1612069240-107571-760 (1).mp3
3.62M
صوت دعای فرج علی فانی
قرار شبانه مون با اقا صاحب زمان عج التماس دعای فرج
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🕊🤲
#امام_زمان
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
🕊️ #نخل_سوخته 🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 #قسمت_ششم🥀🕊 - گفتم: حمید نر
🕊️
#نخل _سوخته
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت_هفتم
- دیدم اصرار فایده ای ندارد مثل اینکه واقعاً مجبورم. هر دو راه افتادیم. شب عجیبی بود هوا مهتابی بود و نور ماه منطقه را روشن کرده بود. گهگاه صدای انفجاری سکوت شب را میشکست.
- حسین زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد و بیخیال و آرام قدم برمی داشت. رفتار او نیز به من آرامش خاصی می داد.
- به پای دکل رسیدیم. نگاهی به بالا انداختم. دکل همینطور بالا رفته بود و اتاقک آن در دل آسمان گم شده بود. ستونی فلزی با ارتفاعی به اندازهٔ یک ساختمان بیست طبقه بدون هیچ حفاظی مقابلم قد کشیده بود، و امشب میبایست من از آن بالا بروم. کاری که هر شب بچههای اطلاعات میکردند.
- نگاهی به حسین انداختم. همچنان آرام و مصمم منتظر من بود. اضطراب را از چهره ام می خواند. لبخندی زد و گفت: نگران نباش من هم پشت سرت می آیم.
- بسم اللّه گفتم و میلهها را در دستانم محکم فشردم و پایم را روی پلههای دکل گذاشتم. نور ماه زیر پایم را روشن میکرد. هر چه بالاتر می رفتم همه چیز روی زمین کوچک تر می شد. خیلی با احتیاط و آرام پیش میرفتیم. نگاهی به بالا انداختم، هنوز خیلی مانده بود که به اتاقک برسیم. اما زیر پا همه چیز کوچک شده بود. لحظهای مکث کردم دیدم دیگر نمیتوانم بالاتر بروم، تا همین جا هم خیلی از زمین دور شده بودیم. این افکار باعث شده بود احساس خستگی زیادی بکنم. پاهایم شروع به لرزیدن کردند.
- حسین که دید توقفم طولانی شده پرسید: چیه؟ چرا نمی روی بالا؟
- گفتم: نمیتوانم خسته شده ام.
- گفت: برو چیزی دیگر نمانده. پایین را نگاه نکن، من پشت سرت هستم.
- گفتم: حسین پاهایم دارند می لرزند. نمیتوانم بروم.
- گفت: خیلی خب همانطور که هستی صبر کن.
- و بعد سعی کرد تا چند پله بالاتر بیاید.
- گفتم: کجا میآیی؟
- گفت: صبر کن.
- خودش را بالا کشید. دستهایش را دو طرف من گذاشت و گفت: حالا بنشین روی شانه های من.
- گفتم: برای چی؟
- گفت: خب بنشین خستگی در کن.
- گفتم: آخر اینطور که نمی شود؟
- گفت: چاره ای نیست. بنشین کمی که خستگی آن رفع شد دوباره ادامه میدهیم.
- چاره ای نبود. آنقدر خسته و ضعیف بودم که نمیتوانستم ادامه بدهم، کار دیگری هم نمی شد کرد. آرام روی شانههای حسین نشستم. این کار هم برایم سخت بود. اینکه او بایستد و من روی شانههایش بنشینم. در واقع حسین با این کارش هم باعث شد خستگی ام رفع شود و هم روحیه ام تغییر کند.
- لحظه ای بعد دوباره بالا رفتن را آغاز کردیم. دیگر زانوهایم نمی لرزید، انگار یک انرژی ناشناخته به تن من تزریق شده بود. وقتی به بالای دکل رسیدیم نفس عمیقی کشیدم و گوشه ای نشستم. نگاهی به اطراف انداختم. همه چیز به شکل غرور انگیزی زیر پایم کوچک شده بود.
- باد خنکی که آن بالا میوزید به تن عرق کرده ام می خورد و حسابی سردم شده بود. می دانستم که باید صبر کنم تا هوا روشن شود و بعد تمام روز را آنجا بمانم.
- به حسین گفتم: خب حالا آمدیم بالا، صبح که هوا روشن شد چیکار کنیم.
- گفت: چی کار می خواهی بکنی.
- گفتم: بالاخره یکسری امکانات این جا لازم داریم.
- گفت: هرچی می خواهی من می روم برایت می آورم. تو اصلاً لازم نیست از جایت تکان بخوری. همین جا بنشین و دیدهبانی کن. شب هم خودم می آورمت پایین.
- آن شب و روز بعد حسین چندین بار از دکل شصت متری بالا و پایین رفت. یک بار برایم پتو آورد. یکبار صبحانه، یک بار ناهار و چندین بار دیگر به بهانه های مختلف آمد و رفت.
- رفتار او باعث شده بود که روحیه ام کاملاً عوض شود. شب با تاریک شدن هوا آمد دنبالم و گفت: برویم.
- این بار خودش اول رفت و بعد من پشت سرش. مخصوصاً پایین تر از من حرکت میکرد تا بتواند مواظبم باشد و بالاخره مرا پایین آورد. بارها شنیده بودم که چقدر نسبت به نیروهایش احساس مسئولیت دارد. ولی هیچ گاه آنگونه حالت پدرانه اش را حس نکرده بودم. با کار آن شب حسین، هم توانستم منطقه را آنطور که باید ببینم و هم روحیه ام تغییر کرد.
- هیچ وقت نمیتوانم لحظه ای را که روی شانههایش نشسته بودم فراموش کنم.(مهدی شفازند)
▪️قبل از عملیات والفجر یک بود. زمان عملیات نزدیک می شد و هنوز معبرها آماده نشده بود. فاصلهٔ ما با عراقیها در بعضی نقاط هفتاد متر و در بعضی جاها حتی کمتر از پنجاه متر بود، و این باعث میشد بچههای اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند. خیلی نگران بودم. حسین یوسف الهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم. راحت و قاطع گفت: ناراحت نباشید فردا شب ما این مشکل را حل میکنیم.
- شب بعد بچه های اطلاعات طبق معمول برای شناسایی رفته بودند آنقدر نگران بودم که نمیتوانستم صبر کنم آنها از منطقه برگردند. تصمیم گرفتم با علیرضا رزمحسینی جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند، از اوضاع و احوال باخبر شوم. دوتایی به خط رفتیم. 👇👇👇
-گفتم همین جا میمانم تا بچه ها از شناسایی برگردند و با آن ها صحبت کنم ببینم چه کرده اند.
- یک ساعتی نگذشته بود که دیدم حسین آمد. با همان خنده همیشگی که حتی در سختترین شرایط از لبش دور نمیشد. تا رسید، گفت: دیدید. من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می کنم.
- با بی صبری گفتم: خب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید؟
- خیلی خسته بود. نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن.
- گفت: امشب یک چیز عجیبی اتفاق افتاد.
- موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم به معبر عراقی ها بر خوردیم. هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کله خودشان هم پیدا شد. آنقدر به ما نزدیک بودند که دیدیم هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم. همگی روی زمین خوابیدیم و آیه و جعلنا را خواندیم.
این داستان ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته»
✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی
#کانال_شهدایی_شهیدرحمان_مدادیان ⤵️
🇮🇷 @shahidmedadian
ـ امشب من این جا بخوابم؟
-بخواب.ولی پتو نداریم.
یک برزنت گوشه سنگر بود.
-اون مال کیه؟
-مال هیشکی.بردار بخواب.همان را برداشت کشید رویش.دم در خوابید
صبح فردا،سرنماز،بچه هابهش میگفتند:حاج حسین شماجلو بایستید.
فرمانده لشگربود .
🌷🌷یادکنیم ازشهیدحسین خرازی باصلوات🌷🌷
#شبتون بخیرو پرازاستجابت به دعای شهدا🙏🌙✨
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
🇮🇷 @shahidmedadian
🇮🇷 @shahidmedadian
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
✨﷽✨
#نمازشب
#مقاممعظمرهبری؛
🌕 مهمترین عوامل معنویت، عبادت در سحر و نماز شب است که باید سعی کنیم از آن محروم نمانیم.
عمل به این سفارش موکد، حیطه وسیعی دارد؛ می تواند حداقلی باشد یا حداکثری، اما مهم آن است که خود را برکنار و جدا از این وادی عبادی ندانیم.
🌕 آن که توفیق پیدا کند و حتی حداقلی و محدود، نافله شب بخواند، شیرینی این عبادت چنان به جانش می نشیند که به مرور در این موضوع رشد خواهد کرد، تا ان شاء الله از اهل سحر شود.
#نمازشبرابهنیتظهورمیخوانیم
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
@rafiq_shahidam96
4_5791793128419625721.mp3
21.59M
.. ❀❀ با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار
و هــر روز
❣ #دعای_عهد بخون... ❀❀❣
🎙با صدای آقای #بحرالعلومی
❣الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج❣
❣سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى حُجَّةِ الْمَعْبُودِ وَ كَلِمَةِ الْمَحْمُودِ...
🌱سلام بر آن مولایی که آینه ی تمام نمای خداست.
سلام بر او و بر روزی که تمام خلق در آینه وجود او، خدا را به تماشا خواهند نشست...
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#اللهمعجللولیکالفرج🍃
#امام_زمان🍃
تعجیل درفرج امام زمان پنچ تا #صلوات بفرست
🇮🇷 @shahidmedadian