- اکبر گفت: برای چی؟
- گفتم: به خاطر اینکه خیلی خطرناک است. نگاه کن ببین ماشین در چه وضعیتی است. همینطور که این حرفها را به اکبر می زدم یک دفعه آقا حسین که لودرها را آماده کرده بود. صدا زد و گفت: زود برو بالا، میخواهیم ماشین را بیرون بکشیم.
- من بدون اینکه حرفی بزنم فوری رفتم بالای ماشین. در صورتی که همان چند لحظه پیش چیز دیگری به اکبر گفته بودم.
- همهٔ اینها به خاطر برخوردهای شهید یوسف الهی بود. وقتی انسان می دید که او خودش همیشه برای کار آماده است. و وقتی آن صلابت و قاطعیت کلامش را و صفا و صمیمیت و دوستی اش را می دید، نمی توانست فرمانش را اطاعت نکند.
- یکی دیگر از خاطرات جالب من مربوط میشود به اولین برخوردم با ایشان. یادم است تازه با آقا حسین آشنا شده بودم هنوز شناخت زیادی از ایشان نداشتم. فقط میدانستم که در اطلاعات عملیات معاون برادر راجی است.
- یک شب تازه از راه رسیده بود. اوّلین برخوردمان بود. وقتی وارد سنگر شد، دیدم خیلی خسته است. موقع خواب بود. با خودم فکر کردم چون ایشان معاون واحد هستند حتماً باید امکانات بهتری برایشان فراهم کنم. به همین خاطر رفتم که دو تا از بهترین پتوهایمان را بیاورم اما در کمال تعجّب دیدم، دو تا پتوی کهنهٔ خاکی را از کنار سنگر برداشت، آنها را خوب تکاند و بعد یکی را زیر سر گذاشت و دیگری را روی خود کشید و خوابید.
- با دیدن این صحنه حالم دگرگون شد. خیلی ناراحت شدم. با خودم گفتم: ببین چه کسانی در جنگ زحمت میکشند. من لااقل یک پتوی ساده توی خانه ام دارم. امّا این بندهٔ خدا از رفتارش مشخص است که خانواده اش حتی همین پتوی کهنه ساده را هم ندارند.
- این فکر تا چند وقت ذهن مرا مشغول کرده بود. تا اینکه بعد از مدتی به مرخصی رفتم. فرصت خوبی بود تا در مورد خانوادهٔ ایشان تحقیقاتی بکنم و در صورت لزوم اگر کمکی از دستم برمیآمد انجام بدهم. با پرس و جوی زیاد بالاخره منزلشان را پیدا کردم امّا باورم نمی شد. خانه بزرگی که من در مقابل خودم میدیدم با آنچه در ذهنم تصور کرده بودم خیلی فرق داشت. حتی یادم است یک ماشین هم داخل خانه پارک شده بود که رویش چادر کشیده بودند. وقتی برگشتم و با بعضی از دوستان مسئله را در میان گذاشتم، تازه فهمیدم که وضع مالی ایشان نه تنها بد نیست بلکه خیلی هم خوب است. آنجا بود که متوجه شدم رفتار آقا حسین نشانهٔ چیست؟ و در واقع بی اعتنایی او را به دنیا کاملاً حس کردم. «نصرا... باختری»
این داستان ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته»
✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی
#کانال_شهدایی_شهیدرحمان_مدادیان
🇮🇷 @shahidmedadian
قرار عاشقی به رسم هر شب مان 🖐💚
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان وبرای سلامتی و اطاعت از رهبـرے :)🌸..
بخوانید به نیت تعجیل در امر فرج امام زمان ارواحنافداه 😉🖐🏻
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲
#کار_خودمونہ✨
#شهید_رحمان_مدادیان 🌷
کـانـالرسمےشھیـد رحمان مدادیان ⤵️⤵️
🇮🇷 @shahidmedadian