eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
379 دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
15.6هزار ویدیو
207 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 پیشگویی مرحوم آیت الله سید علی قاضی درباره سرانجام انقلاب اسلامی و اتصال به قیام حضرت مهدی(عج) بعد از نائب امام خمینی (ره) 📚 پخش شده از شبکه قرآن از زبان آیت الله ناصری درتاریخ ۹۷/۰۳/۱۳ 🕊سالروز رحلت عالم جلیل القدر آیت الله قاضی/شادی روح بلندشان صلوات 🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا🇮🇷 🌍 eitaa.com/ebratha_ir  ایتا 🌍 splus.ir/ebratha.org  سروش
✫⇠(۲۱۹) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و نوزدهم:معجزه پنکه سقفی 🍂تمام امکانات سرمایشی مون هم در اون اتاق کوچک یه پنکه سقفی بود که اون بالا بسته بودن و معلوم بود متعلق به عصر دقیانوس است. بی انصافها روی کمترین درجه هم تنظیمش کرده بودن. ما هم که مثل چوب کبریت کنار هم بسته‌بندی شده بودیم و از سر و رومان شرشر عرق می‌ریخت. معجزۀ این پنکه این بود فقط یه نفر رو که مستقیما زیرش بود رو کمی خنک می‌کرد. خدا رو شکر دیگه مجروح نداشتیم. بچه ها به یکی یکی زیر پنکه قرار می‌گرفتیم و کمی که عرقمون خشک می شد دیگری جاشو می‌گرفت. ⚡یکی از زیباترین خاطراتی که در اسارت بیاد دارم تو همین زندان ۳۱ نفره بود. چهار ماه از گرم ترین ماه‌ها و روزهای سال با اون تراکم و مضیقۀ جا، هیچ نزاع و حتی تنش جزئی پیش نیومد. بیشتر به یه افسانه یا معجزه شبیهه. ولی این یه واقعیت بود که نه سرِ جا و خنک شدن زیر پنکه و نه تقسیم غذا و سایر مسائل در این مدت نسبتا طولانی هیچ دلخوری و ناراحتی بین ما پیش نیومد. حتی یادمه بارها اتفاق افتاد که افراد بخشی از سهمیه غذا یا دارو یا چای خودشون رو به دیگری که احساس می‌کردن نیازمندتره یا چند روزی مریض شده بود و نیاز به مراقبت داشت می‌دادن و این اوج و از خود گذشتگی بچه‌ها توی اون شرایط بود. 🔸️ که می‌شد همه با هم بلند می‌شدیم و مقید بودیم اول وقت نماز بخونیم. اونقدر جا کم بود که وقتی بلند می شدیم نماز می‌خوندیم، انگار داشتیم می‌خوندیم. تازه همه با هم نمی‌تونستیم بایستیم و نماز بخونیم و تو دو سه شیفت نمازمون رو می‌خوندیم. ولی توی اون جای کم نماز فرادامون شبیه نماز جماعت بود. 🔹️یه نگهبان گاگول و بدقواره بنام لفته داشتیم که مدام به ما گیر می‌داد که مگه نگفتم نماز جماعت ممنوعه!؟ چرا مخالفت می کنید؟! و شروع به تهدید و فحاشی  و گاهی هم کتک کاری می کرد، ما هر چه براش توضیح می دادیم که نماز جماعت این جوری نیست و یکی تو رکوعه و یکی سجده و یکی تشهد، حالیش نبود و شاید اصلا نمی‌دونست نماز جماعت چجوریه؟!!!. تا آخرش نتونستیم این عقب مونده رو تفهیم کنیم و تنها خوبی که برامون داشت این بود که حرف‌ها و رفتارش شده بود دستمایۀ طنز و خندیدن بچه ها و نوعی تنوع برامون بود...   ☀️   ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
☘ فرياد رسي در قبـر شبلي نقل نموده است: من همسايه اي داشتم که وفات نمود. او را خواب ديدم، از او پرسيدم: خدا با تو چه کرد؟ گفت : اي شيخ ! هول هاي بزرگ ديدم، و رنج هاي عظيم کشيدم. از آن جمله به وقت سوال منکر و نکير، زبان من از کار باز ماند. با خود مي گفتم : واويلاه، اين عقوبت از کجا به من رسيد؟ آخر ، من مسلمان بودم و بر دين اسلام مُردم. آن دو فرشته با غضب از من جواب طلبيدند. ناگاه شخصي نيکو موي و خوش بوي آمد ، ميان من و ايشان حايل شد و مرا تلقين کرد تا جواب ايشان را به نحو خوب بدهم ، از آن شخص پرسيدم : تو کيستي – خدا تو را رحمت کند – که من را از اين غصه خلاصي دادي؟ گفت: من شخصي هستم که از صلواتي که تو بر پيغمبر (صلی الله علیه وآله) فرستادي آفريده شده ام، و مامورم در هر وقت و هر جا که در ماني به فرياد تو رسم منبع: آثار و برکات صلوات ص ۱۳۱ ✨به نیت فرج آقا صاحب الزمان (عج) سـه صلـوات هـدیه کنید✨ 🌹 ‌ 🌺
حسن عبدی (ابوتراب): عقرب های سیاه۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت پنجاهم ۰۰۰دیدم این هف هشت نفر که اومدن همشون از دانش آموزای هنرستان توحید دو راه قپون ِ خیابون قزوین هستند خیلی با تو مهربونن ، تو رابطه گرمی با اونا داری ، مشخص بود تو اونارو خیلی دوست داری ، اونا هم تو رو خیلی دوست دارن و برای تو احترام قائل هستند ، واقعا" یه جورایی سرگروه اونا هستی ، از تو حرف شنوی دارن ، یه روز وقتی داشتید فوتبال بازی می کردید اومدم سُراغتون ، دیدم بچه ها بیشترین پاس رو به تُو میدن و بازی تو رو قبول دارن ، گفتم آره این بازی رو از (ساسان صمدبین) یاد گرفتم از بچه های هنرستانه خیلی بازی گُل کوچیکش خوبه فانتزی بازی می کنه ، دیریب های ریز قشنگی تُو فوتبال میزنه ، میثم ادامه داد دیدم از تو سوال می پرسن و جواب می گیرن ، یه روز دنبالتون بودم دیدم بچه ها رو جمع کردی ُ و ماسک های شیمیایی رو زدید ُ و دارید تُو کوه های اطراف شهرک آناهیتا همراه با ماسک ُ و تجهیزات شیمیایی تمرین می کنید ، فهمیدم تُو و این بچه ها طاقت ُ و تحمل خوبی دارید و به درد آموزش سخت ُ و فشرده ما می خورید ، گفتم آره یادش بخیر وقتی با اون جُسه های کوچیکمون چهار چرخ های نمکی ُ و نون خشک جمع کنی رو هول می دادیم ، فقط صد و بیست کیلو نون خشک جمع می کردیم ، میثم وقتی خبر رسید بعثی ها یه سری توپ فرانسوی دور بُرد خریدن ، و ما باید برای خنثی کردن آتیش اونا از خمپاره های تامپلای جدید استفاده کنیم ، من تُو جلسه ، آقای قلعه قوند و گروه شما رو معرفی کردم ، چون همه جوون بودید ُ و با استعداد و البته آماده برای آموزش ، یادت می یاد وقتی شماها به همراه برادر قلعه قوند رفتید پیش حاج رسول فرمانده وقت ِ تیپ ذوالفقار ، اون به تک تک شما چی گفت ، گفتم نه یادم نیست ، میثم گفت ولی من همه شو یادمه ، چون تُو گزارشم نوشتم ، من اونجا بودم ، حاج رسول اول با آقا قلعه قوند حال و احوال پرسی کرد ُ و گفت : سلام آقا معلم ، بازم برگشتی ، حتما" باز بوی عملیات به دماغت خورده ، وگرنه بچه ها ُ و مدرسه رو وِل نمی کردی ، و با اینکه قبلا" شما بهش معرفی شده بودید و شما رو می شناخت یه نگاه به لیست درخواست شما انداخت ُ و گفت تو باید حسن عبدی باشی ، از قیافت مشخصه که پیر جبهه ایی ؟ گفتم اره اره یادم اومد ، اتفاقا" از حرفش خجالت کشیدم ، چون بیچاره نمی دونست این اولین اعزام منه ، میثم ادامه داد : حاجی یه نگاهی به احمد انداخت َ و گفت : تو رو موقعه مداحی ُ و مُکَبری تُو چادر نماز خونه دیدم ، صدای خوبی داری آفرین ، بعد یه نگاه به علی شاهرخی انداخت و گفت ، تو با این قَدِت به درد دیده بانی می خوری ، همه خندید ، علی خواست بلند شه بره ، حاجی گفت کجا بشین ، لازمت دارم ، یه هو یادت ناصر شروع کرد مُسَلسلی خندیدن ، حاجی گفت شما هم باید ناصر قدیمی باشی ، جُوکر گروه ، ناصر از خنده غَش رفت ، بعدش جمشید یه تَنه به ناصر زد ، حاج رسول متوجه شد ُ و گفت ، شما هم باید جمشید آقایی باشی ، پسر خاله ناصر خان ، و جمشید از خجالت سرش رو انداخت پائین ، گفتم کاک میثم چه خوب همه اینا یادت مونده ، خیلی حواست به گروه ما بوده ، میثم گفت : خیلی زیاد تا اونجا که میدونم زمان بچه گی ، اسم گروهتون تُو وصفنار گروه عقرب های سیاه بوده ، پیش خودم گفتم وای ابرومون رفت این کاک میثم از تمام گذشته ما اطلاع داره ، بعد به خودم گفتم خوب باشه ، اولا" اون مال دوران بچه گی ما بوده ، دوما" اون موقع دوره شاه بود ُ و هنوز انقلاب نشده بود ، یه هو میثم گفت آره خوب اون مال قبل انقلابه ، دیگه مطمئن شده بودم کاک میثم نیروی غیبی داره و صدای درون من رو می شنوه ، پرسیدم خوب با محمد چطور آَشنا شدی ؟ گفت قضیه محمد اصلا" فرق میکنه ، گفتم میشه تعریف کنی ؟ یه هو آقا قلعه قوند اومد ، سلام کردم ُ و با تعجب نگاش می کردم ، رو کرد به کاک میثم ُ پرسید ، حتما" همه چی رو بهش گفتی ، نه ؟ بعد رو کرد به من پرسید ، حسن جان ، همه چی رو گفت ؟ سرم رو تکون دادم ُ و گفتم آره ، گفت خُوب پس دیگه خیالم راحت شد ، می خواستم خودم بهت بگم ، ولی واسم سخت بود ، میثم گفت چرا وایسادید ، بیاید بشینیم ، نیم ساعتی تا نماز مونده بود ، کنار چادر نماز خونه رو زمین خدا نشستیم ، گفتم کاک میثم میشه بگی چطور با این آقا محمد آشنا شدی ، گفت یه روزی واست تعریف می کنم ، رفتیم تا آماده بشیم برای نماز ، وقتی وارد محل وضوع خونه مقعر شدم دیدم داخل وضوع خونه مسجدم ُ و دارم وضوم می گیرم ، یکی زد رو شونم ُ و گفت سلام جناب عبدی ، برگشتم نگاه کردم دیدم آقای افکاریه گفتم علیک سلام ، گفت ممنونم از اینکه من رو به حاج آقا معرفی کردید ، گفتم ، خواهش میکنم خواستم کمکی کرده باشم ، آیا تونستم به شما کمک کنم ، گفت : بله البته ، شما باعث شدید من تمام حرف هایی که تُو این سه ماه ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سرو
حسن عبدی (ابوتراب): شاخ جمشید۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت پنجاه و یکم ۰۰۰ گفت : بله البته شما باعث شدید من تمام حرف هایی که تُو این سه ماه تُو دلم مونده بود رو به حاج آقا بزنم ، گفتم خوب ، نتیجه هم گرفتی ، گفت بله حالا قراره یه جلسه مُفصل با آقای دلبری صحبت کنم ، گفتم میشه بپرسم قراره راجب چی صحبت کنی ؟ گفت راجب همین اتفاقاتی که تُو این سه ماه تُو مسجد دیدم ، گفتم خُوب شاید بعضی از این موارد از نظر شما خوب نباشه یعنی می خام بگم شاید با سلیقه شما نمی خونه و از نظر بقیه خوب باشه ، گفت بله امکان داره ولی من به مواردی اشاره می کنم که از نظر اخلاق اجتماعی نقاط منفی به حساب می یان ، گفتم آقای افکاری خیلی سخت نگیر ، یه کمی باید مدارا کنی ، وگرنه زندگی سخت میشه ، گفت اتفاقا" حاج آقا دلبری هم همین رو گفت ، یه هو آقای باصری اومد داخل وضوع خونه ، سلام علیک کرد ُ و گفت : شما باید جناب افکاری باشید معلم و دبیر پرورشی و هنرمندی که حاج آقا دلبری صحبتش رو می کرد ، ساکن کوچه مسجد ، بغل نون لواشی ، مستجر طبقه دوم ، که دوتا پسر و یه دختر سه ساله داره ، یه موتور صد و بیست پنج ِ تلاش داره و کارهای فرهنگی و سرود و تاتر انجام میده ، آقا باصری یه جوری خواست به آقای افکاری بفهمونه که بسیج مسجد به همه اوضاع مسلطه و مو لای دَرزش نمی ره ، من واسه اینکه اوضاع رو طبیعی جلوه بدم ، گفتم برادر باصری نیروی فعالیه و جزء بهترین هاست ، آقای افکاری گفت بله مشخصه ، نماز شروع شد ، بین دو نماز حاج آقا دوباره راجب گرفتن جا برای نماز صحبت مفصلی کرد ُ و گفت ، تا نماز شروع نشده کسی حق نداره با گذاشتن کیسه کفش ُ و مُهر ُ و جانماز جا واسه خودش نگه داره ، این مشگل قبلا" داخل خانم ها بود حالا هم به آقایون سرایت کرده ، مخصوصا " صف اول نماز ، هر کس زودتر تشریف اورد هر جا که خواست می تونه بشینه ، ولی کسی حق نداره دیرتر بیادو به زور دیگران رو جابجا کنه یا خودش رو بین دیگران جا بده ُ و جای مردم رو تنگ کنه ، من یه نگاهی به جماعت انداختم ،دیدم بعضی ها زیر زبونی نِق می زنن و به صحبت های آقای دلبری اعتراض دارن ، اون شب تُو خونه تا دیر وقت به صحبت های آقای دلبری فکر می کردم ، بنده خدا داشت تمام سعی خودش رو می کرد که اوضاع مسجد شرایط خوبی داشته باشه ، ولی خوب کار سختی بود ، فردای اون روز یه زنگ به میثم زدم ُ و گفتم اَگه امکان داره همه عگس هایی رو که ازمن ُ و بچه ها داره رو با خودش بیاره دفتر کار حاج آقا قلعه قوند ، ادرس محضر ازدواج و طلاق ِ آقای قلعه قوند رو هم بهش دادم ، ساعت پنج بعد از ظهر داخل محضر به همراه حاج آقا منتظر بودم که میثم درب رو زددکمه درب باز کن رو زدم درب رو باز کردم گفتم لطفا" پله ها رو بیا بالا ، دیدم جلوی چهار چوب درب وایساده داره می خنده ، گفتم چیه میثم جان خبری شده ؟ خندید ُ و ازجلوی درب رفت کنار وای من ُ و آقای قلعه قوند از چیزی که می دیدیم خشکمون زد ، باور نمی کردیم ، دیدیم یه قاب بزرگ زیبای کنده کاری شده که روی عکسش رو با کاغذ کادویی پوشوندن ، کمک کردم تابلو آوردیم داخل محضر ، آقای قلعه قوند آروم کاغذ کادو رو از تابلو جدا کرد ، وای از چیزی که می دیدم لذت بردم ، عکس دو کوهه بزرگ شده ، زیبا به طوری که صورت همه بچه ها بزرگ و دقیق مشخص بود ، میثم گفت : یکی از دوستان من که عکاس ماهریه روی این عکس چند ساعت کار کرده و عگس رو بازسازی کرده و عکس دوباره رنگی شده ، به عکس نگاه کردم ، آدم فکر می کرد که همه بچه ها زنده شدن و دارن می خندن ، اندازه تابلو فکر می کنم یک و نیم در یک بود ، من ُ و آقای قلعه قوند محو چهره زیبای بچه ها تُو عکس شده بودیم ، اولین نگاهم به صورت محمد افتاد ، دست من دورگردنش بود دستمال یزدی رو پیچیده بود دور دست چَپش ، به جای نگاه کردن به لنز دوربین ، داشت به صورت من نگاه می کرد ُ و می خندید ، کنار من ناصر وایساده بود دهانش بااون خنده های مسلسلی باز مونده بود ، تُو دست چپش یه حوله بود ، یادم افتاد که حوله برداشته بود برگرده حموم تا دوباره غسل شهادت کنه ، که ما نزاشتیم و به زور همراه خودمون آوردیمش ، دست راستش رفته بالای سر جمشید و از پشت سر با دو تا انگشتش دو تاشاخ واسه جمشید درست کرده بود ، یاد حرف ناصرافتادم (عجب عکسی بشه این عکس) ، جمشیددستش دورکمر ناصر بود ُ و ظُل زده بود به دوربین و داشت می خندید ، احمد دوباره تُو عکس ژست مداح هارو گرفته بودیه دستش توی دست جمشید بود ُ ویه دستش روبه صورت میکروفون مشت شده آورده بود بالا ،علی شاهرخی حوله رو پیچیده بود دور سرش وبا اون قدبلندش از هممون تُو عکس بلند تر بود ، یادم میاد ناصر ازش پرسید ؟ علی حوله رو چرا پیچیدی دور سرت ، گفت : موهام خیسه سرما می خورم ، احمد خندید ُو گفت : آخه خوب من ؟ کِی تو هوای گرم جنوب سرما می خوره ، ناصر گفت : اصلا" مگه سرما گِیر می یاد۰۰۰ ادامه دارد؛ شهید حسن عبدی
12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎥 کاخ شمس پهلوی، خواهر شاه 🏛مهرشهر کرج ۲۸ اسفند ۱۳۵۷ 👈 مجاهدین خلق محافظت از قصر مروارید را بر عهده گرفته‌اند. ⭕️ بسیاری از لوازم کاخ از طلاست و مجسمه‌هایی با امضای سالوادور دالی در کاخ وجود دارد. ⭕️هزینه ساخت این کاخ در زمان خود ۱ میلیون دلار بوده است. 🌏 👇 🆔 @takhribchi110 ‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌