eitaa logo
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
659 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
7.8هزار ویدیو
72 فایل
فراموشم نکن حسین جان فراموشت نخواهم کرد قسمتی از وصیت نامه ی شهید مدادیان بیسمچیمون ⤵️⤵️⤵️ https://abzarek.ir/service-p/msg/584740 پیج اینستاگرام ⤵ https://www.instagram.com/shahidmedadian 💖 خادم کانال @Zsh313 اومدنت اینجا اتفاقی نیست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚽️پیش‌بینی مردم از دیدار روز ۳شنبه ایران - آمریکا 🌸انشاءالله کم کمش دو تا گل بی نظیر رو می نشونیم کنج... ⚽️ دروازه ی آمریکایی ها ...انشاءالله... 🇮🇷 @shahidmedadian
❃بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن❃ 🔹فرازی از زندگینامه شهید والامقام🥀)) ✍یکی از مظلوم ترین شهدای مدافع حرم، محسن حجحی بود که ناجوانمردانه توسط داعش، سرش از بدنش جدا گردید.🥀)) 💥محسن حججی متولد ۱۳۷۰/۴/۲۱ در نجف آباد چشم به دنیا گشود او یکی از شهدای مدافع حرم است. 💥محسن حججی یکی از نیرو‌های مدافع حرم بود که در سال ۱۳۹۶/۵/۱۷ در عملیات گذرگاه مرزی الولید در منطقه مرزی بین سوریه و عراق توسط نیرو‌های داعش به اسارت در آمد و پس از دو روز به دست آنان به بشهادت رسید🥀)) ❣شادی روحش صلوات❣ •🕊🍃..🌷..🍃🕊• 🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 هر‌ وقت‌‌ میخواست‌ برای جوونا یادگاری بنویسه مینوشت : من‌کان‌للہ‌کان‌الله‌له (هرکه با خدا باشد خدا با اوست) رسم‌ عاشق‌ نیست‌ بایک‌ دل دو دلبر داشتن! - شهید همت✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟 *حضرت آیت ‌الله ناصری* : 📢👈🏻 *اگر نماز انسان نماز باشد ، چشم بصيرت انسان باز می شود.* 🌟 *با خواندن نماز، يک پليس باطنی براي من پيدا می شود و نمی گذارد گناه بكنم.* وقت_بهترین_نماز 🍃🌹 _نمازاول وقت رااز دست ندهیم_🌹🍃 •🕊🍃..🌷..🍃🕊• 🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷☫🇮🇷 🎥کلیپ جالب تشکر شهید مدافع حرم از کودک ۳ ساله ای که سر مزارش گل میذاره😍☺️ سلام بطور اتفاقی داشتم این صحنه که کودکم گل سر مزارها میگذاشت رو فیلمبرداری میکردم که دیدم یچیزی گفت اولش متوجه نشدم ، بعد که ازش که پرسیدم چی گفتی؟ گفت میگه دستت درد نکنه😢 پرسیدم کی بود؟! چی گفت؟! گفت مهربون بود،از تو زمین گفت دستت دردنکنه برام گل گذاشتی😔😭 و چهره اش معلومه، به محض اینکه از کنار مزار بلند میشه با خجالت و خنده تعریف میکنه🌹 به راستی که شهدا زنده هستند و نزد خدا روزی میگیرند. 🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨♥️ بزرگم‌میگفتــــ ↓ تیڪه‌ڪن‌به‌شهــــداء شهـــــداءتڪیه‌شان‌خداستـــــــ اصلا‌ڪنارگݪ‌بنشینۍبوۍگل‌میگیرۍ پس‌گݪستان‌ڪن‌زندگیت‌را‌با‌یاد شهــــــدا با‌شهـــــداءتا‌به‌قیامت‌ان‌شاءالله✋🏻
🌹میدانیـد! بِین خودمـان بمـاند گـاهی! دلمـان می خواهـد دل شما هـم بـرای ما تنگ شود... ! 🇮🇷 @shahidmedadian
مواقعی که برای ۲۰ نفر به اندازه ی۳ نفر غذا می آمد، گاهی چراغ را خاموش می کردند که: «ابوالفضلی هر کس گرسنه تر است بیاید جلو و غذا بخورد» وقتی چراغ روشن می شد، سفره بود و غذای دست نخورده... 🌹 کانال شهدایی شهیدرحمان مدادیان 🇮🇷 @shahidmedadian
فڪرڪن‌برےگلزارشہدا، میون‌قبرهاقدم‌بزنے، نوشٺہ‌هاشونو‌بخونے، اشڪ‌بریزے، ٺااینجاهمہ‌چیزعادیہ! امافڪرڪن‌برسےبہ‌یہ‌مزار،یہ‌شہید.. روےسنگ‌قبرروبخونے.. شہیدهمسنٺ‌باشہ..! اونموقع‌سٺ‌ڪہ، نفسٺ‌حبس‌میشہ، قلبٺ‌ٺندمےزنه، اشڪاٺ‌روون‌میشہ..:)💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🌿 🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مـے‌ترســد‌لشڪر‌دشمن‌، از قدرت‌ایــمان‌من…✌️🏻❗️ ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 @shahidmedadian
31.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•••🧡 •تا که بر روی لبم «حسن جان»دارم• •از همین نامِ مبارک به دلم جان دارم• •او ز دستانِ کریمانه عطا فرموده..• •هر چه دارم همه از لطفِ کریمان دارم• 💚 💚 🇮🇷 @shahidmedadian
🌷عاشقان رابرسرخودحکم نیست هرچه فرمان توباشدآن کنند...🌷 برگرفته از کتاب نخل سوخته🌴🥀 قسمت پانزدهم👇👇 🕊🌷🕊
🌴🥀 🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 🥀 ◽در خارج از کشور حسین با یکی از دوستان دوران تحصیلش در مدرسهٔ شریعتی برخورد می‌کند. آن دوست طی یک هفته اقامت حسین به دنبالش می رود و سعی می‌کند او را راهنمایی کند. شهر را نشانش می‌دهد هر جا که نیاز بود به عنوان مترجم کمک کند. - او را به خوبی می‌شناخت. از هوش و استعدادش باخبر بود و سابقه موفقیت های درسی اش را می دانست. به همین خاطر زمانی که حسین می‌خواهد به ایران برگردد پیشنهاد عجیبی به او می‌دهد. - می‌گوید: تو به اندازه کافی جنگیده ای، دو بار تا به حال مجروح شده ای و وضیفه ات را هر چه که بوده است به طور کامل انجام داده ای، دیگر کجا می خواهی بروی. همین جا بمان. اینجا می توانی درس بخوانی و آیندهٔ درخشانی داشته باشی. من آشنایان زیادی دارم قول می‌دهم که هر امکاناتی بخواهی برایت فراهم کنم. - حسین تشکر می‌کند و در جواب می‌گوید: اینجا برای شما خوب است. و دشت های داغ جبهه‌های جنوب ایران برای من. دنیا و مافیها همه برای اهل دنیاست. اما حسین پسر غلامحسین آفریده شده برای جنگ و تا جنگ هست و من زنده‌ام توی جبهه ها می مانم. و خدا حافظی می کند و راه می افتد.(مهدی شفا زند، محمدعلی یوسف الهی، محمد هادی یوسف الهی) ◽وقتی حسین به کرمان برگشت هنوز بهبودی خود را باز نیافته بود و می بایست باز هم تحت درمان باشد. آثار سوختگی حاصل از شیمیایی بر جای جای بدنش مشهود بود. آسیبی که به چشمانش رسیده بود اذیتش می‌کرد. اما با همه این حرف ها وقتی می گفتیم: حالت چطور است؟ می خندید و می گفت: خوب الحمدللّه خوب خوبم. ناراحت نباشید خیلی خوبم. هیچ گاه ناله ای از او نشنیدیم و ندیدیم که گله و اعتراضی کند. (پدر شهید) ◽ بهار سال ۱۳۶۴ حسین می‌بایست برای ادامهٔ درمان به تهران برود. چون حال عمومی اش خوب نبود و چشمانش ناراحت بود. تصمیم گرفتم همراهش بروم و با ماشین شخصی خودم او را ببرم. - در طول مسیر حال حسین بدتر شد. چشمانش به شدت درد گرفته بود و اذیتش می‌کرد. همیشه در سفرها مصاحب خوبی بود. صحبت‌های شیرینش راه را کوتاه و سختی‌های سفر را آسان می‌کرد. اما آن روز ساکت و آرام نشسته بود و چیزی نمی گفت. فهمیدم که خیلی درد دارد. پیشنهاد دادم، کمی استراحت کند. او هم قبول کرد. یک مسکن خورد و روی صندلی عقب ماشین خواباندمش. پتویی هم رویش کشیدم. دوباره به رانندگی ادامه دادم. - شب به شهرستان نائین رسیدیم. برای نماز و شام توقف کردیم. بعد از شام دیدم هم او خسته است. و هم خودم. - گفتم: بهتر است شب را همین جا داخل ماشین بخوابیم و صبح دوباره به راهمان ادامه دهیم. قبول کرد. در کوچه ای کنار مسجد جامع نائین ماشین را پارک کردم و هر دو داخل آن خوابیدیم. از صبح رانندگی کرده بودم و خیلی خسته بودم. ضمناً وضعیت حسین هم آنقدر ناراحتم کرده بود که یک لحظه نمی توانستم فکر او را از ذهنم خارج کنم. - و این، خستگی مرا مضاعف می کرد. - به همین خاطر تا چشمانم را روی هم گذاشتم خوابم برد. - نیمه های شب یک مرتبه از خواب بیدار شدم. خواستم ببینم در چه وضعیتی است حالش خوب است یا نه. نگاه کردم داخل ماشین نبود. ترسیدم با خودم فکر کردم حتماً حالش بدتر شده است و نخواسته مرا بیدار کند. چون همیشه سعی داشت مزاحم کسی نباشد. با عجله از ماشین پیاده شدم. اول نگاهی به اطراف انداختم اثری از او نبود. - نمی دانستم چکار کنم. خودم را به خیابان اصلی رساندم، دو طرف را نگاه کردم، اما نبود. داخل کوچه، کنار ماشین، هیچ جا نبود. یک دفعه متوجه مسجد شدم. جلو رفتم. دیدم لای در باز است، آهسته داخل ماشین شدم در حالی که با نگاهم مرتب اطراف را جستجو می‌کردم آهسته آهسته جلوتر رفتم. یک مرتبه شبه یک نفر در گوشه شبستان مسجد توجهم را جلب کرد. یک نفر در حال راز و نیاز در گوشه دنجی از مسجد بود. جلوتر رفتم. حسین بود و در حالت قنوت. - با خودم فکر کردم بهتر است مزاحمش نشوم. اما نمی‌توانستم دل بکنم و بروم. آرام گوشه ای خزیدم و به تماشایش نشستم. حالت عجیبی داشت، گریه می کرد، اشک می ریخت، دعا می‌خواند و بدنش به شدت می لرزید. - برای لحظاتی خودم را فراموش کرده بودم. چنان غرق در حالت عارفانهٔ او شده بودم که اصلاً نمی‌فهمیدم کجا هستم و چه در اطرافم می گذرد. - وقتی نمازش تمام شد چیزی به اذان صبح نمانده بود. رفتم وضو گرفتم و دوباره به شبستان برگشتم. وضعیت حسین دیگر عادی شده بود. نماز صبح را که خواندیم دوباره به راه افتادیم اما این بار حسین حالش خیلی بهتر شده بود. مناجات شب قبل او را سرحال کرده بود. انگار دیگر دردی وجود نداشت، شروع به صحبت کرد. حرف‌هایی که برای لحظاتی انسان را از دنیای مادی اطراف خودش دور می‌کرد. - وقتی از حالش پرسیدم گفت: خداوند همه انسان‌ها را در بوتهٔ آزمایش قرار می‌دهد، حتی آنهایی که به مقام و منزلت بالایی رسیده اند، اینها همه اش امتحان الهی است👇👇👇
خوشا به حال آنهایی که سربلند و پیروز از این امتحانات بیرون آمدند و رستگار شدند و رفتند. - بعد شروع به خواندن شعر مورد علاقه اش کرد. کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی - وقتی حرف هایش تمام شد اشاره ای به وضعیت جسمی و بدن مجروحش کرد و فقط این مصرع را خواند که: ما نداریم از رضای حق گله. (محمدعلی یوسف الهی) ▪️مادرم خدا بیامرز تعریف می‌کرد: « یک شب بیدار شدم. دیدم پوتین‌های حسین پشت در اتاقند. فهمیدم که از جبهه آمده است.» - آخر حسین هر وقت نیمه شب از منطقه بر می‌گشت در نمی‌زد تا کسی را بیدار نکند. از دیوار حیاط بالا می آمد و داخل خانه می شد. بعد هم در اتاق جلویی خانه استراحت می‌کرد. - مادرم می گفت: «آن شب هوا مهتابی بود و ماه حیات را روشن کرده بود. رفتم ببینم حسین در کدام اتاق خوابیده است و چیزی لازم ندارد. تا رسیدم جلوی در اتاق، دیدم دارد نماز می‌خواند. خیال کردم اذان گفته اند و او نماز صبح می‌خواند. به خاطر همین من هم رفتم وضو بگیرم آماده نماز شوم. در این فاصله که حدود پنج - شش دقیقه ای می شد، تازه صدای اذان بلند شد. فهمیدم حسین نماز شب می‌خوانده است.» - مادرم این حرف‌ها را که می زد حالش دگرگون می‌شد. چون خیلی به حسین علاقه داشت. اصلاً حسین از همه محبوب تر بود حتی خود ما خواهر و برادرها به او علاقهٔ دیگری داشتیم. مادرم خدا بیامرز چند سال بعد از شهادت حسین به رحمت خدا رفت. (خواهر شهید) ▪️حسین قطعه زمینی در کرمان داشت که خیلی کم به آن سرکشی می‌کرد. آخرین بار وقتی بعد از حدود یک سال به آنجا رفت در کمال تعجب دید که یک نفر زمین را ساخته و در آن ساکن شده است بعد از پرس و جو، تحقیقات، فهمید که آن شخص یک نفر جهادی است. - قضیه را برای من تعریف کرد. گفتم: خب برو شکایت کن و از طریق دادگاه پی گیر قضیه باش بالاخره هر چه باشد تو مدارکی داری و می‌توانی به حقت برسی. - گفت: من نمی‌توانم این کار را بکنم. او یک نفر جهادی است و حتماً نیازش از من بیشتر بوده است. گرچه نمی‌بایست چنین کار می‌کرد و در زمین غصبی می نشست، اما حالا که کرده. دیگر دلم نمی آید پایش را به دادگاه را بکشم. عیبی ندارد من زمین را بخشیدم و گذشت کردم. (سردار سلیمانی) این داستان ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته» ✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی به کانال شهدایی شهیدرحمان مدادیان بپیوندید 🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا