حر یک از شهدای کربلاست؟
💠پس از رسیدن کاروان امام حسین علیهالسلام و لشکر حر به کربلا، حربنیزید ریاحی به دستور عبیداللهبنزیاد تمام راهها را بر امام حسین (ع) بست. عبیداللهبنزیاد لشکریان فرآوانی به فرماندهی عمربن سعد را به کربلا گسیل کرد. پس از مذاکرات عمربن سعد با امام حسین (ع) و نامهنگاری او با عبیداللهبنزیاد، شمربنذیالجوشن فرمان جنگ امام حسین (ع) و قتل ایشان را درصورت عدم بیعت برای عمر سعد آورد.
🔸هنگامی که حربنیزید آگاه شد که لشکر کوفه تصمیم جنگ با حسین (ع) را دارند و فریاد هل من ناصر ینصرنی حسین را شنید. به عمربنسعد گفت: «تو با این مرد میجنگی؟ گفت آری بخدا، جنگی که در آن سرها بیفتند و دستها بریده شوند، حر گفت آیا پیشنهاد او پسند شما نیست، عمر سعد گفت اگر کار بدست من بود پذیرا میشدم ولی ابن زیاد نپذیرفت.» حربنیزید از لشگر کناره گرفت و خود را به حسین (ع) نزدیک کرد. یکی از مهاجرین اوس به او گفت چه قصدی داری؟ پاسخ او را نداد و لرزه ای بر اندامش افتاده بود مهاجر اوس به او گفت وضع مشکوکی داری، من تو را در هیچ میدانی چنین ندیدم و اگر به من میگفتند شجاعترین اهل کوفه کیست؟ تو را نام میبردم. حر گفت: «من خود را در میان بهشت و دوزخ میبینم بخدا چیزی را بر بهشت اختیار نکنم اگر چه پاره پاره و سوزانده شوم.» و بر اسب زد و تازید. دست بر سر گذاشت پس گفت بار خدایا به سوی تو برگشتم توبه ام را بپذیر، من دل دوستان تو و زادگان دختر پیغمبرت را لرزاندم وقتی به امام نزدیک شد سپر واژگون کرد و بر آنها سلام کرد.
حر خود را به امام رساند و گفت: «جانم به فدایت یابن رسول الله من همان هستم که نگذاشتم برگردی و در راه، پا به پای تو آمدم و تو را اینجا زمین گیر نمودم من گمان نمیبردم که این مردم پیشنهاد تو را یکسر نپذیرند بخدا اگر میدانستم با تو چنین میکنند. چنین رفتاری نمیکردم من به خدا توبه کردم آیا توبه ام پذیرفته میشود؟»
🔸امام فرمود بله خداوند قبول میکند حال از اسب فرود بیا،عرض کرد: «من سواره بهتر میتوانم خدمت کنم اگر اجازه بفرمائید ساعتی با آنها میجنگم و در آخر به شهادت میرسم.»
امام فرمود خدایت رحمتت کند هرچه در نظر داری عمل کن حر جلوی امام ایستاد وگفت «ای اهل کوفه، مادرتان مرده باد؛ این بنده شایسته خدا را دعوت کردید تا نزد شما آید او را تنها گذاشتید، گمان داشتید که از او با جان خود دفاع میکنید و سپس بهر او جنگیدید تا او را بکشید و از هر سو راه بر او بستید. حال چون اسیری در دست شماگرفتار شده و سود و زیان خود را از دست داده است؛ آب فراتی که یهود و ترسا (مسیحیان) و گبر مینوشد وبه روی او و زنان وکودکانش بستید چه بد رفتاری است که با ذریه محمد صلی الله علیه و آله میکنید.» سخن حر به اینجا رسید که عده ای بر او حمله کردند و او آمد در برابر امام ایستاد؛ امام به او فرمود: اهلاّ وسهلاّ (خوش آمدی تو در دنیا و آخرت حری)
🌷نحوه شهادت حر
پس از حبیببنمظاهر، حر در حالی که زهیربنقین از پشت سر او را حمایت میکرد به میدان آمد.
هرگاه که دشمن بر یکی از آن دو یار امام حسین (ع) سخت میگرفت، دیگری برای نجات دوست خود میشتافت. ساعتی درگیری «حر» با سپاه «ابن سعد» به طول انجامید
تا این که اسب حر مضروب شد و از گوشهایش خون میچکید. «حصین» به «یزیدبنسفیان» گفت: این حری است که تو آرزوی قتل او را داشتی.
یزید در پاسخ گفت: آری و از سپاه «ابن سعد» برای مبارزه بیرون آمد. همین که به میدان رسید، توسط «ایوببنمشرح الخیوانی» تیری به سوی اسب حر پرتاب کرد، که به پای اسب خورد و اسب به زمین خورد. حر قبل از آن که به زمین بخورد باچالاکی تمام از اسب پایین پرید.
او در حالی که شمشیر در دست داشت، در برابر دشمن ایستاد و دلاورانه مبارزه کرد تا این که حدود چهل نفر را به قتل رسانید.در همین هنگام بود که پیاده نظام بر او حملهور شد و جسم بیهوش او به زمین افتاد. یاران امام او را در برابر خیمه شهدایی که در راه حسین(ع) شهید میشدند قرار دادند. امام فرمود: شهادت او چون شهادت انبیا و خاندان انبیاست.
سپس امام نظری به جانب حر افکند، او هنوز جان در بدن داشت. امام خون از صورت او برگرفت و فرمود: تو آزادهای! همان طور که مادرت تو را نامیده است و تو در دنیا و آخرت آزاده هستی پس از آن مردی از یاران حسین (ع)در رثا و غم حر اشعاری سرود که گفته شده است او علیبنالحسین (ع)بود و برخی گفتهاند که خود اباعبدالله الحسین (ع)برای او این اشعار را سروده که اینگونه است:
«چه آزادهای است حر پسر ریاح؛ او در هنگام فرورفتگی تیرها بسیار شکیباست. آری آزاده خوبی است هنگامی که حسین فریاد و ندایش بلند شد، او از جانش در صبحگاهان گذشت.» و آنقدر شخصیت این مرد والا است که در زیارت ناحیه مقدسه به حر سلام داده شده است.
#صلوات
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی)
✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده
گروه جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی
گروه
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
کانال ایتا
https://eitaa.com
/shahidmostafamousavi
شروش
کانال
sapp.ir/900404shahidmostafamousavi
گروه سروش
https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
کانال تلگرام
https://t.me/shahidmostafamousavi
گروه
https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_سیزدهم 📝(( رقابت ))
🌸🌼امتحانات ثلث دوم از راه رسید ...
توی دفتر شهدام ... از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم ...
- پسرم اعتقاد داشت ... بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه ... باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه ... خودش همیشه همین طور بود... توی درس و دانشگاه ... توی اخلاق ... توی کار و نماز ...
🌸🌼این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود ... علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن... رسما بین ما 3 نفر ... یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود ... رقابتی که همه حسش می کردن ... حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس ... رقابتی که کم کم باعث شد ... فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود ...
🌼🌸یک و نیم نمره داشت ... همه سوال ها رو نوشته بودم ... ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد ... تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن ... در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود ... با ناامیدی از جا بلند شدم ...
- خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی ... و الا اول و دوم که هیچ ... شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی ...
🌸🌼غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که ... چشمم افتاد روی برگه جلویی ... و جواب رو دیدم ... مراقب اصلا حواسش نبود ...
🌼🌸هرگز تقلب نکرده بودم ... اما حس رقابت و اول بودن ... حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم ... حس برتری ... حس ...
نشستم ... و بدون هیچ فکری ... سریع جواب رو نوشتم ... با غرور از جا بلند شدم ... برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط ...
🌸🌼یهو به خودم اومدم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود ... یاد جمله امام افتادم ... اگر تقلب باعث ...
روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم...
- خاک بر سرت مهران ... چی کار کردی؟ ... کار حرام انجام دادی ...
🌼🌸هنوز آروم نشده بودم که ... صبحت امام جماعت محل مون... نفت رو ریخت رو آتیش ...
- فردا روز ... اگر با همین شرایط ... یه قدم بیای جلو ... بری مقاطع بالاتر ... و به جایی برسی ... بری سر کار ... اون لقمه ای هم که در میاری حرامه ...
خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید ...
فردا این بچه میره سر کار حلال ... و با تلاش و زحمت پول در میاره ... اما پولش حلال نیست ... لقمه حرام می بره سر سفره زن و بچه اش ... تک تک اون لقمه ها حرامه ...
🌼🌸گاهی یه غلط کوچیک می کنی ... حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری ... اما سر از ناکجا آباد در میاری ... می دونی چرا؟ ... چون توی اون پیچ ... از مسیر زدی بیرون ... حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری ... نتیجه؟ ... باید پیچ رو برگردی ...
🌸🌼حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو ... چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره ...
🌼🌸کلمات و جملاتش ... پشت سر هم به یادم می اومد ... و هر لحظه حالم خراب تر می شد ...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_چهاردهم 📝(( تاوان خیانت ))
🌼🌸بچه ها همه رفته بودن اما من پای🌺 رفتن نداشتم توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم نه می تونستم برم نه می تونستم … از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم … که خدایا من رو ببخش از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد
🌸🌼– حالا مگه چی شده؟ همه اش ۱/۵ نمره بود تو که بالاخره قبول می شدی این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت
🌼🌸بالاخره تصمیمم رو گرفتم
– خدایا من می خواستم برای تو #شهید بشم قصدم مسیر تو بود اما حالا من رو ببخش
🌸🌼عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر پشت در ایستادم
– خدایا خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده به هر کی نخواد، نه عزت من از تو بود من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم تو، من رو همه جا عزیز کردی و این تاوان خیانت من به عزت توئه
و در زدم
🌼🌸رفتم داخل دفتر معلم ها دور هم نشسته بودن چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن با صدای در، سرشون رو آوردن بالا
– تو هنوز اینجایی فضلی؟ چرا نرفتی خونه؟
– آقای غیور ببخشید میشه یه لحظه بیاید دم در؟
🌼🌸سرش رو انداخت پایین – کار دارم فضلی اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا اگرم واجبه از همون جا بگو داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای توبغض گلوم رو گرفت جلوی همه ؟به خودم گفتم
🌸🌼– برو فردا بیا امروز با فردا چه فرقی می کنهجلوی همه بگی اون وقت
اما بعدش ترسیدم
– اگر شیطان نزاره فردا بیای چی؟
✍ادامه دارد......
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#اميد_گنهكاران
💞روزی حضرت موسی ( علیه السلام ) در كوه طور ، به هنگام مناجات عرض كرد :
ای پروردگار جهانیان !
جواب آمد : لبیك!
سپس عرض كرد : ای پروردگار اطاعت كنندگان!
جواب آمد :لبیك!
سپس عرض كرد :ای پروردگار گناه كاران !
موسی علیه السلام شنید :لبیك، لبیك ، لبیك!
حضرت گفت : خدایا به بهترین اسمی صدایت زدم ، یكبار جواب دادی ؛ اما تا گفتم : ای خدای گناهكاران ،
سه مرتبه جواب دادی ؟خداوند فرمود :
ای موسی ! عارفان به معرفت خود و نیكوكاران به كار خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند ؛ اما گناهكاران جز به فضل من پناهی ندارند و اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامید گردانم به درگاه چه كسی پناهنده شوند؟
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی)
✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده
گروه جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی
گروه
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
کانال ایتا
https://eitaa.com
/shahidmostafamousavi
شروش
کانال
sapp.ir/900404shahidmostafamousavi
گروه سروش
https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
کانال تلگرام
https://t.me/shahidmostafamousavi
گروه
https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پانزهم
📝(( امتحان خدایا...؟))
🌸🌼– آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ کارمون واجبه .
معلوم بود خسته و بی حوصله است
– یا بگو … یا در رو ببند و برو … سرده سوز میاد!
چند لحظه مکث کردم
🌼🌸– مهران خودت گند زدی و باید درستش کنی تا اینجا اومدن تاوان گناهت بود نیومدن آقای غیور امتحان خداست
🌸🌼امتحان خدا؟یا امتحان علوم؟
– آقا ما تقلب کردیم
یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا چشم هاشون گرد شده بود علی الخصوص مدیر و ناظم که توی زاویه در تا اون لحظه ندیده بودم شون – برو فضلی مسخره بازی در نیار تو شاگرد اول مدرسه ای
🌼🌸چرخیدم سمت مدیر … – سلام آقا به خدا جدی میگیم من سوال سوم رو یادم نمی اومد بلند شدن برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی بعدشم دیگه … آقای رحمانی … یکی از معلم های پایه پنجم … بدجور خنده اش گرفت … – همین یه سوال؟ …
🌼🌸همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم … که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی … برو بچه جون… همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من… معلوم شد اصلا شوخی نیست … خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم … – آقا اجازه … لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید … از ما گفتن بود آقا … از اینجا گناهی گردن ما نیست … ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید … حق الناس گردن هر دوی ماست …
🌼🌸– عجب پر رویی هم هست ها … قد دهنت حرف بزن بچه… سرم رو انداختم پایین … حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود … – اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ .
ادامه_دارد
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شانزدهم
💌(( نامه های بی شاید ))
🌸🌼– با خودت فکر نکردی اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟
ترسیدم جواب بدم دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد یهو یاد حرف حضرت علی علیه السلام افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن
🌸🌼– آقا ما اونقدر از شما چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم حقی از ما وسط نیست ۲ نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد اما …!
دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم و سرم رو انداختم پایین دوباره دفتر ساکت شد
– برو در رو هم پشت سرت ببند
کارنامه ها رو که دادن علوم ۲۰ شده بودم اولین بار بود که از دیدن نمره ۲۰ اصلا خوشحال نشدم کارنامه ام رو برداشتم و رفتم #مسجد نماز که تموم شد رفتم جلو نشستم کنار امام جماعت
🌼🌸– حاج آقا یه سوال داشتم
از حالت جدی من خنده اش گرفت … – بگو پسرم – حاج آقا من سر امتحان علوم تقلب کردم بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه منم رفتم گفتم اما معلم مون بازم بهم ۲۰ داده الان من هنوز گناه کارم یا نه؟ پولم حروم میشه یا نه؟خنده اش محو شد مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده
همیشه می گفت:
🌸🌼– به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و …
حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد
🌼🌸– سوال سختیه اینکه شما با این کار چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده و حق الناس گردنت بوده توش شکی نیست اما علم من در این حد نیست که بدونم آینده شما چی میشه آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه یا نه
🌸🌼اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده چون شما گفتی که این کار رو کردی و در صدد جبران براومدی … ناخودآگاه در حالی که سرم رو تکان می دادم انداختمش پایین – ممنون حاج آقا … ولی نامه عمل رو … با فکر کنم و حدس میزنم و … اما و اگر و شاید … نمی نویسن … و بلند شدم و رفتم
تا شنبه دل توی دلم نبود سر نماز از خدا خجالت می کشیدم چنان حس عذابی بهم دست داده بود که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه سبک تر از حال و روز منه
🌼🌸شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون کارنامه به دست و امضا شده
رفتم جلوی دفتر در زدم و رفتم تو….
✍ادامه دارد......
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🏴روز ششم، روز قاسم بن الحسن(ع)...
⭕️آقای خامنهای بگویید دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!
🔸فریاد میزد: "آقای رییس جمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم."
حضرتآقا پرسیدند: "چی شده؟ کیه این بنده خدا؟"
"حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل اومده اینجا و با شما کار واجب داره."
حضرتآقا میفرمایند: "بگو پسرم. چه خواهشی؟"
شهید بالازاده میگوید: "آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!"
حضرتآقا میفرمایند: "چرا پسرم؟"
🔹شهید بالازاده: "آقا جان! حضرت قاسم (ع) ۱۳ ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم هر چه التماسش میکنم, میگوید ۱۳ سالهها را نمیفرستیم, اگر رفتن ۱۳ سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا میخوانند؟»
حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و میفرمایند: "پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است" شهید بالازاده هیچ چیز نمیگوید، فقط گریه میکند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسد.
🔸حضرتآقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش میگیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و میفرمایند: "آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز) تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید."
🔹حضرتآقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و میفرمایند: "ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان."
#شهید_مرحمت_بالازاده
🌙شب ششم محرم منتسب به کدام یک از شهدای کربلا میباشد ؟
⚫️روز ششم محرم به نام مبارک دیگر یادگار امام حسن مجتبی(ع) یعنی حضرت قاسم(ع) مشهور است که به همراه برادر خود قربانی راه دین و حق و حقیقت در رکاب سرور و مولای خویش شدند.
🔸حضرت قاسم(ع) فرزند امام حسن مجتبی(ع) است و مادرش رَمله نام دارد. مرحوم شیخ مفید، سه نفر از فرزندان امام حسن(ع) را نام برده که در کربلا به شهادت رسیدهاند که عبارتند از: قاسم، ابوبکر و عبدالله. و مرحوم محدث قمی از فرزند دیگری بنام عبیدالله نیز یاد کرده است که او نیز در کربلا شهید شد.
💠مرگ در راه حسین شیرینتر از عسل برای حضرت قاسم
شب عاشورا امام حسین (ع) بیعت خویش را از عهده یاران و اهل بیت خویش برداشتند و به آنان فرمودند: " آگاه باشید، گمان میکنم فردا روز برخورد ما با این دشمنان است. آگاه باشید، نظرم این است که شما همگی با آزادی بروید. از ناحیه من عهدی بر گردن شما نیست. شما را تاریکی شب از دید دشمن میپوشاند، آن را مرکب خود قرار دهید و بروید...
در برابر سخنان امام حسین(ع) اولین شخصی که عکسالعمل نشان داد، حضرت عباس بن علی (ع) بود؛ که در برابر پیشنهاد امام حسین (ع) چنین گفت: «چرا این کار را بکنیم؟ آیا برای اینکه بعد از تو باقی بمانیم؟! خدا هرگز چنین روزی را نیاورد!»
سپس بقیه بنیهاشم و اصحاب امام حسین (ع) اعلام وفاداری کرده و با امام حسین (ع) بیعت کردند. در میان این مجاهدین، قاسم بن الحسن از همه کم سنتر بود. وی در پایان مجلس از امام حسین (ع) سوال کرد: «آیا فردا من نیز شهید خواهم شد؟» امام حسین (ع) در جواب وی فرمود: «مرگ در نظر تو چگونه است؟» قاسم پاسخ داد: «احلی من العسل؛ از عسل شیرینتر است.» جواب قاسم بن الحسن(ع) به سوال عموی بزرگوار خویش درباره مرگ بس شگرف و تامل برانگیز است؛ چرا که قاسم بن الحسن که نوجوانی بیش نیست باید چه جهان بینی و نگرشی نسبت به دنیا داشته باشد که مرگ در نگاه وی از عسل شیرینتر باشد؟
#صلوات
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی)
✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده
گروه جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی
گروه
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
کانال ایتا
https://eitaa.com
/shahidmostafamousavi
شروش
کانال
sapp.ir/900404shahidmostafamousavi
گروه سروش
https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
کانال تلگرام
https://t.me/shahidmostafamousavi
گروه
https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفدهم
✍(( چشم ها را باید بست))
🌹تا چشمم به آقای غیور افتاد بی مقدمه گفتم
✨– آقا اجازه چرا به ما ۲۰ دادید؟ ما که گفتیم تقلب کردیم آقا به خدا حق الناسه ما غلط کردیم تو رو خدا درستش کنید.
خنده اش گرفت!
🍃– علیک سلام صبح شنبه شما هم بخیر
سرم رو انداختم پایین
– ببخشید آقا ..سلام .. صبح تون بخیر
از جاش بلند شد رفت سمت کمد دفاتر
🌹– روز اول گفتم هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو ۲۰ بشه دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم
حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد التهاب این ۲ روز تموم شده بود با خوشحالی گفتم
🍃– آقا یعنی ۲۰ نمره خودمون بود؟
دفتر نمرات رو باز کرد داد دستم
✨– میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی
دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم
🌹– نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ممنون آقا که بهمون ۲۰ دادید
از خوشحالی پله ها رو ۲ تا یکی تا کلاس دویدم پشت در کلاس که رسیدم یهو حواسم جمع شد
🍃– خوب اگه الان من با این برم تو بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ببینن توش چیه؟ اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن
📖دفتر رو کردم زیر کاپشنم و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد .
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_ هجدهم ✍((عزت از آن خداست ))
🌹دفتر رو در آوردم و دادم دستش
– آقا امانت تون صحیح و سالم
خنده اش گرفت
زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن
🍃– مهران فضلی پایه چهارم الف سریع بیاد دفتر
🌹با عجله پله ها رو دو تا یکی دو طبقه رو دویدم پایین رفتم دفتر مدیر باهام کار داشت
🍃– ببین فضلی از هر پایه، ۳ کلاس پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است .
🌹و کادر هم سرشون خیلی شلوغه تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی ،کلید رو گذاشت روی میز!
🍃– هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده مواظب باش برگه هم اسراف نشه #بیت_الماله
🌹از دفتر اومدم بیرون مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم… باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن
همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم … اون روز که به خاطر خدا برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر
🍃و خدا نگذاشت … راحت اشتباهم رو جبران کنم … در کنار تاوان گناهم … یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت … و اون چند روز …
🌹بار هر دوش رو به دوش کشیدم … اشک توی چشم هام جمع شده بود … ان الله … تعز من تشاء … و تذل من تشاء …
✍ادامه دارد......
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃