🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت شصت و سوم داستان
#شهیدتورجی_زاده
سوخته
راوی:
شهید سید محمد حسین نواب
« روحانی وارسته سید محمد حسین نواب در سال 73 در منطقه بوسنی به شهادت رسید»
تعریفش را از برادرم که همرزم او بود شنیده بودم . یکبار یکی از نوارهایش را گوش کردم . حالت عجیبی داشت .
از آنچه فکر می کردم زیباتر بود . نوایی ملکوتی داشت . بعد از آن همیشه در حجره به همراه دیگر طلبه ها نوارهایش را گوش می کردیم .
بسیاری از دوستان مجذوب صدای او بودند . دعای کمیل و توسل او مسیر زندگی خیلی از افراد را عوض کرد .
شب بود که به همراه چند نفر از دوستان دور هم نشسته بودیم . دعای توسل شهید تورجی در حال پخش بود . هر کسی در حال خودش بود .
صدای در آمد . بلند شدم و در را باز کردم .
در نهایت تعجب دیدم استاد گرامی ما حضرت آیت اللـه جوادی آملی پشت در است . با خوشحالی گفتم بفرمایید .
ایشان هم در نهایت ادب قبول کردند و وارد شدند . البته قبلا هم به حجره ها و طلبه هایشان سر می زدند .
سریع ضبط را خاموش کردیم . استاد در گوشه ای از اتاق نشستند . بعد گفتند : اگر مشکلی نیست ضبط را روشن کنید.
صدای سوزناک و نوای ملکوتی او در حال پخش بود . استاد پرسیدند : اسم ایشان چیست ؟
گفتم :محمدرضا تورجی زاده .
استاد پس از مکثی فرمودند : ایشان (در عشق خدا) سوخته است.
گفتم : ایشان شهید شده . فرمانده گردان یا زهرا سلام الله علیها هم بوده
استاد ادامه داد : ایشان قبل از شهادت سوخته بوده
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
♥⃢ 🍀کانال شهدایی شهیدرحمان مدادیان 👇
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت شصت و چهارم داستان
#شهیدتورجی_زاده...🌷🕊
نوای ملکوتی
راوی:
یکی از دوستان و برادر شهید
شنیده بود از دوستان شهید تورجی هستم.آمده بود مرا ببیند .آن هم بعد از گذشت بیست سال از شهادت او.لباس روحانی تنش بود.نامش حجت الاسلام سجاد بود.بچه اصفهان و ساکن قم بود.
چند خاطره برایش تعریف کردم.بعد پرسیدم:محمد را از کجا میشناسی!؟
گفت:ماجرای عجیبی است.من نه انسانی مذهبی بودم.نه علاقه به روحانیت داشتم و نه...اما نماز را می خواندم. در دبیرستان مشغول درس بودم. دوست کناری من بسیجی بود. شهدا را می شناخت و...
روزی دیدم نوار کاست در کیفش هست.با تعجب پرسیدم:این نوار چیه!
گفت مناجات با خداست.یک شهید خوانده. نوار را به من داد. گفت:گوش کن و فردا بیار.
قبول کردم. نوار را گرفتم و رفتم. آخر شب کیف مدرسه را آماده کردم. یکدفعه نوار را دیدم.گفتم:چون قول داده ام کمی از نوار را گوش می کنم.
رفتم داخل اتاق.صدای ضبط را کم کردم تا مزاحم کسی نباشم.
ساعت سه نیمه شب است.سه بار تا کنون همه نوار را گوش کرده ام.اما نمی توانستم بخوابم.سوز عجیبی در صدایش بود. فردا به سراغ دوستم رفتم. نوار های دیگر شهید تورجی را میخواستم.
شب به مسجد رفتم. برای گرفتن نوار.کم کم پای من به مسجد باز شد. دوستان مسجدی پیدا کردم. وارد بسیج شدم.مدتی بعد به جای دانشگاه تصمیم گرفتم به حوزه بروم. خانواده خیلی مخالفت می کرد.اما من مصمّم بودم.
به هر حال به حوزه رفتم.بعد از طی مقدمات به قم رفتم. اما هیچگاه فراموش نکردم.کسی که این مسیر را برای من هموار کرد شهید تورجی بود.
همواره دعایش میکردم.در همه مشکلات زندگی ایشان را واسطه درگاه خدا قرار می دادم.
از ایشان خواستم در برنامه ازدواج مرا یاری کند.با یاری خدا ازدواج کردم.همکنون هم در قم مشغول تحصیل و تدریس هستم.
قبل از ظهر بود. از خانه تماس گرفتند. مادرم گفت:شخصی از شهرستان آمده و سراغ برادر شهید تورجی را می گیرد!
زودتر از قبل به خانه آمدم. جوان جلوی درب خانه بود. به داخل دعوتش کردم.
لهجه کُردی داشت. از لباس هایش هم مشخص بود. شروع به صحبت کردیم.گفت:عباس کارخانه ای هستم.از روستای پل شکسته آمده ام.از شهرستان کنگاور کرمانشاه.آمده ام چند عکس از شهید تورجی پیدا کنم!
تعجب من را که دید ادامه داد: ما در آنجا عاشق صدای این شهید هستیم. در حسینیه ی روستا نوارهای مداحی تورجی را می گذاریم.اصلا حسینیه ما به نام شهید تورجی است!
صبح امروز رسیده ام اصفهان.آدرس شما را هم از بنیاد شهید گرفتم.
من هم چند عکس و پوستر برایش تهیه کردم.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
♥⃢ 🍀کانال شهدایی شهیدرحمان مدادیان 👇
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت شصت و پنجم داستان
#شهیدتورجی_زاده...🌷🕊
مبعث
راوی:
پدر گرامی شهید کهکشان
در اطراف سبزه میدان اصفهان کبابی داشتم. محمد تورجی را هم می شناختم. فرمانده گردان یازهرا (سلام الله علیها). پسر من در عملیات فاو به قافله شهدا پیوست. او بی سیمچی شهید تورجی بود.
برای کار به شاگرد احتیاج داشتم. یکی از دوستان نوجوانی را معرفی کرد. از روستا به اصفهان آمده بود.
پسر خوبی بود. کم حرف و اهل نماز بود. روز اولی بود که کار می کرد. خیره شده بود به تصویر پسرم. بعد پرسید: حاج آقا این عکس کیه!؟
گفتم: پسر من است. شهید شده!
بعد هم مشغول کار شُدم. تا شب مشغول کار بودیم. چون جایی نداشت شب در همان مغازه خوابید.
فردا روز مبعث بود. جشن آغاز رسالت پیامبراسلام. نزدیک ظهر به مغازه آمدم. پسرک با خوشحالی جلو آمد.
بی مقدمه گفت: حاج آقا دیشب خواب پسر شما را دیدم. کمی نگاهش کردم. باتعجب گفتم: چه خوابی!
پسرک ادامه داد: جایی بود خیلی زیبا. می گفتند مجلس جشن پیغمبر است. چند نفر مشغول پذیرایی بود. سینی شربت دستشان بود. پسر شما هم آنجا بود. من او را دیدم و شناختم.
پسرتان گفت: ما با بچه های گردان اینجا هیئت داریم. این هم فرمانده ما محمد تورجی است.
کمی نگاهش کردم. در دلم به پسرک می خندیدم. گفتم: می خواد روز اولی تو دل من جا باز کنه. خیره شدم به صورتش و گفتم: تورجی رو دیدی!؟
گفت: آره پسر شما من رو پیش اون بُرد.
دوباره با تعجب گفتم: اگه الان اون رو ببینی می شناسی!؟
گفت: آره من خوب چهره اش رو تو خواب دیدم. خیلی زیبا بود.
دوباره رفتم توی فکر. پسرم شهید تورجی زاده را محمدتورجی صدا می کرد. این پسر هم که تازه از روستا اومده. نکنه راست می گه!؟
از داخل خانه چند تا عکس آوردم. گذاشتم روی میز و گفتم: تورجی کدوم اینهاست؟!
خوب به عکسها نگاه کرد. فقط در یک عکس که تعداد زیادی کنار هم نشسته بودند تورجی حضور داشت. با همان نگاه اول تورجی را پیدا کرد.
از پشت دخل آمدم جلوی پسرک. نشستم روبروی او. باتعجب نگاهش می کردم. گفتم: حالا از اول بگو چی دیدی؟!
پسرک گفت: جای عجیبی بود. آنقدر زیبا بود که نمی توانم توضیح بدهم. همه جوان بودند. همه زیبا.
لباسهای زیبایی داشتند. من در میان آنها پسر شما را شناختم. چند نفر سینی های بزرگ به دست گرفته بودند.
سینی ها نقره ای و براق بود. در داخل سینی ها لیوان هایی بسیار زیبا بود. داخل آنها هم شربت بود. از همه پذیرایی می کردند.
همه دور تا دور نشسته بودند. بالای مجلس جایگاه خاصی بود. پسر شما گفت: اینجا جای معصومین است. امشب قرار است پیامبر اسلام تشریف بیاورند. این هم فرمانده این بچه هاست. محمد تورجی. من هم جلوتر رفتم و از نزدیک او را دیدم.
پسرک گفت: همین لحظه از خواب پریدم. اما خیلی جای زیبایی بود. مثل بهشت بود.
من می دانستم آنها در گردان یا زهرا (سلام الله علیها) یک هیئت داشتند. یقین پیدا کردم آنها جمع خود را حفظ کرده اند.
#ادامه_دارد..
📚 کتاب یازهرا
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
♥⃢ 🍀کانال شهدایی شهیدرحمان مدادیان 👇
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت شصت و هفتم داستان
#شهیدتورجی_زاده...🌷🕊
فاطمه
راوی:
حمید مراد زاده
از پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم. اما هر جا می رفتم بی فایده بود. می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعداً خبر می دهیم.
دیگر خسته شده بودم. هر چه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و ... نبودم. فقط به نمازم اهمیت می دادم. ولی خیلی شهید تورجی را دوست داشته و دارم.
من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی دانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم.
بعد از آشناییی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم می دادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم.
هر هفته حتماً به سراغ او می رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند. من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت ز هرا سلام الله علیها پیدا کردم.
یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. از بیکاری خسته شده بودم. از او خواستم برایم دعا کند.
نیمه شب بود. از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم. شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت می داد. من هم نماز شب خواندم. بعد هم نماز صبح و خوابیدم.
در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود.
بلافاصله شهید تورجی از پشت سرآمد و به من گفت: برو انتهای صف!
شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد. اما به احترام تورجی چیزی نگفت.
از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش!
وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی!؟ چرا کت و شلوار سفید پوشیدی!
وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید! این همان آقایی بود که ساعتی قبل در خواب دیده بودم. کنار صف ایستاده بود.
فُرم را از من گرفت. نگاهی کرد و پرسید: مجردی!؟
کمی نگاهش کردم. گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتماً متاهل می شوم.
نگاهی به من کرد و گفت: واقعاً اگر مشکل کار تو برطرف شد زن می گیری!؟
من هم که خیالم از استخدام راحت بود شوخی کردم و گفتم: نه، دختر می گیرم!
خندید و پایین فرم مرا امضاء کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم. باورش نمی شد.
گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضاء کردند!
مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید. با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم. وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون.
گفتم: خانم می خوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم! خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهید تورجی.
عروسی ما شب ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها بود. رفتم سرمزار محمد. گفتم: تا اینجای کار همه اش عنایت خدا و لطف شما بوده.
شما مرا با حضرت ز هرا سلام الله علیها آشنا کردی. از این به بعد هم ما را یاری کن.
بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم. علی رغم مخالفت برخی از بستگان روی کارت نوشتم:
سرمایه محبت ز هراست سلام الله علیها دین من
من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم
گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلک
یک ذره از محبت ز هرا سلام الله علیها نمی دهم
آخرین روزهای سال 88 فرزند ما به دنیا آمد. قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب کنم.
اگر هم دختر بود همسرم. فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جستجو در کتابهای اسم و ... نام عجیبی را انتخاب کرد. اسم دختر ما را گذاشت: دیانا
خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. وقتی همه رفتند شروع به صحبت کردیم. خیلی حرف زدم. از هر روشی استفاده کردم اما بی فایده بود. به هیچ وجه کوتاه نمی آمد.
گفتم:آخه اسم قحطی بود.تو که خودت مذهبی هستی!؟ لااقل یه اسم ایرانی انتخاب کن. دیانا که انتخاب کردی یعنی الهه عشق رُم!
وقتی هیچ راه چاره ای نداشتم سراغ دوست عزیزم رفتم. به تصویر محمد خیره شدم و گفتم:
محمد جان این طور نگاه نکن! این مشکل را هم باید خودت حل کنی!
صبح روز بعد محل کارم بودم. همسرم تماس گرفت. با صدایی بغض آلود گفت: حمید، بچه ام!
رنگم پریده بود. گفتم: چی شده! خودت سالمی؟! اتفاقی افتاده!؟ همسرم گفت: چی می گی! بچه حالش خوبه. اگه تونستی سریع بیا!
فرمودند: شما ما را دوست دارید؟! گفتم: خانم جان، این حرف را نزنید. همه زندگی ما با محبت شما خانواده بنا شده.
بعد گفتند: این دختر شماست؟
برگشتم و نگاه کردم: شوهرم و شهید تورجی در کنار دخترم نشسته بودند. با هم صحبت می کردند.
آن خانم مجلله پرسید: اسم فرزندت چیست:من یکدفعه مکثی کردم و گفتم: فاطمه
بعد هم از خواب پریدم! حالا این شناسنامه را بگیر و برو! اسم فرزندم را درست کن.
از این قبیل ماجراها در مورد شهید تورجی بسیار رخ داده. که ما به ذکر همین چند نمونه اکتفا کردیم.
خوابهای عجیبی از او نقل شد که از نقل آنها صرف نظر کردیم.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
🇮🇷 @shahidmedadian
22.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜️بسم الله الرحمن الرحیم⚜️
إِنَّمَا يَعْمُرُ مَسَاجِدَ اللَّهِ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَأَقَامَ الصَّلَاةَ وَآتَى الزَّكَاةَ وَلَمْ يَخْشَ إِلَّا اللَّهَ ۖ فَعَسَىٰ أُولَٰئِكَ أَنْ يَكُونُوا مِنَ الْمُهْتَدِينَ
آباد کردن مساجد خدا فقط در صلاحیت کسانی است که به خدا و روز قیامت ایمان آورده و نماز را بر پا داشته و زکات پرداخته و جز از خدا نترسیده اند؛ پس امید است که اینان از راه یافتگان باشند.
سوره مبارکه توبه آیه ۱۸
ما رو به دوستانتون معرفی کنید
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
1402/7/17
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#مصطفی_صدرزاده #طوفان_الاقصی #الکیان_الصهیونی_یحتضر #رژیم_صهیونیستی_رفتنی_است
#صدرزاده #داداش #رفیق_شهیدم #مسجد #مساجد #دوشنبه_های_امام_حسنی #امام_حسن #شهریار #خوزستان #جهاد_تبیین #تهران #امام_زمان #جمکران #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا #حضرت_معصومه #شهید_ابراهیم_هادی #شهید_صدرزاده #مصاحبه #خادمین_شهدا #خادم_الشهدا #رسانه #رفیق #ادامه_دارد
🌸
✨بسم رب الشهدا والصدیقین ✨
شهید رحمان مدادیان🕊
متولد شده در استان خوزستان شهرستان بهبهان
تاریخ تولد 1340
شهادت 1367/4/31
شهید رحمان در خانواده ای مذهبی و مقید به دنیا آمد
او دوران دبستان خود را در مدرسه طوسی و راهنمایی در مدرسه دکتر معین و دبیرستان خود را در مدرسه سلطانی به اتمام رساند
و بعد از اتمام درس خود مشغول به کار برقکاری ماشین های سبک و سنگین پرداخت و در کار خود موفق بود
که موقه خدمت سربازی وی شد و راهی جبهه حق علیه باطل شد و طول خدمت سربازی خود را در خط مقدم جبهه گذراند و بمدت 21 ماه جبهه بود و روزهای آخر خدمتش بود که قطع نامه امضا شد و منافقین کور دل بعد از صلح حمله کردند و شهید مدادیان با نبردی دلاور مردانه به شهادت رسید
روحش شاد و یادش گرامی باد 🌷
#ادامه_دارد
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
کانال #شهید_رحمان_مدادیان
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
✨خاک های نرم کوشک ✨
▫️صحبت از یک عملیات ویژه بود ، دشمن تانک های تی هفتاد و دو را وارد منطقه کرده بود ، خصوصیت این تانکها این بود که آرپی جی بهشان اثر نمیکرد ، اگر هم میخواست اثر کند باید میرفتی و از فاصله خیلی نزدیک شلیک میکردی .
سه گردان مامور شدند ، فرمانده یکی شان عبدالحسین بود . یک هفته ای می شد که عراقی ها روی این خط کار می کردند . دژ قرص و محکمی از آب درآمده بود . جلو دژ ، موانع زیادی توی چشم میزد جلوتر از ما یک دشت صاف و وسیع خودنمایی می کرد . موانع هم درست سرراه ما ...
▪️دو تا گردان دیگر راه به جایی نبردند ، یکیشان راه را گم کرده بود یکی هم پای فرمانده اش رفته بود روی مین . هر دو گردان را بی سیم زدند که بکشند عقب حالا چشم امید همه به گردان ما بود . وقت راه افتادن عبدالحسین چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد ، بالاخره یک پیشانی بند پیدا کردیم که روش با خط سبز و با رنگ زیبایی نوشته بود یا فاطمه الزهرا ادرکنی .
سی چهل متر مانده بود برسیم به موانع ، یک هو دشمن منور زد آن هم درست بالای سر ما صدای شلیک پی در پی گلوله ها آرامش و سکوت منطقه را زد به هم . صحنه نابرابری درست شد . آنها توی یک دژ محکم ، پشت موانع و پشت خاکریز بودند ، ما توی یک دشت صاف همه خیز رفته بودیم روی زمین . تنها امتیازی که ما داشتیم ، نرمی خاک آن منطقه بود طوریکه بچه ها خیلی زود توی خاک فرو رفتند
▫️دشمن با تمام وجودش آتش می ریخت . آرپی جی یازده گلوله ، تانک دولول و هر اسلحه ای که داشت کار انداخته بود . عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم . حدود یک ربع تا بیست دقیقه ریختن آتش، شدید بود . رفته رفته حجمش کم شد ، و رفته رفته قطع شد .
سیزده ، چهارده تا شهید داده بودیم با آن حجم آتش که دشمن داشت ، و با توجه به موقعیت ما این تعداد شهید خودش یک معجزه به حساب می آمد . عبدالحسین گفت : چه کار کنیم ؟ گفتم : خوب معلومه ، بر می گردیم . گفت : مگر میشه برگردیم ؟ زود توی جوابش گفتم : مگر ما می توانیم از این دژ لعنتی رد بشیم ؟
▪️همان جا صورتش را گذاشت روی خاک های نرم و رملی کوشک . لحظه ها همینطور پشت سرهم میگذشت . دلم حسابی شور افتاده بود . او همین طور ساکت بود و چیزی نمیگفت پرسیدم پس چه کار کنیم آقای برونسی؟ چند بار دیگر سوالم را تکرار کردم او انگار نه انگار که در این عالم است .
بالاخره عبدالحسین به حرف آمد گفت : هر چی که میگم دقیقاً همون کار رو بکن . خودت میری سر ستون وقتی رسیدی اون جا درست برمیگردی سمت راستت ، پنج قدم میشماری ، دقیق بشماری ها ، همون جا یک علامت بگذار ، بعدش برگرد وبچه ها رو پشت سرخودت ببر .
اون جا یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته ولی خیلی محکم و بااطمینان حرف میزد . وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی رسیدی ، این دفعه رو به عمق دشمن چهل متر میری جلو ، اون جا دیگه خودم میگم به بچه ها چکارکنن . گفتم : معلوم هست میخوای چکارکنی حاجی؟
#ادامه_دارد
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
✨بسم رب الشهدا والصدیقین ✨
شهید رحمان مدادیان🕊
↩️متولد شده در استان خوزستان شهرستان بهبهان
تاریخ تولد: 1340
تاریخ شهادت: 1367/4/31
شهید رحمان در خانواده ای مذهبی و مقید به دنیا آمد.
او دوران دبستان خود را در مدرسه طوسی و راهنمایی در مدرسه دکتر معین و دبیرستان خود را در مدرسه سلطانی به اتمام رساند.
و بعد از اتمام درس خود مشغول به کار برقکاری ماشین های سبک و سنگین پرداخت و در کار خود موفق بود.
وقی زمان خدمت سربازی اش شد راهی جبهه حق علیه باطل شد و طول خدمت سربازی خود را در خط مقدم جبهه گذراند و به مدت 21 ماه جبهه بود و روزهای آخر خدمتش بود که قطعنامه امضا شد و منافقین کور دل بعد از صلح حمله کردند و شهید مدادیان با نبردی دلاور مردانه به شهادت رسید.
روحش شاد و یادش گرامی باد 🌷
#زندگینامه_شهید_رحمان_مدادیان
#خاطرات_شهید_رحمان_مدادیان
#ادامه_دارد
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
کانال #شهید_رحمان_مدادیان
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
✨بسم رب الشهدا والصدیقین ✨
شهید رحمان مدادیان🕊
↩️متولد شده در استان خوزستان شهرستان بهبهان
تاریخ تولد: 1340
تاریخ شهادت: 1367/4/31
شهید رحمان در خانواده ای مذهبی و مقید به دنیا آمد.
او دوران دبستان خود را در مدرسه طوسی و راهنمایی در مدرسه دکتر معین و دبیرستان خود را در مدرسه سلطانی به اتمام رساند.
و بعد از اتمام درس خود مشغول به کار برقکاری ماشین های سبک و سنگین پرداخت و در کار خود موفق بود.
وقی زمان خدمت سربازی اش شد راهی جبهه حق علیه باطل شد و طول خدمت سربازی خود را در خط مقدم جبهه گذراند و به مدت 21 ماه جبهه بود و روزهای آخر خدمتش بود که قطعنامه امضا شد و منافقین کور دل بعد از صلح حمله کردند و شهید مدادیان با نبردی دلاور مردانه به شهادت رسید.
روحش شاد و یادش گرامی باد 🌷
#زندگینامه_شهید_رحمان_مدادیان
#خاطرات_شهید_رحمان_مدادیان
#ادامه_دارد
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
کانال #شهید_رحمان_مدادیان
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
#خاطرات
مرتضی وطنخواه از
سردار شهید دکتر مجید بقایی⚘️
◀️ قسمت اول
📝مرتضی وطنخواه از ورزشکاران بنام، مربی فوتبال و مدیر و مربی باشگاه شاهین بهبهان و از دوستان قدیمی سردار شهید مجید بقایی است. روزگاری، مجید در تیم فوتبال شهر بهبهان شاگردش بوده.
⚽️ سالها قبل از انقلاب زمانی که مجید نوجوان بود و در تیم محلی اسکار بازی میکرد، با او آشنا شدم. ما به دنبال شکار بازیکنان نخبه بودیم و به زمینهای خاکی محلات سر می زدیم.
⚽️ روزی در یکی از این زمینها پسر بچهای را دیدم که در عین نوجوانی مثل بزرگها فوتبال بازی میکرد و کلاس فوتبالش با بقیه فرق داشت. او را زیر نظر گرفتم.
⚽️ او بعد از تیم اسکار به تیم هُمای بهبهان رفت و آن جا هم رشد بسیار خوب و چشمگیری داشت. کمتر از یک سال بعد مجید را به باشگاه شاهین دعوت کردم و او هم پذیرفت و تا زمانی که فوتبال را به کلی کنار گذاشت پیش ما بود.
⚽️ من صرفاً مسائل فنی فوتبال را در نظر نداشتم. معیارهای دیگری هم در انتخاب وجود داشت. طبیعتاً فوتبالیستهای خوب و سرآمد، باید از اخلاق و رفتار ویژهای هم برخوردار باشند.
⚽️ من در دوران نوجوانی و جوانی شهید مجید کنار ایشان و شاهد اخلاق حسنه و رفتار شایستهاش بودم و به جرئت میگویم هیچ فوتبالیستی در همهی ابعاد فرد کاملی نیست ولی او از هر نظر کامل بود.
⚽️ بسیار تکلیفپذیر بود. فوتبالیستی تکنیکی و هافبکی خلاق و گلزن بود. بازیکنی بود که هر مربی دوست داشت او را به تیم خودش ببرد.
⚽️ حُسن رفتار و مهربانی او باعث میشد همهی تیم حتی آنهایی که سن و سالشان بالاتر از او بود دورش جمع شوند.
▪️مجید در کسوت یک ورزشکار
⚽️ در مورد مجید بقایی غفلتهای زیادی شده که یکی از آن موارد همان بعد ورزشی اوست. او هنرمندی بود که کلاس فوتبالش در حدود 35 سال پیش خیلی بالا بود به طوری که اگر در هر تیمی بازی میکرد کلاس آن تیم خود به خود بالا میرفت.
⚽️ در مسابقات قهرمانی جوانان استان خوزستان در سال 1357 او یکی از چهار نفری بود که از تیم بهبهان به تیم خوزستان دعوت شد.
⚽️ در همان اردوی مسابقات که چند روزی با هم بودیم، میدیدم مجید و یکی دو نفر دیگر صبحها در آن خلوت مخصوص صبحگاهی بیدار میشوند و نماز میخوانند و با خدا راز و نیاز میکنند. عصرها بعد از این که بازی تمام میشد و قبل از این که برای شام برویم، مجید زودتر از همه میرفت و نمازش را میخواند.
⚽️ او جوان سرزنده و شادابی بود که خیلی خوب با بچهها رفتار میکرد، بچهها هم همیشه دوستش داشتند و دورش جمع بودند. او انسان گوشهگیر و منزویای نبود و از همان اول آثار بزرگی از چهرهاش پیدا بود.
⚽️ معمولاً در مسابقات فوتبال بین بازیکنان درگیریهای لفظی یا فیزیکی پیش میآید، من به یاد ندارم برای مجید این مسئله پیش آمده باشد یا با حریف درگیر شده باشد. تا جایی که یادم میآید مجید از بازی اخراج نشد یا حتی کارت زرد هم نگرفت. به شدت از تصمیمها اطاعت میکرد.
⚽️ من هیچوقت چنین فوتبالیستی ندیدیم که هم در زمین مسابقه و هم در بیرون زمین به حریف احترام بگذارد. اصلاً اخلاق و منشش این اجازه را به او نمیداد که نسبت به حریف یا داور یا حتی تماشاچی کوچکترین بیاحترامی کند. حتی بازیکنان حریف هم او را به خاطر اخلاق خوبش دوست داشتند.
⚽️ خداوند بعضی از انسانها را انتخاب میکند و استعدادهایی را در آنها میگذارد. به نظر من مجید هم از جمله همین انسانها بود که خداوند او را انتخاب کرد و استعدادها و تواناییهای خاصی به او داد تا روزی با بهترین مرگ یعنی شهادت، جواب بدهد.
#ادامه_دارد...
@shahidmedadian
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
#خاطرات
مرتضی وطنخواه از
سردار شهید دکتر مجید بقایی⚘️
◀️ قسمت دوم
▪️من شاگرد مجید بودم
⚽️ این را هم بگویم که استعداد ورزشی مجید فقط در فوتبال نبود. مجید در بسیاری از زمینهها مثل اخلاق، درس، هنر، ورزش و ... الگو بود.
⚽️ او در پینگپنگ و شنا هم عالی بود. در واقع او از همۀ همسالانش بزرگتر و بهتر بود؛ کسی بود که کمتر میشد نمونهای مثل او را حداقل در بین ورزشکاران پیدا کرد.
⚽️ حقیقتا رفتار و منش مجید با وجود سن کم و جوان بودن او برای ما بسیار عجیب بود و ما دلیل رفتارها و بزرگمنشی او را نمیفهمیدیم، اما روزی که به شهادت رسید متوجه شدیم که آن همه محسنات و فضایل باید با شهادت به پایان میرسید و تکمیل میشد.
⚽️ مجید در خط هافبک تیم ما، فرماندهی تیم را به عهده داشت و در جنگ هم فرمانده بود. ایشان در فوتبال زیر نظر من بود و من فرماندهاش بودم ولی در جبهه من عضو سادهای بودم که او فرماندهی ما را به عهده داشت و من واقعا از ته قلب خوشحال بودم که کسی فرمانده ارشد ماست که روزی بازیکن تیم من بود.
⚽️ واقعا برای من افتخاری است که به عنوان یک بسیجی، شاگرد سردار بقایی بودم. من زمانی شاگرد ایشان بودم و حتى الان هم در کلاس او شاگردی میکنم.
⚽️ واقعیت این است که ایشان یک زمانی به ظاهر شاگرد من بودند ولی من، هم در زمان مربیگریام و هم در زمان جنگ خدمت ایشان شاگردی کردهام. من شاگرد کلاس اخلاق و منش بزرگوارنهاش بودم.
⚽️ هر قهرمانی پهلوان نیست، مجید قهرمانی پهلوان بود. "اشجع الناس من غلب هواء" و مجید بر هوای نفسش غلبه کرده بود.
⚽️ فوتبال یا هر رشته ورزشی، گل زدن، بردن و باختنها هیچکدام مانع نمیشد که مجید به بالاتر فکر نکند. او پلهپله بالا میرفت و حتی کسانی را هم همراه خودش میبرد. او انسان منفعل و ساکنی نبود.
⚽️ سیرهٔ مجید، آموزش و هدایت جوانان بود. مجید در خانوادهای مذهبی به دنیا آمده بود و این راه را از قرآن و نهجالبلاغه گرفته بود. او از مولا علی (ع) رهبر و مقتدای ورزشکاران یاد گرفته بود که در عین جوانی، بزرگ و خردمند باشد.
⚽️ اعتقاد من این است که تربیت کردن جوانانی مثل مجید مشکل است، ولی نشدنی نیست؛ خود شخص باید از کودکی و نوجوانی آن خصوصیات ویژه را داشته باشد و با هدایت مسئولین و خانوادهاش، باید پرورش پیدا کند.
⚽️ الان همه چیز برای ارتقا و پرواز کردن مهیاست و ما میتوانیم با توجه به سیرهٔ مجید و مجیدها جوانانمان را به سمت بالا سوق دهیم. تهاجم فرهنگی برای پیرها و ازکارافتادهها نیست، بلکه برای جوانان است و آنها را هدف اصلی خودش قرار داده؛ باید کاری کنیم. باید جوانترها را واکسینه کنیم.
#ادامه_دارد...
@shahidmedadian
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
#خاطرات
مرتضی وطنخواه از
سردار شهید دکتر مجید بقایی⚘️
◀️ قسمت دوم
▪️من شاگرد مجید بودم
⚽️ این را هم بگویم که استعداد ورزشی مجید فقط در فوتبال نبود. مجید در بسیاری از زمینهها مثل اخلاق، درس، هنر، ورزش و ... الگو بود.
⚽️ او در پینگپنگ و شنا هم عالی بود. در واقع او از همۀ همسالانش بزرگتر و بهتر بود؛ کسی بود که کمتر میشد نمونهای مثل او را حداقل در بین ورزشکاران پیدا کرد.
⚽️ حقیقتا رفتار و منش مجید با وجود سن کم و جوان بودن او برای ما بسیار عجیب بود و ما دلیل رفتارها و بزرگمنشی او را نمیفهمیدیم، اما روزی که به شهادت رسید متوجه شدیم که آن همه محسنات و فضایل باید با شهادت به پایان میرسید و تکمیل میشد.
⚽️ مجید در خط هافبک تیم ما، فرماندهی تیم را به عهده داشت و در جنگ هم فرمانده بود. ایشان در فوتبال زیر نظر من بود و من فرماندهاش بودم ولی در جبهه من عضو سادهای بودم که او فرماندهی ما را به عهده داشت و من واقعا از ته قلب خوشحال بودم که کسی فرمانده ارشد ماست که روزی بازیکن تیم من بود.
⚽️ واقعا برای من افتخاری است که به عنوان یک بسیجی، شاگرد سردار بقایی بودم. من زمانی شاگرد ایشان بودم و حتى الان هم در کلاس او شاگردی میکنم.
⚽️ واقعیت این است که ایشان یک زمانی به ظاهر شاگرد من بودند ولی من، هم در زمان مربیگریام و هم در زمان جنگ خدمت ایشان شاگردی کردهام. من شاگرد کلاس اخلاق و منش بزرگوارنهاش بودم.
⚽️ هر قهرمانی پهلوان نیست، مجید قهرمانی پهلوان بود. "اشجع الناس من غلب هواء" و مجید بر هوای نفسش غلبه کرده بود.
⚽️ فوتبال یا هر رشته ورزشی، گل زدن، بردن و باختنها هیچکدام مانع نمیشد که مجید به بالاتر فکر نکند. او پلهپله بالا میرفت و حتی کسانی را هم همراه خودش میبرد. او انسان منفعل و ساکنی نبود.
⚽️ سیرهٔ مجید، آموزش و هدایت جوانان بود. مجید در خانوادهای مذهبی به دنیا آمده بود و این راه را از قرآن و نهجالبلاغه گرفته بود. او از مولا علی (ع) رهبر و مقتدای ورزشکاران یاد گرفته بود که در عین جوانی، بزرگ و خردمند باشد.
⚽️ اعتقاد من این است که تربیت کردن جوانانی مثل مجید مشکل است، ولی نشدنی نیست؛ خود شخص باید از کودکی و نوجوانی آن خصوصیات ویژه را داشته باشد و با هدایت مسئولین و خانوادهاش، باید پرورش پیدا کند.
⚽️ الان همه چیز برای ارتقا و پرواز کردن مهیاست و ما میتوانیم با توجه به سیرهٔ مجید و مجیدها جوانانمان را به سمت بالا سوق دهیم. تهاجم فرهنگی برای پیرها و ازکارافتادهها نیست، بلکه برای جوانان است و آنها را هدف اصلی خودش قرار داده؛ باید کاری کنیم. باید جوانترها را واکسینه کنیم.
#ادامه_دارد...
@shahidmedadian
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc