eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
379 دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
15.6هزار ویدیو
207 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‏ ‌‌‏ ﷽✨✨✨✨✨✨✨﷽ 💌سر آغاز هر نامه نام خداست که بی نام او نامه یکسر خطاست💌 💓الهی روزمان را با عطر نام و یاد تو آغاز می کنیم 💓و تو را صدا می کنیم با نامهای نیکویت  ... 💚یا اَللهُ یا رَحْمنُ ❤️یا رَحیمُ یا خالِقُ 💚یا رازِقُ یا بارِیُ ❤️یا اَوَّلُ یا آخِرُ 💚یا ظاهِرُ یا باطِنُ ❤️یا مالِکُ یا قادِرُ 💚یا حَکیمُ یا سَمیع ❤️ُیا بَصیرُ یا غَفورُ 🔆 🔆 💔 درد ما از هجر یوسف کمتر از یعقوب نیستـــــ... او پســر گم کـــرده بود و ما پدر گم کرده ایم... 😭 ❤️سلام امام زمانم❤️ 💚سلام مهدی جان💚 ... حتما گناه باعث دوری ما دوتاست آری منم دلیل تمام فراق ها😭😔 ؟؟💔😔 💚 🧡 🌸سلام آدینه تون مهدوی🌸 📤بانشرمطالب در فراگیری معارف مهدوی سهیم باشیم اگر یک نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴توقیف یک فروند نفتکش متخلف در خلیج فارس 🔹روابط عمومی منطقه دوم نیروی دریایی سپاه در اطلاعیه‌ای از توقیف یک فروند نفتکش حامل بیش از 1 میلیون و 500 هزار لیتر سوخت قاچاق با پرچم کشور توگو و 12 خدمه در سواحل عمق بوشهر توسط رزمندگان این منطقه خبر داد. 🔹متن اطلاعیه: به آگاهی ملت شریف و قهرمان ایران اسلامی می‌رساند به فضل الهی با اشراف اطلاعاتی و رصد دقیق رزمندگان منطقه دوم نیروی دریایی امام حسن مجتبی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شامگاه دوشنبه 31 تیر ماه 1403 یک فروند نفتکش حامل بیش از 1 میلیون و 500 هزار لیتر نفت قاچاق با نام تجاری " betl guse "و پرچم کشور آفریقایی توگو که بطور سازماندهی شده مبادرت به قاچاق سوخت می‌کرد،در سواحل عمق بوشهر شناسایی و با حکم مرجع قضایی توقیف شد. 🔹این شناور همراه با 12 خدمه آن که دارای ملیت‌های هندی و سریلانکایی هستند به لنگرگاه بوشهر منتقل و تحت نظارت است. ‌‌‌ 🔴 👇 @bidariymelat
🔴سالروز شهادت دانشمند هسته‌ای، دکتر داریوش رضایی‌نژاد گرامی باد 🔹۱۳سال پیش در چنین روزی شهید رضایی نژاد در مقابل دیدگان همسر و فرزند خردسالش توسط تروریست‌ های اسرائیلی به ضرب گلوله به شهادت رسید. ‌‌‌ 🔴 👇 @bidariymelat
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️در برابر کسانی که در مجلس عزای سیدالشهدا حجاب ندارند چه کنیم؟ 🎙حجت الاسلام ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهار رکن مهم سلوک الی الله مشارطه، مراقبه، محاسبه و معاقبه | آیت الله کمیلی خراسانی |
زنی به خدمت حضرت امام صادق علیه السلام آمد و عرض کرد: ای پسر پیغمبر شوهرم مرا دوست نمیدارد چه کنم ؟ حضرت فرمود علیک" بصلوه الیل" برو نماز شب بخوان. پس از چندی خدمت حضرت رسید و تشکر کرد و گفت از آن به بعد شوهرم هیچکس را به اندازه من دوست نمی دارد. پس آن حضرت فرمود : خدا رحمت کند زنی را که سحر برخیزد و شوهرش را بیدار کند و همچنین مردی که برخیزد و زنش را بیدار کند و نماز شب بخوانند...
‍ 🌷 – قسمت 5⃣6⃣ ✅ فصل شانزدهم   فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می‌گفت: « آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه‌ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده. » گفتم: « پس تو می‌گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می‌کنم. » گفت: « دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی‌خواستم بچه‌ها هم بترسند. » 💥 کم‌کم همسایه‌های زیادی پیدا کردیم. خانه‌های سازمانی و مسکونی گوشه‌ی پادگان بود و با منطقه‌ی نظامی فاصله داشت. بین همسایه‌ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج‌آقا سمواتی هم بودند که هم‌شهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می‌خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می‌شدیم. صبحانه‌ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می‌خوردیم. کمی به بچه‌ها می‌رسیدیم و آن‌ها را می‌فرستادیم توی راهرو یا طبقه‌ی پایین بازی کنند. ظرف‌های صبحانه را می‌شستیم و با زن‌ها توی یک اتاق جمع می‌شدیم و می‌نشستیم به نَقل خاطره‌ و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی‌آمدند. 💥 ناهار را سربازی با ماشین می‌آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می‌شنیدیم، قابلمه‌ها را می‌دادیم به بچه‌ها. آن‌ها هم ناهار را تحویل می‌گرفتند. هر کس به تعداد خانواده‌اش قابلمه‌ای مخصوص داشت؛ قابلمه‌ی دو نفره، چهار نفره، کمتر یا بیشتر. یک روز آن‌قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان این‌که ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پیگیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن‌قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند. 💥 یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم. گوشه‌ی پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه می‌رفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم‌روستایی‌هایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن‌قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: « چشمم روشن، حالا پشت پنجره می‌ایستی و مردهای غریبه را نگاه می‌کنی؟! » دیگر پشت پنجره نایستادم. 💥 دو هفته‌ای می‌شد در پادگان بودیم. یک روز صمد گفت: « امروز می‌خواهیم برویم گردش. » بچه‌ها خوشحال شدند و زود لباس‌هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: « تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور. » پرسیدم: « حالا کجا می‌خواهیم برویم؟! » گفت: « خط. » گفتم: « خطرناک نیست؟! » گفت: « خطر که دارد. اما می‌خواهم بچه‌ها ببینند بابایشان کجا می‌جنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده. » 💥 همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می‌زد، ناراحت می‌شدم و به او پیله می‌کردم؛ اما این‌بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. 💥 بعد از این‌که از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اُورکتی به من داد و گفت: « این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، این‌جا را به آتش می‌بندد. » بچه‌ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: « مامان بابا شده! » صمد بچه‌ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: « بچه‌ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی‌گذارند جلو برویم. » 💥 همان‌طورکه جلو می‌رفتیم، تانک‌ها بیشتر می‌شد. ماشین‌های نظامی و سنگرهای کنارهم برایمان جالب بود. صمد پیاده می‌شد. می‌رفت توی سنگرها با رزمنده‌ها حرف می‌زد و برمی‌گشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می‌رسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه‌ها و خاک‌ریزهایی را نشانمان داد و گفت: « آن‌جا خط دشمن است. آن تانک‌ها را می‌بینید، تانک‌ها و سنگرهای عراقی‌هاست. » 💥 نزدیک ظهر بود که به جاده‌ی فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاک‌ریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبه‌ی کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچه‌ها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. 🔰ادامه دارد...🔰 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ╰┅─────────┅╯
‍ 🌷 – قسمت 6⃣6⃣ ✅ فصل شانزدهم 💥 رزمنده‌های کم‌سن و سال‌تر با دیدن من و بچه‌ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف می‌زدند و سمیه را بغل می‌گرفتند و مهدی را می‌بوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه می‌پرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره‌ی کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب‌ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه‌ها که گرسنه بودند، با ولع نان و تن‌ماهی می‌خوردند. 💥 بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی‌ها افتاده بود، نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه‌ها معرفی می‌کرد و درباره‌ی عملیات‌ها حرف می‌زد که انگار آن‌ها آدم بزرگ‌اند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده‌اند. 💥 موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می‌رفت، حس بدی داشتم. گفتم: « صمد! بیا برگردیم. » گفت: « می‌ترسی؟! » گفتم: « نه. اما خیلی ناراحتم. یک‌دفعه دلم برای حاج‌آقایم تنگ شد. » 💥 پسربچه‌ای چهارده پانزده‌ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: « مادر بیچاره‌اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی‌ها توی این تاریکی چه‌کار می‌کنند؟! » محکم جوابم را داد: « می‌جنگند. » بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: « بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم. » حوصله نداشتم. گفتم: « ول کن حالا. » توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه‌ها گرفت و گفت: « چرا این‌قدر ناراحتی؟! » گفتم: « دلم برای این بچه‌ها، این جوان‌ها، این رزمنده‌ها می‌سوزد. » گفت: « جنگ سخت است دیگر. ما وظیفه‌مان این است، دفاع. شما زن‌ها هم وظیفه‌ی دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان‌ها. اگر شما زن‌های خوب نبودید که این بچه‌های شجاع به این خوبی تربیت نمی‌شدند. » گفتم: « از جنگ بدم می‌آید. دلم می‌خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند. » گفت: « خدا کند امام زمان (عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم. » با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره‌ها و توپ‌ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: « این‌ها بچه‌های من هستند. همه‌ی فکرم پیش این‌هاست. دلم می‌خواهد هر کاری از دستم برمی‌آید، برایشان انجام بدهم. » 💥 تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می‌کردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می‌گفتم: « حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چه‌طور نگهبانی می‌دهد و چه‌طور شب را به صبح می‌رساند. » فردای آن روز همین ‌که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن‌قدر توی رختخواب می‌ماندم تا صمد نمازش را می‌خواند و می‌رفت؛ اما آن روز زود بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. 💥 بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: « کاش می‌شد مثل روزهای اول برای ناهار می‌آمدی. » خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده‌ام گرفت. گفت: « نکند دلت برای حاج‌آقایت تنگ شده... . » گفتم: « دلم برای حاج‌آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می‌شوم. » 💥 در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: « قدم خانم! باز داری لوس می‌شوی‌ها. » چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم‌های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه‌ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان‌ها را شستم و بچه‌ها را فرستادم طبقه‌ی پایین بازی کنند. 💥 در طبقه‌ی اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه‌ها می‌فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می‌شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می‌رسید. بچه‌ها از آن‌ها بالا می‌رفتند. سر می‌خوردند و این‌طوری بازی می‌کردند. این تنها سرگرمی بچه‌ها بود. 🔰ادامه دارد...🔰 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خانه ی استثنایی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ یک ساعت طول نکشید که یکیشان برگشت آمده بود دنبال آقای برونسی گفتم:« ایشون حالش خوب نیست، شما که می دونین» «ما خودمون با ماشین می بریمشون» حالا نمی شه یک وقت دیگه بیاین؟ نه آقای غزالی کار ضروری دارن سفارش کردن که حتماً حاجی رو ببریم اون جا.... وقتی از سپاه برگشت چهره اش تو هم .بود کنجکاوی ام گل کرد دوست داشتم ته و توی قضیه را در بیاورم. چند دقیقه ای که گذشت پرسیدم :«جریان چی بود؟ چکارت داشت آقای غزالی؟» آهی از ته دل کشید. هیچی به من گفت :«دیگه حق نداری بری جبهه» چشم هام گرد شد حیرت زده گفتم:« دیگه حق نداری بری جبهه؟!» سری تکان داد آهسته گفت:« آره تا خونه رو درست نکنم،،حق ندارم برم جبهه.» «آقای غزالی دیگه چی گفت؟» لبخند معنی داری زد. گفت:«زن شما هیچی نمی گه که این قدر آب میریزه توی خونه وقتی که بارون میآد؟ منم بهش گفتم نه زن من راضيه.» پاورقی ۱- فرمانده وقت سپاه خراسان 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خانه ی استثنایی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ یک ساعت طول نکشید که یکیشان برگشت آمده بود دنبال آقای برونسی گفتم:« ایشون حالش خوب نیست، شما که می دونین» «ما خودمون با ماشین می بریمشون» حالا نمی شه یک وقت دیگه بیاین؟ نه آقای غزالی کار ضروری دارن سفارش کردن که حتماً حاجی رو ببریم اون جا.... وقتی از سپاه برگشت چهره اش تو هم .بود کنجکاوی ام گل کرد دوست داشتم ته و توی قضیه را در بیاورم. چند دقیقه ای که گذشت پرسیدم :«جریان چی بود؟ چکارت داشت آقای غزالی؟» آهی از ته دل کشید. هیچی به من گفت :«دیگه حق نداری بری جبهه» چشم هام گرد شد حیرت زده گفتم:« دیگه حق نداری بری جبهه؟!» سری تکان داد آهسته گفت:« آره تا خونه رو درست نکنم،،حق ندارم برم جبهه.» «آقای غزالی دیگه چی گفت؟» لبخند معنی داری زد. گفت:«زن شما هیچی نمی گه که این قدر آب میریزه توی خونه وقتی که بارون میآد؟ منم بهش گفتم نه زن من راضيه.» پاورقی ۱- فرمانده وقت سپاه خراسان 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ╰┅─────────┅╯