14.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه قصه اربعینی که شنیدنش توفیق میخواهد..
#اربعین
#امام_حسین
#کربلا
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
اطلاعیه↙️
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
بعد اتمام زندگی نامه سردار شهید مهدی زینالدین قرار هست 👇
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_ زین الدین
کتاب ستارگان حرم کریمه
از فردا زندگی نامه ی #شهید_مجید_الدین
در کانال شهیدان زین الدین
ان شاالله با شهید عزیز #مجیدزین_الدین بیشتر آشنا شویم از فردا خاطرات این شهید عزیز را در کانال شهیدان زین الدین می خوانیم
لینک کانال رو نشر دهید تا با این شهیدی که در سايه نام برادر گمنام ماند بیشتر آشنا شوید
التماس دعااا 🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
#فرمانده_قلب_ها
https://eitaa.com/joinchat/319357276Ceb68ec28c2
#شهیدهوالامقامنجمهقاسمپور
🌷 همیشه می گفت: اگه من مُردم، مراقب باشید #نامحرم حجم بدن من رو نبینه
می گفت: حتی توی قبر هم نامحرم منو نبینه ...
برای این موضوع هم همیشه از ماجرای حضرت زهرا سلاماللهعلیها و تهیه تابوت حضرت یاد می کرد که می خواستن حتی حجم بدنشون هم مشخص نباشه.
🌷شهید انفجار حسینیه ره پویان وصال شیراز
#زن_عفت_افتخار
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹بسم رب الشهداء والصدیقین🌹
به وقت قرارعاشقی...🌺🍃
روایت رمان گونه زندگی... 🌷🌷
#شهید_مجید_قربانخانی🕊🌸
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
🌸💕نفس تون معطر به ذکر شریف صلوات
🌸💕اللّهُمَّصَلِّعَلي
🌸💕مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌸💕وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
💐#مجید_بربری
#قسمت_5
سه نصفه شب_۹۴/۱۰/۲۱
بچه ها همه شان جمع بودند،سیّد فرشید ،گردان به گردان میرفت و توجیهات عملیات و شرایط خط مقدم را،به رزمنده ها گوشزد میکرد.اما هیچ کجا مجید را ندید.اصلا در فکر مجید نبود.از این طرف به آن طرف میرفت،آن قدر عجله داشت که راه نمیرفت،میدوید.تقریبا همه آماده بودند.قرار نبود مجید را ببرند.اصلا قرار نبود مجید،توی عملیات باشد.فرمانده هان گفته بودند،مجید را توی خانه هایی که ساکنیم،نگهبان می گذاریم تا برویم عملیات و برگردیم.مجید ولی به قول خودش،قرار بود همه را بپیچاند،که پیچاند.دم رفتن هم دست از شوخی برنمیداشت، حاج قاسم را دید کلاه نظامی سرش نگذاشته بود.
_حاجی!چرا کلاه نذاشتی؟
_مجید جون!برای چی کلاه سرم بذارم؟
مجید کلاهش را پایین تر کشید و محکم ترش کرد.ذوق زده گفت:
_دیروز به بابام زنگ زدم، بابام گفت:دیگه حالا با اجازه یا بی اجازه ما رفتی سوریه؟اشکالی نداره،ولی بابا هرجا رفتی،کلاه از سرت ورندار،محکم ببندش که یه وقت تیر نیاد بشینه تو سرت!
_خب مجید جون،بابات به تو گفته ،به من که نگفته!
_از ما گفتن بود حاجی جون!
ده دوازده تایی تویوتا آمد دم کوچه.بچه ها یکی یکی سوار تویوتا ها شدند.دو نفر عقب و هفت هشت نفری هم عقب نشستند و راه افتادند به سمت خان طومان. مجید هم توی یکی از همین تویوتا ها بود و کسی از سوار شدن و آمدنش به منطقه عملیاتی خبر نداشت.شرايط منطقه، اصلا مناسب نبود.هرکسی نمازش را به طریقی خواند.کسی از یک ساعت بعدش،خبر نداشت که آیا زنده می ماند یا نه؟
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
💐#مجید_بربری
#قسمت_6
نزدیک منطقه خان طومان
گردان مرتضی کریمی به خط شد که اول راه بیفتد.حاج مهدی با صدای بلند حرف میزد و دستور می داد:
_مرتضی کریمی! گردانت را بردار و بزن به خط!
نیروهای مرتضی می بایست یکی یکی،از پشت دیوار آجریِ نصف و نیمه ای که معلوم بود،از اصابت توپ و تیر،به این حال و وضع افتاده،می پریدند و وارد دشت می شدند.دشتی وسیع که از انبوه درخت های کاج و زیتون پر بود.هدف،گرفتن تپه ای بود که عرب ها به آن((تَل)) میگفتند.بعد از گرفتن تل،چند تا خانه،هدف بعدی بچه ها بود.سوز سرمای دم صبح،به صورت شان سیلی میزد و همه منتظر بالا آمدن آفتاب بی رمق دی ماه بودند.
مرتضی کریمی بلند فرمان داد:
_بچه ها لبیک یا زینب،یاعلی،حرکت!
حاج مهدی کنار دیوار ایستاده بود و یکی یکی بچه ها را وارد خط میکرد.مجید نفر دوم یا سوم بود که میخواست وارد خط شود. تا چشم حاج مهدی به مجید افتاد،خونش به جوش آمد:
_مجید!تو اینجا چه غلطی میکنی ؟کی تو را تا اینجا آورده، برو عقب،برو فقط نبینمت ،تا بفرستمت عقب.
نگاهی به حاج مهدی کرد.برعکس همیشه که جوابی دست به نقد در جیبش داشت،این بار حرفی نزد.فقط نگاهش بود که حرف میزد.آرام آرام رفت ته ستون .صدای شلیک تیر و ((لبیک یا زینب))بچه ها در هم پیچیده بود.همه لبیک گویان به سمت خودش برگرداند.این صدای ((لبیک یا زینب )) مجید بود،بیشتر فرماندهان هاج و واج مانده بودند.مجید شانه به شانه حاج قاسم می دوید.همه توانش را در صدایش جمع کرده بود و یک ریز لبیک میگفت.حاج قاسم تا صدایش را شنید،داد زد:
_مجید!تو این جا چی کار میکنی،مگه قرار نبود نیایی؟تو را میخواستن برگردونن عقب.
_از زیر دست حاج مهدی فرار کردم و اومدم .مگه من مُرده م که این نامردا بخوان،به بی بی نگاه چپ کنن.
این را گفت و بلندتر از قبل فریاد زد:
_لبیک یا زینب😭😢
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
#قرارِعاشقۍ❤️
قࢪائت دعاے فرج ...
بهنیّٺ برادࢪشهیدمانمےخوانیم 🌱
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج 💐💚
#شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian