🌹داستان طی الارض پیرمردی که
با حجتالاسلام بهلول گنابادی
به کربلا رفتند....
♦️محمدتقی بُهلول (۱۲۸۹-۱۳۸۴ش) مشهور به بهلول گُنابادی، روحانی ایرانی که علیه اقدامات خلاف اسلام آخرین شاهان ایران، رضا پهلوی (حکومت: ۱۳۰۴-۱۳۲۰ش) و فرزندش محمدرضا (حکومت: ۱۳۲۰-۱۳۵۷ش) مبارزه کرد. در واقعه مسجد گوهرشاد (۱۳۱۴ش) نقش برجستهای داشت و پس از فرار به افغانستان، حدود ۳۱ سال (۱۳۱۴-۱۳۴۵ش) در این کشور زندانی یا تبعید بود.
♦️ بهلول در شهرهای مختلف ایران و عراق به تبلیغ و سخنرانی پرداخت. او در مخالفت با دولت ایران، با دولتهای عراق و مصر نیز همکاری کرد. سید ابوالحسن اصفهانی (درگذشت: ۱۳۲۵ش) او را به ادامه فعالیت علیه حکومت وقت ایران، بهجای تحصیل علوم دینی توصیه کرد. محمدتقی بهلول با امام خمینی و امام خامنهای ارتباط نزدیکی داشت. او حدود ۲۰۰ هزار بیت شعر سروده که بیشتر درباره اهلبیت(ع) و مسائل دینی و اجتماعی است.
🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا 🇵🇸
🌍 @ebratha_ir ایتا
🌍 @ebratha.org سروش
🌹شهادت قهرمانانه عباس دوران
♦️هنگامی که در تیر ۱۳۶۱ خورشیدی صدام حسین رییس رژیم بعث عراق برای میزبانی از اجلاس سران عدم تعهد آماده می شد و گفته بود که هیچ خلبان ایرانی جرات نزدیک شدن به آسمان بغداد برای برهم زدن اجلاس را ندارد، عباس دوران ماموریت یافت تا عملیاتی را برای جلوگیری از تشکیل کنفرانس سران غیرمتعهدها در عراق انجام دهد.
♦️این عملیات با هدف بمباران پالایشگاه «الدوره» بغداد، نیروگاه اتمی بغداد و پایگاه الرشید یا ساختمان هتل اجلاس عدم تعهد بود که این عملیات با موفقیت انجام شد. در این عملیات موفق هواپیمای ایرانی مورد اصابت چند گلوله ضدهوایی قرار گرفت. خلبان کابین عقب دستگیره خروج اضطراری را کشید و از جنگنده خارج شد اما عباس دوران با صرف نظر کردن از خروج اضطراری، هواپیمای (اف ۴) صدمه دیده خود را که در آتش میسوخت، با هدف ناامن جلوه دادن شهر بغداد، به هتل محل برگزاری هفتمین دوره اجلاس سران جنبش غیرمتعهدها کوبید و مانع از برگزاری این اجلاس در عراق شد و خودش به دیدار معبود شتافت.
🕊شادی روحش صلوات
🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا 🇵🇸
🌍 @ebratha_ir ایتا
🌍 @ebratha.org سروش
11.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تحلیلگران رسانههای فارسیزبان حامی اسرائیل هم از توان یمن و استیصال اسرائیل و آمریکا در برابر آن میگویند!
🔺 حمله تلآویو شوکی به اسرائیل بود زیرا رهگیری صورت نگرفته و حوثیها به اندازه کافی تسلیحات برای ادامه نبرد دارند.
🔺 آسیبپذیری یمنیها بسیار کم است، عربستان چندین سال جنگید و از پس حوثیها بر نیامد.
🔺 واکنش آمریکا به یمنیها نشانه ضعف آنها بوده و حملات یمنیها برای اسرائیل خطرناک است.
🔺این حمله توانایی نظامی حوثیها را از بین نخواهد برد.
🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا 🇵🇸
🌍 @ebratha_ir ایتا
🌍 @ebratha.org سروش
.
♨️ بیانیه نیروهای مسلح یمن در خصوص تجاوزات اسرائیل به تاسیسات غیرنظامی در استان حدیده و تاکید بر اجتناب ناپذیر بودن پاسخ یمنی به این تجاوز آشکار - 2024/07/20
بیانیه نیروهای مسلح یمن
بسم الله الرحمن الرحیم ترین
خداوند متعال می فرماید: {و هر کس به شما تجاوز کرد، همان گونه که او به شما تجاوز کرد، از خدا بترسید و بدانید که خداوند با صالحان است.
دشمن اسرائیلی تهاجم وحشیانه ای به استان حدیده آغاز کرد و با چندین حمله به نیروگاه برق که شهر ساحلی حدیده را تامین می کرد، بندر حدیده و مخازن سوخت را نیز هدف قرار داد که همگی اهداف غیرنظامی هستند.
نیروهای مسلح یمن ضمن تایید آنچه در بیانیه قبلی خود مبنی بر توجه به اشغالگری بیان شده بود، تایید می کنند که به این تجاوز آشکار پاسخ خواهند داد و با استعانت از خداوند متعال در ضربه زدن به اهداف حیاتی دشمن اسرائیل دریغ نخواهند کرد. منطقه یافا یک منطقه ناامن
نیروهای مسلح یمن تحت هدایت رهبری مؤمن خود و در کنار آنها همه مردم آزاده، سرافراز، استوار و مبارز یمن، عملیات خود را در حمایت از برادرانمان در غزه، هر چه عواقب و نتایج آن داشته باشد، متوقف نخواهند کرد. آنها به یاری خداوند متعال برای جنگی طولانی با این دشمن آماده می شوند تا زمانی که تجاوزات متوقف شود و محاصره تمام شود.
تجاوز اسرائیل به یمن مستلزم آن است که همه مردم این ملت در حمایت از آرمان فلسطین، در نفی تجاوز اسرائیل و پیروزی بر خون مظلومان غزه دست به اقدامی جدی بزنند.
مردم بزرگ یمن با رهبری و نیروهای مسلح خود به یاری خداوند بر این چالش فائق خواهند آمد، همانطور که در سال های گذشته به یاری خداوند بر چالش ها غلبه کرده اند.
خدا ما را بس است و او بهترین پشتیبان و بهترین حافظ و بهترین یاور است.
زنده باد یمن آزاد، عزیز و مستقل
پیروزی متعلق به یمن و همه آزادگان این ملت است
صنعا 14 محرم 1446 ق
مربوط به 20 ژوئیه 2024 میلادی
صادر شده توسط نیروهای مسلح یمن
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
@khmoghaddam
♨️ظریف خطاب به معترضینی که وی را دروغگو خطاب کردند :
🔹رهبری فرمودندتیم مذاکره کننده صادق و شجاع هستند پس شما دروغگو هستید.
سوال خیلیها بوده اما پاسخ:
۱- این جمله رهبری جنبه تربیتی داره! مثال اینکه وقتی فرزندی بی ادبی میکنه ولی پدر برای تربیت فرزند ، در جمع اونو برعکس خطاب میکنه و میگه بچم با ادبه و این به این معناست که:
فرزندم باادب باش...
و مصادیق زیادی داره حتی رهبری در مورد کروبی و خاتمی و موسوی و... هم از این شیوه تربیتی استفاده کردند
وگرنه همون موقع هم چند جاسوس از جمله عبدالرسول دری اصفهانی، در تیم مذاکره کننده حضور داشتند پس...
۲- حضرت آقا راجع به هاشمی هم تعاریف بهتری داشتند ولی در نهایت در زمان فوت هاشمی حتی اون جمله معروف در نماز میت رو هم برای ایشون نخوندند.
پس میزان حال فعلی افراد است.
۳_این جمله در حین مذاکره و قبل از افشای خیانت جناب ظریف در امضا برجام، قبل از اینکه متن رو بخونه و قسم دروغ برای کلاه گذاشتن سر مردم بگذاره، بوده!
گول عمروعاص ها رو نخورید.
@khmoghaddam
🌿 #شرح_دعای_عهد
🕊️اَللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَهِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَيْعَهً لَهُ فِي عُنُقِي
🔸خدايا در صبح اين روز و تا زندگي كنم از روزهايم، براي آن حضرت بر عهده ام، عهد و پيمان و بيعت تجديد مي كنم
⁉️آیا بیعت با امام زمان هر روز لازم است؟
✍️بیعت با امام از غدیر آغاز شد و تا امروز ادامه دارد.
🌿 آنهایی که در غدیر بیعت کردند از بیعت خودشان سر باز زدند و عمل نکردند
🔻لذا در عصر غیبت علیِّ زمانمان، هر روز با این دعای عهد تجدید بیعت میکنیم 🤝
✨ما بیعت می کنیم و تعهد داریم✨
📜مفاد عهد نامه در فراز های بعد میآید
💯این سبک از بیعت سبب میشود به وجود نازنین ✨امام زمان عج ✨شک نکنیم
🌤و در اول هر روز حاضر بودن ایشان را به خودمان گوشزد میکنیم ✨
🔻 نتیجه عهد هر روز 🔻
👌 سبب میشود مراقب اعمال و رفتار آن روز باشیم ✨
🔔در غدیر حضرت امیرالمومنینع فراموش شد تا زمانی که خودشان آمدند و با علی ع تجدید بیعت کردند🤝
⚜در این زمان هم ✨امام زمانعج✨ فراموش شده تا زمانی که خود مردم طلب کنند و حاضر با بیعت ایشان شوند.🔸
🌸نکتهی زیبای این فراز (عهد، عقد، بیعت)
🔻عهد 👈پیمان [عهد نامه]
🔻عقد 👈بالاتر از عهد است یعنی
[با امام زمانعج گره میخوریم (عقدنامه) ]
👈پیمان یاری همراه با محبت💞
🔻بیعت👈بالاتر از عهد و عقد
[پیمانِ یاری با عشق در حد اعلا ]
🔰جان و مال و خانواده را برایش میدهیم✨
❣و خداوند عهد و عقد و بیعت با ✨امام زمانعج✨را به گردن ما قرار داده❣
🌼تمام عبادتهای ما با همین بیعت سنجیده میشود
📤#بانشرمطالب_درفراگیری
#معارف_مهدوی_سهیم_باش
اگر ۱ نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری
#ظهور_بسیار_نزدیک_است
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╚═════🚥═╝
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣6⃣
✅ فصل پانزدهم
💥 صمد ایستاده بود روبهرویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه این که نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم.
گفت: « بچه به دنیا آمده؟! »
باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم. نشست کنارم و گفت: « باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمیدهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟! »
میدیدمش؛ اما نمیتوانستم یک کلمه حرف بزنم.
💥 زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: « یا حضرت زهرا(س)! قدم، قدم! منم صمد! »
یکدفعه انگار از خواب پریده باشم، چند بار چشمهایم را باز و بسته کردم و گفتم: « تویی صمد؟! آمدی؟! »
صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: « چی شده؟! چرا اینطوری شدی؟! چرا یخ کردی؟! »
گفتم: « داشتم برفها را پارو میکردم، نمیدانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بیهوش شدم. »
پرسیدم: « ساعت چند است؟! »
گفت: « ده صبح. »
💥 نگاه کردم دیدم بچهها هنوز خواباند. باورم نمیشد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم. صمد زد توی سرش و گفت: « زن چهکار کردی با خودت؟! میخواهی خودکشی کنی؟! »
نمیتوانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دستها و پاهایم بیحس بود.
پرسید: « چیزی خوردهای؟! »
گفتم: « نه، نان نداریم. »
گفت: « الان میروم میخرم. »
گفتم: « نه، نمیخواهد. بیا بنشین پیشم. میترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُلگز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر. »
💥 دستپاچه شده بود. دور اتاق میچرخید و با خودش حرف میزد و دعا میخواند. میگفت: « یا حضرت زهرا(س)! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا(س)! زنم را از تو میخواهم. یا امام حسین(ع)! خودت کمک کن. »
گفتم: « نترس، طوری نیست. هر بلایی میخواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست. »
گفت: « قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم. »
دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بیحسی دستها و پاها و بعد خوابآلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. « قدم! قدم! قدم جان! چشمهایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان! »
💥 نیمههای همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم.
صمد سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. میخندید و میگفت: « این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک. »
مادر و خواهرها و جاریهایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمیتوانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دستهایم را میبوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم. خواهرم را صدا زدم و گفتم: « برایم یک لیوان چای بیاور. »
💥 چای را که آورد، در گوشش گفتم: « صمد نیست؟! »
خندید و گفت: « نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان. »
شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: « خدا به ستار هم یک سمیه داد. »
چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسهای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: « الحمدللّه، اینبار خوشقول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا میآمد، اینبار هم بدقول میشدم. »
💥 کاسهی انار را داد دستم و گفت: « بگیر بخور، برایت خوب است. » کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: « چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم. »
کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: « به این زودی میخواهی بروی؟! »
گفت: « مجبورم. تلفن زدهاند. باید بروم. »
گفتم: « نمیشود نروی؟! بمان. دلم میخواهد اینبار اقلاً یک ماهی پیشم باشی. »
خندید و سوتی زد و گفت: « او... وَه... یک ماه! »
گفتم: « صمد! جانِ من بمان. »
گفت: « قولت یادت رفته. دفعهی قبل چی گفتی؟! »
گفتم: « نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً اینبار یک هفتهای بمان. »
رفت توی فکر. انگشتش را لای کوکهای لحاف انداخته بود و نخ را میکشید گفت: « نمیشود. دوست دارم بمانم؛ اما بچههایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچههایشان را فرستادهاند جبهه. انصاف نیست آنها را همینطوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم. »
التماس کردم: « صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچههایت هستی. بمان. »
🔰ادامه دارد...🔰
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣6⃣
✅ فصل پانزدهم
💥 سرش را انداخت پایین و باز کوکهای لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنههای جنگ را نشان میداد؛ خانههای ویرانشده، زنها و بچههای آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم.
سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یکدفعه دیدم همینطور اشکهایش سرازیر شد روی صورتش.
گفتم: « پس چی شد...؟! »
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: « آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریهی بچهای میآید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانهی مخروبهای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود.
صدای بچه از آن خانه میآمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچهی قنداقهاش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینهی مادرش مک میزد. اما چون شیری نمیآمد، گریه میکرد. »
💥 از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: « حالا ببین تو چه آسوده بچهات را شیر میدهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی. »
گفتم: « خدا را شکر که تو پیش منی. سایهات بالای سر من و بچههاست. »
کاسهی انار را گرفت دستش و قاشققاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: « قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا(س). الهی اجرت با امام حسین(ع). کاری که تو میکنی، از جنگیدن من سختتر است. میدانم. حلالم کن. »
💥 هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباسهایش را پوشید، گفت: « دنبال من آمدهاند، باید بروم. »
انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری میکردم، پایین نمیرفت. آمد پیشانیام را بوسید و گفت: « زود برمیگردم. نگران نباش. »
💥 صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنهاش بود. باید شیرش میدادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را میدیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنجونیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریهی سمیه بلند شد. بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آنطرفتر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند.
💥 طفلیها بچههای خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بوند. بازی و سرگرمیشان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شبها را اینطور میگذراندند.
یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچهها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چهکار میکردم. بچهی چهل روزه را که نمیشد توی این سرما بیرون برد.
💥 سمیه به سینهام مک میزد و با ولع شیر میخورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: « طفلک معصوم من، چقدر گرسنهای. » صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینهام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بیسر و صدا رفتم توی راهپله.
گفتم: « کیه... کیه؟! »
صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریهاش خانه را روی سرش گذاشته بود. پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: « کیه؟! »
💥 کسی داشت کلید را توی قفل میچرخاند. صمد بود، گفت: « منم. باز کن. »
با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم. خندید و گفت: « پس چهکار کردهای؟! چرا در باز نمیشود. »
چشمش که به میز افتاد، گفت: « ای ترسو! »دستش را دراز کرد طرفم و گفت: « سلام. خوبی؟! » صورتش را آورد نزدیک که یکدفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم...
🔰ادامه دارد...🔰
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
فرشته واقعی
#قسمت_چهل_و_پنج
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
همسر شهید
هر وقت آن عکس را می بینم یاد خاطره ی شیرینی می افتم تو نگاه عبدالحسین مهربانی موج می زند. دست هاش را انداخته دور گردن دو تا پسربچه کرد با یکی شان دارد صحبت می کند دور و برشان همه یک گله گوسفند است. سردی هوای کردستان هم انگار توی عکس حس می شود، خاطره اش را خود عبدالحسین برام تعریف کرد
شب اولی که پسر بچه ها را دیدم زیاد بهشان حساس نشدم برام عجیب بود ولی زیاد مشکوک نبود. بقیه بچه ها هم تعجب کرده بودند.
«دوتا چوپان کوچولو. این موقع کجا می رن؟!»
شب بعد دوباره آمدند دو تا پسر بچه با یک گله گوسفند و از همان راهی که دیشب آمده بودند!
باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.
سابقه کومله ها را داشتیم پیر و جوان و زن و بچه براشان فرقی نمی کرد همه را می کشیدند به نوکری خودشان، اکثراً هم با ترساندن و با زور و فشار.
به قول معروف پیچیدیم به عمل دو تا چوپان کوچولو. جلوشان را گرفتم دقیق و موشکافانه نگاهشان کردم چیز
مشکوکی به نظرم نرسید
متوجه گوسفندها شدم حرکتشان کمی غیر طبیعی بود.
یکهو فکری مثل برق از ذهنم گذشت نشستم به تماشای زیر شکم گوسفندها چیزی که نباید ببینم دیدم:
نارنجک!
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV