6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج رفیع:
احسنت بر سازنده ی این فیلم
زمان فیلم ۵:۱۵ است.
توصیه میکنیم ده و نیم دقیقه وقت بگذارید و فیلم را دوبار پشت سرهم تماشا کنید.
ایکاش می شد، صداوسیما بجای تبلیغات چای عالی، شهر فرش، و امثالهم
این کلیپ رو هر روز و شب پخش می کرد و مردم را روشن مینمود.
@shahidmostafamousavi
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله_(ع)
☀️وقتی نوکر رنگ مولا می گیرد!؟
🌷در باغ شهادت باز است هنوز🙌
#هفتاد_نفر به #شهید_آرمان_علی_وردی در #شهرک_اکباتان_تهران ،
#پایتخت_جمهوری_اسلامی_ایران،
#ام_القری_جهان_اسلام حمله کردند و او را #قطعه_قطعه کردند...
#چهل_نفر به #شهید_حمید_پورنوروز در
#خانه_شخص_اش در #شمال_کشور_لاهیجان حمله کردند و با #یکصدوهشتاد_ضربه_چاقو این #مدافع_حرم را جلوی
#چشم_همسر_و_فرزندش در روز روشن مظلومانه شهیدش کردند.
#پانزده_حیوان_انسان_نما
#شهید_روح_الله_عجمیان را در
#استان_البرز_شهرستان_کرج #تکه_تکه_کردند و #بدنش_را_روی_آسفالت_خیابان_کشیدند این شهدای آستانه ی ظهور #مسلمان و
#شیعه_مرتضی_علی بودند. انسانیت از خجالت آب شد و انسان به مرحله پایین تر از حیوانیت رسید... #ایران باید تا ابد بر این درندگان که نام خود را معترض و آشوبگر گذاشتند، بگرید و از این #گرگ_صفتان #انتقامی_سخت بگیرد...
#آه_بر_انسانیت... #آه_بر_فرزند_انسان_از_این_جهل
#قسمتی_از_مقدمه_کتاب_شهدای_امنیت #ناصرکاوه
#مرگ_بر_فواحش_و_اوباش_آشوبگر
┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
لطفا تا میتوانید، در فضای مجازی نشر دهید
#ارادتمند_ناصرکاوه
@shahidmostafamousavi
10.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷بهترین هدیه برای من اشک چشم برای حسین(ع) است، اگر گاهی در هیأت ها یک قطره از اشک برای ارباب را به من هدیه کنید از همه چیز برایم بالاتر است، آنقدر که این یک قطره را به تمام بهشت نمیفروشم.🕊🌷
شهـــــــ🌷ـــــــیدانه
کلام شهـــــــ🌷ـــــــدا
#شهـــــــ🌷ـــــــید_غلامعل_رجبی(جندقی)
@shahidmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یه فیلم چند ثانیهای عمامهپرانی در صدها اکانت و کانال ضد انقلاب منتشر میشه، ولی این کار قشنگ طلاب اصفهانی در رسانههای انقلابی بایکوت!
ما دقیقا از همینجا ضربه میخوریم!
💬 شیخ
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
✫⇠#خاکریز_اسارت(۱۷۸)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت صد و هفتاد و هشتم:ورزش،هیجان و مسابقات
🍂دو سال اول بعثیها با هر گونه ورزش و نرمش مخالفت میکردن و زمینهای برای این کار وجود نداشت، امّا از سال سوم به بعد خصوصاً بعد از برقراری آتش بس اجازه دادن به صورت محدود در زمان هواخوری یه سری مسابقات ورزشی مثل گل کوچیک و والیبال انجام بشه. بچه ها هم این مسابقات رو بصورت لیگ در هر بند برنامه ریزی کردن و افرادِ علاقمند در گروهای دو و سه نفره تیم بندی شده و دورهای مسابقه برگزار میشد و داور هم داشتیم.
🔸️توپ این مسابقات با استفاده از لباسهای کهنه و پوستهٔ بیرونی از برزنت چادر گروهی تهیه میشد و بچه ها اونها رو میدوختن و مسابقات فوتبال برگزار میشد. این مسابقات تا زمان رحلت حضرت امام(ره) و تبعید ما به شهر بعقوبه ادامه داشت و به مشغولیت خوبی برای بچهها تبدیل شده بود.
🔘هر چه دوران اسارت طولانیتر می شد، بچهها هم خودشون رو با شرایط تطبیق میدادن و چیزهای جدید و اندوختههای نو برای خودشون کسب میکردن. با آزاد شدن ورزش در هواخوری و برگزاری مسابقات گل کوچیک، تعدادی از بچهها آموزش فنون رزمی رو شروع کردن. البته این آموزشها کاملاً سری و با رعایت اصول حفاظتی انجام میشد و اگه بعثیها بویی میبردن حسابی تنبیه میکردن و حداقلش، سلول انفرادی بود.
💎توی آسایشگاه ما خوشبختانه سه چهار نفر بودن که با رشتههای مختلف رزمی، مثل کاراته و تکواندو آشنایی داشتن و به کسانی که علاقه داشتن یاد میدادن. منم مدتی دفاع شخصی کار کردم. حتی تو یکی از تمرینها که با الله قلی غفاری بعنوان حریفم انجام دادم، یکی از دندههام شکست. کتک کاری بعثیها کم بود خودمونم گاهی توی کلاسهای رزمی از خجالت هم در میومدیم.
⚡بعد ازمدتی مسابقات کشتی در اوزان مختلف در دستور کارمون قرار گرفت. البته این مسابقه از خندهدارترین مسابقات و برنامههای ما بود. بجز یکی دو نفر بقیه با فنون کشتی آشنایی نداشتیم. کشتی ترکیبی بود از جودو، کاراته و کشتی و دعوای کوچه بازاری. از اونم جالبتر داور بود که داوری نمیدونست و بحث امتیاز در کار نبود و برنده کسی اعلام میشد که حریفشو ضربه فنی بکنه. باسکولی هم که برای وزن کشی نداشتیم و با وزن تقریبی افراد رو به جون هم مینداختیم تا مسابقه بِدن. بعضی صحنهها اونقد خندهدار بود که بیشتر از یه تئاتر کمدی میخندیدیم. گاهی مسابقه بین فیل و فنجان بود و دو حریف اصلا بهم نمیومدن. برگزاری این مسابقات حسابی حال و هوای بچهها رو عوض کرده بود و شور و شادی همه جا حاکم بود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
واتساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
ایتا
@shahidmostafamousavi
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
رین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
ایتا
@shahidmostafamousavi
ابوتراب۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت چهاردهم
۰۰۰سید از خوشحالی زبونش بند اومده بود ، بریده بریده گفت : آب ب آبجی ، خدا خیرت بده ، امشب تو جلوی شروع جنگ جهانی سوم رو گرفتی ، همه زدیم زیر خنده ، موقع برگشتن وقایع رو تُو ذهنم مرور می کردم ، راستی این آقا میثم کِیه ؟ چه آدم بزرگیه که این همه فداکاری میکنه ، حتما" با شهید جمال عشقی خیلی صمیمی بوده که بخاطرش این همه وقت واسه خانواده شهید می زاره ، از اون بالاتر مثل اینکه خواهر افشانه پنهانی میره و کارهای خونه مادر شهید رو انجام میده ، چه کار خوبی میکنه ، چون بی بی خیلی پیر شده تنهایی نمی تونه خیلی سخته ، به دَم درب خونه رسیدم ، دست کردم تُو جیبم تا دسته کلیدم رو در بیارم ُ و درب رو باز کنم ، یه دفعه دستم خورد به دستمال یزدی ، دستم خیس شد ، وقتی دستم رو بیرون آوردم توک انگشتم خامه ایی شده بود ، یاد ریختن خامه روی فرش بی بی ُ و صورتم افتادم ، نگران شدم ، بعد از سال ها مجبور بودم دستمالی رو که واسم گنجینه اَشک هایی بود که واسه امام حسین(ع) ریخته بودم رو بشورم ، آخه وصیت کرده بودم ، موقعه فُوتم ، این دستمال متبرک رو تُوی قبر بکشن روی صورتم ، حالا چطوری بشُورمش ، قضیه رو واسه عیال تعریف کردم ، پیشنهاد داد که فقط اون قسمتی رو که خامه ایی شده رو آروم بشورم و جاهای دیگه رو خشک بزارم ، دستمال آوردم شیر آب رو کمی باز کردم تا آب به صورت باریک و نخی بریزه همون جایی که خامه ایی شده بود ، یه دفعه چشمم افتاد به حاشیه دستمال که خط های نارنجی داشت ، میون دوتا خط نارنجی حاشیه دستمال با یه نخ سبز زیتونی کوچیک یه چیزی نوشته شده بود ، دستمال آوردم بالا ، عینک رو چشمم نبود دیدم یه کمی تار شد ، عیال رو صدا کردم ، زودی اومد گفتم اینو می تونی بخونی یه نگاهی انداخت بعد گفت یه نوشتس ، گفتم : می دونم چی نوشته ، گفت : بزار عینکمو بزنم ، خندیدم ُ و گفتم : خوب شکر خدا ما دو نفر رو هم دیگه یه چشم سالم نداریم ، عیال خندید و گفت ناشکری نکن ، شکر خدا خیلی هم خوبه ، خوب ، پیر شدیم دیگه ، پیرچشمی هم از مزایایی پیریه ، عینکش به چشمش زد و با دقت بیشتری نگاه کرد ، پرسیدم چی نوشته ؟ گفت : نوشته (عشقم مملی) ، دوئیدم ، عیال گفت چی شد ، گفتم میرم عینکم رو بیارم ، پرسید ؟ حالا مگه واجبه ، گفتم : واسه من از نون شب واجب تره ، یه عینک دوربین داشتم ، واسه دیدن دور ، و یه عینک نزدیک بین ، واسه مطالعه دو تاشو زدم روی هم ، عیال با اون تعجب زنونش پرسید ، وا ، وا ، این دیگه چجورش ؟ گفتم : اینطوری بهتر می بینم ، نوشته دستمال آوردم بالا ، بله عیال درست دیده بود ، توی حاشیه بین دوتا خط نارنجی دستمال با نخ سبز زیتونی نوشته شده بود(عشقم مملی) ، عین بستنی ِ که آب شده باشه وا رفتم ، همون جا تُو آشپزخونه نشستم روی زمین صحنه آشپز خونه عوض شد ، یه هو دیدم تُو اتوبوس کنار حاج آقا قلعه قوند دبیرمون نشستم ، با تعجب گفتم سلام اقا ، شما هم اینجائید ، آقا خندید و گفت ، خوب اره ، مگه قرار بود کجا باشم ، برادر عبدی از لحظه ایی که از شهرک آناهیتای کرمانشاه حرکت کردیم خواب بودی ، تا خواستم پاهمو جمع کنم پام خورد به یه چیزی کف اتوبوس ، برگشتم پائین رو نگاه کردم ، آقای قلعه قوند گفت : اسلحه کِلاشِته ، خابت که بُرد رو پات بود ، واسه اینکه راحت بخوابی من اسلحه تو گذاشتم زیر پات ، با تعجب دولا شدم اسلحه رو برداشتم ُ و اوردم بالا ، خدا همون اسلحه خوشگل خودم بود یه کِلاشینکف قنداق تاشو که روش با نوک یه میخ نوشته بودم (ابوتراب) کُد اسلحه ۱۱۶ بود این عدد رو من خیلی دوست داشتم دلیله ش هم این بود که تُو سال های تحصیلم هیچ وقت نمره بالاتر از شونزده نگرفته بودم و نمره شونزده یه جورایی واسه من حکم نمره بیست و داشت و برام شانس می آورد وقتی جایی شماره هیفده هیجده بهم می افتاد ، غصه ام می گرفت ، به یاد لقب ابوتراب ِ آقام امیرالمومنین حضرت علی(ع) که خود حضرت رسول اکرم(ص) بهش داده بود دولا شدم ُ و لب هامو چسبوندم به اسم ابوتراب و اسم رو بوسیدم ، یه هو یکی از پشت سر زد رو شُونم ُ و گفت : حسن ؟ دیوونه شدی ، چرا اسلحه رو می بوسی ؟ برگشتم دیدم ناصره ، بلند داد زدم ناصر تو هم اینجایی ؟ یه هو جمشید که کنارش نشسته بود ، گفت ، وا ؟ مگه قراره کجا باشه ، دوباره داد زدم جمشید ؟ تو هم هستی ؟ یه دفعه یکی حُولم داد ُ و گفت : حسن مسخره مون کردی ، گفتم احمد ؟ تو کِی اومدی ؟ بغل دستیش دولا شد ُ و گفت وقت ِ گُل ِ نِی ، دوباره داد زدم علی شاهرخی ، تو که شهید شده بودی اینجا چی کار می کنی ؟ یه دفعه ناصر رو کرد به آقای قلعه قوند ُ و گفت ، بیا فرمانده اینم از معاونت که می گفتی : خیلی با استعداده ، حسن هم که موجیه بابا ؟ جمشید بلند شد رفت ُ و از شاگرد راننده اتوبوس یه لیوان آب گرفت ُ و آورد ، آب رو که خوردم گفتم همه شما اینجائید ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
واتساپرین شه
ید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
ایتا
@shahidmostafamousavi
جوانت