✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_سوم
💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»
💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
💠 از صدایم تنهایی میبارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا #ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلوزیون #سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
💠 اگر پای #تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
💠 این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»
💠 و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :«بقیه ایرانیها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشت
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_چهارم
💠 با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این #امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!»
💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم :«شما برید #حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!»
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم #سوریه برسد.
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز #تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از #دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه #سعودی العربیه جشن کشته شدن #سردار_سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای #بشار_اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!»
💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!»
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس #حرم بودم که بیصبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟»
💠 تروریستهای #تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که #غیرتش قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟»
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟»
💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته #زینبیه؟»
پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان #سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«میخواست بره، ولی وقتی دید #داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!»
💠 بیصدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته #جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!»
مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین #عربی پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما #اهل_سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) راحته!»
💠 با متانت داخل خانه شد و نمیفهمیدم با وجود شهادت #سردار_سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمیکردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت.
از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیریها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونهها بودن، ولی الان #زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمونها هنوز تک تیراندازشون هستن.»
💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بیمقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق #حاج_قاسم شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از #غیرت گرفت و خندهای عصبی لبهایش را گشود :«غلط زیادی کردن!»
و در همین مدت #سردار_سلیمانی را دیده بود که به #عشق سربازیاش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیریها رو #حاج_قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و #دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و #سردار_همدانیِ و به خواست خدا ریشهشون رو خشک میکنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهلم
💠 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبمان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمیشد که تا #زینبیه فقط گریه کردیم.
مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانهای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر میزد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشدهاش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید.
💠 در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریههایم را گم میکردم تا مصطفی و مادرش نبینند و بهخوبی میدیدند که مصطفی از #شرم قدمی عقبتر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست :«این چند روز خیلی ضعیف شده، میخواید ببریمش دکتر؟»
و ابوالفضل از حرارت پیشانیام تب تنهاییام را حس میکرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد :«دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!»
💠 خانهای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و میدانست چه #بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرینزبانی ادامه داد :«از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من میبرمش #حرم رو ببینه قلبش آروم شه!»
نمیدانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکستهام تا بام آمد.
💠 قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی #دمشق طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس میکردم گنبد حرم به رویم میخندد و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) نگاهم میکند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم.
از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت میکردم و بهخدا حرفهایم را میشنید، اشکهایم را میخرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را میدید که آهسته زمزمه کرد :«آروم شدی زینب جان؟»
💠 به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند :«این سه روز فقط #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میدونه من چی کشیدم!»
و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد :«اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن #انتحاری رو پوشش میداده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.»
💠 محو نگاه سنگینش مانده بودم و او میدید این حرفها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان میداد :«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!»
و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بیغیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد :«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه #سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا میخوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.»
💠 گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و #حرم میچرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت میکرد :«همون روز تو فرودگاه بچهها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از #تهران! ظاهراً آدمای تهرانشون فعالتر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!»
از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت :«البته ردّ تو رو فقط از #دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امنترین جا برات همون داریاست.»
💠 از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او میدید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد :«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچههای دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر میکردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمیگردیم #ایران، ولی نشد.»
و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت :«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناساییات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!»
💠 سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات #امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_یکم
💠 ساکت بودم و از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت میکنه!»
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا #حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.
💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقهاش بیشتر میشد و خط پیشانیاش عمیقتر.
دوباره طنین #عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بیاختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظهای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»
💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، #دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم #داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوشخبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط #تکفیریهای داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست #ارتش_آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.
از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند و #سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.
💠 محلههای مختلف #دمشق هر روز از موج انفجار میلرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود.
دو ماه از اقامتمان در #زینبیه میگذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و #ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهاییام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند و نگاه مصطفی پشت پردهای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد.
💠 شب عید #قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش میخندید و بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمیخوای خواهرت رو #شوهر بدی؟»
💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق #عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند که با #محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد.
گونههای مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبانماه، از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
💠 موج #احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»
و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!»
💠 کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»
بیش از یک سال در یک خانه از #داریا تا #دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در #حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
💠 دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه #احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c5
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_دوم
💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
💠 و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»
💠 طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.
💠 کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانهاش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزدهاش را میشنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد :«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بیشرفها دارن با #مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران میبینن! دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که یکیشان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم #مقاومت کنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم ر
✍🥀 شهید هادی باغبانی، #مستندسازی که از همان روز های آغازین نبرد #سوریه بههمراه مستندسازان دیگر برای ثبت دقیق جنایات سلفیها و تکفیریها در این کشور حضور پیدا کرده بود،
✍ #خبرنگار و مستندساز بابلسری قصه ی ما در درگیریهای مناطق حاشیهای #دمشق توسط تروریستهای تکفیری جبهه النصره به شهادت رسید😔
✍قطع به یقین مسیر #شهادت برای هرکسی باز نیست، #دل خالص و روحی بزرگ میخواهد.
✍🥀 چیزهایی که فکرت را به خود اسیر کرده و هر لحظه و ثانیه برای رسیدن به آنها تلاش میکردی
🥀✍شهید هادی باغبانی از جمله کسانی بود که نخستین گام شهادت را با حمایت از مردم سوریه برداشت🌹
✍🥀کاش برسد روزی که دنیا را از زاویه نگاه شهید باغبانی و امثال ایشان ببینیم
✍#خالصانه برای خدا گام برداریم و #مخلص_فی_الارض باشیم نه #مفسد آن... و خود را از #بهشت جهالتمان نجات دهیم😭
🍃به مناسبت سالروز #شهادت #شهید_هادی_باغبانی
تاریخ تولد : ۱۵ شهریور ۱۳۶۲
تاریخ شهادت : ۲۸ مرداد ۱۳۹۲.دمشق
تاریخ انتشار : ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
مزار شهید : گلزار شهدای امامزاده سید ابراهیم بابلسر
💐شادی روح پرفتوح شهید
💐
💐الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
@shahidmostafamousavi
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
🌿
🕋﷽🕋
«وَالْحَمْدُ لِلّهِ قاِصمِ الجَّبارینَ مُبیرِ الظّالِمینَ»
ستایش خدای را که درهم شکننده سرکشان و نابودکننده ستمکاران است
#پرویز_پرستویی_ها_بخوانند
در آیین نکوداشت یک بازیگر سینما بنام #فرامرز_قریبیان از پرویز پرستویی خواسته شد که بر روی سن برود و ایشان را دعوت کند .
آنروز اینچنین صحبت کرد که آرزوی گرفتن امضا از بازیگر نقش اول فیلم گوزنها را داشته و چون کارمند دادگستری بوده است در سکانس فیلم گوزنها از نزدیک استاد قریبیان را دیده و موفق نشده است که امضا بگیرد و سپس نام فرامرز قریبیان را به عنوان اسطوره خود به زبان آورد .😕
جناب پرویز پرستویی!!
آیا میدانید که حاصل عملکرد غلط شما باعث خونهای ریخته شده هوادارانتان بوده است ؟😡
آیا میدانید عاقبت این گونه جریان سازیهای شما چیزی خلاف مسیر برادر شهیدتان است؟ 😔
آیا از حقارت در پروژه امنیتی #کاووس_سعید_امامی و #کاوه_مدنی درس نگرفتید ؟ آنجا که فهمیدید همرزمان برادر شهیدتان از شما به برادرتان وفادار ترند ؟😡
آیا فقط بلد هستید در فیلمها نقش انسان شریف و ارزشی را داشته باشید؟😡
این کلام الهی را بخاطر بسپارید
🌿وَنَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَآثَارَهُمْ ۚ وَكُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ🌿
اصلا چرا شما نگران سفرهای آقای رئیسی و مخصوصا تحلیل سفر اخیر ایشان به سوریه شده اید؟
در روزهایی که یک زن معلوم الحال بنام #تهمینه_میلانی به شهدای مدافع حرم میمیتاخت؛ مشکل حنجره داشتید که با جریان فاحشه های سینما بر علیه شهدا برخورد نکردید؟
سالها و ماه ها و روزها برای بازگشت شما به دامان انقلاب اسلامی منتظر نشسته و چشم به راه ماندیم .
لیکن ؛ عرصه ولنگاران سینما و #مشهور_غیرمفید بودن آنقدر حلاوت برایتان ایجاد کرده است که #حجاب که دستور دین و الهی است را به کناری گمارده و سرخی رژ لب و ماتیک های براق و موهای رها شده در باد را بر سرخی خون شهدا و بیرق اسلام ارجح میدانید 😔
آنکه بیشتر باخته است خودتان هستید .
انتقاد و قلم زدن بر علیه رئیس جمهوری که مملکت را به خنده های مشتی اجنبی ترجیح داد را یادتان نبود ؟
تکه تکه شدن پاسداران و بسیجیان و پلیسهای این مرز بوم در زیر دندان و چنگالهای یک مشت حیوان انسان نما در قیام فواحش را ندیدی ؟
آنهایی که داغدار هستند و ماندند ما بودیم.
هم برای از دست دادن دوستان و هم برای از دست دادن امثالتان!!!
ما برای همه چی داغداریم.
هم برای قربانیان هواپیما و هم برای تیم سامانه پدافندی !!!
هم برای شهدای امنیت و غیرت و هم برای فریب خورده های جریان سازیهای فواحش و منکران حجاب !!!
تا یادم نرفته است بگویم در شهر #حلب #حمص #دمشق #حما هم #مسیحیان و #علویان و #دروزی هایی بودند که چشم به شیرمردانی با لباسهایی با آرم #لبیک_یا_زینب داشتند
.
آنها هم حجاب نداشتند .
جمله منقوش بر دیوار کلیسای حلب هنوز باقی است :
)) ای مریم مقدس ؛ آرام بخواب ، فرزندان فاطمه زهرا س برای نجات مسیحیان آمده اند))
شیعیان نجات مظلوم را بر ضمه خود میدانند
تو نگران نباش !
فالورهای تو از صدقه سر امنیت حاصل از خون شهدا کم نمیشوند.
حالا تلاش تو برای چیست؟
سهم دریافتی تو از مافیا چقدر است؟
چرا سهم مبادلات تجاری و اقتصادی ایران با سوریه که یک متحد بلامنازع است فقط ۳٪ است .
آیا از ۹۷ درصد باقیمانده جایی دیگر به شما تعارف میشود؟
آخرین باری که بدون هیاهو به بهشت زهرا س رفته ای را یادتان هست؟
اگر یکبار برای کسب فالور به جنوب تهران میرفتی ؛ آنجا به چشم میدید که سپاه در قالب قرارگاه شهید اسدالهی به کمک دولت آمده و ریشه بی هویتی(فاقدین شناسنامه ) و فقر ؛ بیکاری و... آمده است .
در یکی از نقشهایت خود را بچه دروازه غار معرفی کردی .
یه سر بزن دروازه غار 🇮🇷
راستی آیا فرامرز قریبیان هیچگاه به عنوان اسطوره به شما مسیر منحرف را معرفی میکرد؟
#تا_دلار_چند_تومانی_در_جبهه_حق_خواهیم_ماند
#مانکنهای_مروج_بی_حجابی #روزهای_آینده_تعیین_کننده_است #وزارت_ارشاد_اسلامی
#حامی_اقدام_فراجا
✍ #علی_سام_نژاد
@khmoghaddam
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
|°﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 امروز دهم تیر ماه سالروز شهادت
🍃از قاعده عاشقی میگوید همان چهار حرف که مریدانش معنای عشق را در او پیدا میکنند، #حسین(ع).
قاعده ای که دیکته هرشب سید و ذکر روی لب هایش بود...
.
🍃میگوید که در مکتب حسین(ع) #زینبی شد ، با غیرت #عباس گونه قد کشید و زیر سایه #ولایت سرباز امام شد...😌
.
🍃میگوید و همه را خط به خط ، بند به بند روی کاغذ حک میکند و کاغذ خط به خطش را که نه! حرف به حرفش را از بر میشود
و قلم خوش رقصی میکند تا حرف های آخرش را روی سینه کاغذ بنشاند:
از حرم #علی_ابن_موسی_الرضا تا زینبیه #دمشق به قاعده یک یا حسین(ع) میشود طیالارض کرد!
درست مثل #سید_مهدی
تولدت مبارک بسیجی❤️
.
✍️نویسنده : #مهدیه_نادعلی
.
🕊به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_سید_مهدی_موسوی
.
📅تاریخ تولد : ۳۰ شهریور ۱۳۶۳
.
📅تاریخ شهادت : ۱۰ تیر ۱۳۹۲
.
🥀مزار شهید : اهواز
🔵 حاجت ها رو از #شهدا طلب کنید ، مرام و معرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن
هر کسی با هر شهیدی خو گرفت
روز محشر آبرو از او گرفت
✋سلام بر همسنگران و دوستداران شهـــــداء🌹
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا
او ایستاد پای امام زمان خویش .
امروز ۱۲ تیر ماه سالروز شهادت مدافع حرم" محمد جلال ملک محمدی"
نمیدانم از کجا شروع کنم، کدام مقدمه میتواند تو را توصیف کند؟ فقط میدانم که میخواهم آهسته در قصه زندگی ات قدم بزنم و حال خوب آن دوره را تنفس کنم.
تویی که هیچگاه مجوز گشودن طومار افتخاراتت را ندادی چرا که مرد سکوت بودی!
گویی عهد بسته بودی که همه از تو فقط یک نام به یاد داشته باشند و طبع شوخ و لب خندان، همین...
حتی رفیقانت هم از تو چند خاطره در میدان بیشتر ندارند، تنها موصل، حلب، #دمشق و... پیچ و خم وجودت را شناختند و مردانه همراهیات کردند
. زمینه را فراهم کردی برای مادرت که دل از تو بکند و خمسش را بدهد! به قول خودت مادرت چون پنج فرزند داشت باید خمسش را میداد.
🍃و قرعه به نام تو افتاد و بعد از چهل روز همنشینی با تخت بیمارستان در دوازدهمین روز تابستان آسمانی شدی. سالگرد آسمانی شدنت مبارک♥️
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_محمدجلال_ملک_محمدی
تاریخ تولد : ٢٣ آذر ۱٣۶٣
تاریخ شهادت : ۱٢ تیر ۱٣٩۶
محل شهادت : موصل_عراق
مزار شهید : تهران_بهشت زهرا
🦋شادی ارواح مطهر شهدا صلوات🦋
🚨منتظر #زلزله_سوریه باشید
🌟 #امام_باقر علیهالسلام درباره #فتنه_شام :
🔥 صوتی بر #دمشق همراه با فتح برای شما میآید و #خسف در منطقه جابیه رخ خواهد داد و بخشی از مسجد دمشق تخریب خواهد شد.
🔵 سپس خروج کنندگانی در منطقه شام از سمت ترکها (کردها، ساکنان واقع در نواحی هممرز با ترکها) خروج خواهند کرد (ادعای استقلال #کردهای_سوریه در عصر ظهور)
🔥آنگاه #هرج_الروم (فتنه، اختلاف و قتل و چه بسا جنگ بین کشورهای غربی) رخ میدهد.
🔴 #اخوان_الترک پیشروی نظامی خویش را تا مناطق الجزیرۀ سوریه ادامه میدهند (مناطق شمالشرق #سوریه متصل به مرز #عراق اعم از حسکه، ديرالزور و الرقة، و همچنین صلاحالدین و نینوا در عراق اطلاق میشود)
🔥خروج کنندگانی از رومیها (همپیمانان غربی یهودیان صهیونیست) در منطقه #رمله (نزدیک بیتالمقدس) در #فلسطین نیروی نظامی پیاده میکنند.
🔱 سه پرچم نظامی #اصهب (حاکمیت) و #ابقع (معارضان و مخالفان حاکمیت) و #سفیانی (نماینده غرب و یهود) در منطقه #شام با یکدیگر به جنگ و اختلاف خواهند پرداخت.
📕غیبۀ نعمانی صفحه ۲۷۹
📗غیبه شیخ طوسی صفحه ۴۴۲
📙بحارالانوارمجلسی ج۵۲ ص۲۳۷
📚 #حدیث فوق معروف به حدیث جابر جُعفی از امام محمد باقر علیهالسلام به وقایع پیش از #خروج_سفیانی از جنوب سوریه (نزدیکی مرز #اردن در مجاورت شهر #درعا سوریه) اشاره دارد.
#فلسطین_کلیدواژه_ظهور
#ظهور_بسیار_نزدیک_است
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🔥 نقاط استراتژیک آخرالزمان
⌛️ آنچه که تا ظهور مانده است...
#حرستا_دمشق_سوریه
☀️امیرالمومنین امام علی علیهالسلام:
🔴 چون دو لشکر (اصهب و ابقع) در منطقه شام و سوریه، درگیر جنگ شوند... سپس در انتظار #زلزله و خسف حرستا دمشق در سوریه باشید... بخشی از مسجد اموی دمشق، تخریب خواهد شد و بعد از آن، منتظر #خروج_سفیانی پسر هند جگرخوار باشید که از وادی یابس (مرز بین #اردن و سوریه در استان #درعا سوریه) خروج میکند تا بر دمشق دست یابد و بعد از آن منتظر قیام امام زمان باشید.
📕الغیبۀ نعمانی صفحه ۳۰۵
📗بحارالانوار ج۵۲ ص۲۱۶و۲۵۳
☀️امام باقر علیهالسلام فرمودند:
🔴و تُخسَفُ قَريَةٌ مِنْ قُرى الشَّام تُسَمَّى الجابية. #خسف و زلزلهای در منطقه جابیه #دمشق در سوریه، رخ خواهد داد.
📕الغیبه نعمانی صفحه ۲۷۹
📗بحارالانوار ج۵۲ ص۲۳۷
🔴 #حرستا_دمشق در شمال شرقی پایتخت سوریه و در منطقه غوطه شرقی واقع شده. جابیه نیز اکنون محلهای از محلات مرکزی پایتخت #سوریه است.
💥 فاصله حرستا تا جابیه کمتر از ده کیلومتر است که به وضوح مشخص است که ده کیلومتر برای وقوع یک زمین لرزه با مختصات فرورفتن شهرک #حرستا با ساکنین آن، به درون زمین، و البته تخریب بخشی از #مسجد_اموی_دمشق، موردی عجیب نیست.
🔰 #خسف_حرستا اولین گام از فاز سوم و نهایی رخدادهای منتج به #ظهور است. علامتی که به سبب آن، هرج و مرج عجیبی، سوریه، منطقه و جهان را فرا خواهد گرفت.
🔴 #سفیانی دشمن اصلی امام زمان علیهالسلام، پس از واقعه خسف و فرورفتن شهرک حرستا به درون زمین، وارد معرکه #فتنه_شام (جنگ دوازده ساله کنونی سوریه) شده و به شکل منافقانه، #قدس را تحت کنترل خود در خواهد آورد.
🔥 سفیانی سپس در #جنگ_سوریه دخالت کرده و با غلبه بر ابقع و اصهب، حاکم تمام منطقه شام خواهد شد. #مناطق_پنجگانه_شام اعم از دمشق و قنّسرین (حلب امروزی) و حمص در سوریه و اردن و فلسطین، به سلطه او در خواهد آمد تا ظهور و حرکت لشگریان امام برای آزادی تمام مناطق ذکر شدهی فوق...
🌀 بنابراین در حوادث آینده جهان، ابتدا باید منتظر #زلزله_دمشق در سوریه باشیم...
📤 #بانشرمطالب_در_فراگیری
#معارف_مهدوی_سهیم_باشیم
اگر ۱ نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری
#فلسین_کلیدواژه_ظهور
#ظهور_بسیار_نزدیک_است
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🦋ڪانال زلال سخن🦋
✨مهدویت ✨
🔥 حوادث فتنه شام و سوریه قبل از ظهور
1⃣ #اختلف_الرمحان
✅ اختلاف و تنش دو #پرچم #اصهب به عنوان حاکم سوریه قبل از سفیانی و #ابقع به عنوان معارضین داخلی حکومت
2⃣ #رجفۀ_الشام
✅ #جنگ دو پرچم و جریان اصهب و ابقع در #سوریه که باعث اضطراب شدید حاصل از جنگ، با کشتههای بسیار شده که این جنگ رحمتی برای مومنین و عذابی برای کافران است (به واسطه آشکار شدن نشانههای نزدیکی ظهور و افزایش درگیری و نزاع دشمنان خدا).
3⃣ #البراذین_الشهب_المحذوفة
✅ حضور #طرفهای_جنگ در تقابل نظامی #جنگ_سوریه؛ مثل رایات الاصفر صاحبان #پرچمهای_زرد
4⃣ ندای فتح از #دمشق
✅ #ورود_نظامیان_پرچمهای_زرد رنگ به صحنه #تحولات_میدانی فتنه شام و شنیده شدن صدای فتح و #بشارت_پیروزی از دمشق (به علت حضور جریان اصهب در دمشق، ضمن اینکه اصهب در آیندهی فتنه شام، از سفیانی در دمشق شکست خواهد خورد)
5⃣ #خسف_دمشق
✅ فرورفتن محور جابیه-حرستا احتمالا ناشی از #زلزله_دمشق که منجر به تخریب بخشهایی از #مسجد_اموی_دمشق میشود.
6⃣ #مارقة_الشام
✅ خروج ساکنان نواحی هممرز با ترکها در شام، استقلال طلبی #کردهای_سوریه و #تجزیه_طلبی #کردها از دولت مرکزی
7⃣ #هرجالروم:
✅ هرج و مرج جهانی قبل از ظهور، فتنه و آشوب و قتل و درگیری در جهان، خصوصا در کشورهای غربی
8⃣ حمله #اخوانالترک به جزیرۀ الشام:
✅ #حمله_نظامی ترکها به شمال شرق سوریه (منطقه جزیره، #حسکه #رقه و #دیرالزور کنونی) جهت برخورد نظامی با مارقهالشام (تجزیهطلبان شام هم مرز با ترکها)
9⃣ #مارقه_الروم در فلسطین:
✅ ورود نظامیان غربی به فتنه شام در حمایت از #اسرائیل و یهودیان ساکن شام (به نظر میرسد پیش از این مرحله و در بحبوحهی هرجالروم، طی زد و خورد انجام شده، ایرانیها پس از شیطنت اسرائیل و طی مرحله #آتش_مشرق، ضربهای اساسی به یهودیان اشغالگر قدس زدهاند.)
🔟 #خروج_سفیانی از وادی یابس
✅ خروج دشمن بزرگ امام عصر و منتظران ظهور از #وادی_یابس صحرای شام، منطقهای در حومه #درعا
❌ همه حوادث فوق، قبل از #ظهور رخ میدهد. پس از خروج سفیانی به عنوان اولین نشانه از #علائم_حتمی_ظهور با حمایت مثلث روم، یهود و خاندان #بنی_فلان حاکم بر حجاز (محور غربی، عبری و عربی) با ورود از منطقه وادی یابس در جنوبغربی سوریه (حوران واقع در درعا در مرز #اردن و سوریه) در ماه رجب سال ظهور؛ خروج یمانی از یمن در همان #ماه_رجب، شنیده شدن #ندای_آسمانی در سحرگاه ۲۳ رمضان سال ظهور، #ندای_شیطانی در عصر همان روز؛ #نبرد_قرقیسیا در ماه شوال آن سال، قیام نفس زکیه و شهادت ایشان در کنار کعبه و خانه خدا ۱۵ شب قبل از قیام علنی امام در ذیالحجه آن سال؛ قیام امام در عاشورای آن سال (۶ ماه بعد از خروج همزمان یمانی و سفیانی)، و در نهایت #خسف_بیداء یعنی فرورفتن بخشی از لشگریان سفیانی در سرزمین بیداء بین مکه و مدینه، سپاهی که در تعقیب امام و یاران ایشان خواهند بود.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#ظهور_بسیار_نزدیک_است
اگر ۱ نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری
📤#بانشرمطالب_در_فراگیری
#معارف_مهدوی_سهیم_باشید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
ـــ