eitaa logo
🕊کانال شهیدمحمدنکاحی🕊
211 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
30 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✔️ از همه بالاتر در ماه رمضان... (ره) ═┅═༅𖣔🔆𖣔༅═┅┅
بهارِ جبهه‌ها گرچه آغشته به عطرِ باروت و خاک بود..! اما گواه روشنی‌‌ است بر لحظه‌ های امن امروز ؛ که مردمان ایران زمین همچنان آزاده و بی‌هراس از ریزشِ بمب‌های پلید ؛ نوروزهای متمادی را جشن بگیرند... بهار جبهه🌷 📎سلام ، روزتون شهـدایـی
آرزویش دنیای عاری از اسرائیل بود می‌گفت: باید پاشنه پا را در بیت المقدس زمین بزنیم شهادت زیباست اما دیدنِ نابودی اسرائیل از آن زیباتر.. 🙃✨
خــ💚ـدایـا؛ سختـے‌هاباتوآسان‌مـے‌شود ای‌بهتࢪین‌ࢪفیق‌ࢪوزهای‌سخت..(:
🌷 🌷   ....🌷 🌷چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده بودند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده بود و عرق از سر و صورتشان می‌ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می‌آید طرفشان و خسته نباشیدی می‌گوید و مشغول به خالی کردن بارها می‌شود. 🌷هنگام ظهر کار تمام می‌شود. سربازها پی فرمانده می‌گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده‌ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می‌کند، رسید را می‌گیرد و امضاء می‌کند.... 🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد مهـدى زين الدين ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 👇 ♥️ @shahidnekahi
توگودال‌شَهیدپیداکَردیم ، هَرچـہ‌خاک‌بیرون‌میریختیم‌بـٰاز بَرمیگشت!! شَب‌خواب‌جَوونـۍ‌رودیدَم‌گفت؛ دوست‌دارَم‌گمنـٰام‌بِمونم بیل‌روبَرادروبِبر((:💔
ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﺑﻨﺪ ﭘﻮﺗﯿﻦﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎی ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻨﯿﺪ .  ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : " ﺑﻤﺎﻥ، ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺷﻮﯼ .. "  حبیب الله ﮔﻔﺖ : ﻭﺿﻊ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻭ ﮔﺮﻭﻫﮏﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻇﻠﻢ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ "  ﻭ ﺭﻓﺖ .  ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﮔﻔﺖ :" ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﻣﺤﺪﺛﻪ .. "  ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﯽﺍﺵ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ :  " ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻧﻤﯽﮔﺮﺩﻡ ﻗﻨﺪﺍﻗﻪ ﻣﺤﺪﺛﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ . ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻫﺮﮔﺰ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﯾﺪ .. "  ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ .. ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻭ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺪﺭ ... 💔
، ای شهید ... چشمانت را به من قرض میدهی ؟! می‌خواهم ببینم چگونه دنیا را دیدی که از چشمت افتاد ؟! 🙂💔🌱
سر قبر نشسته بودم باران می آمد. روی سنگ قبر نوشته بود : شهید مصطفی احمدی روشن از خواب پریدم.مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم. بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم. زد به خنده و شوخی گفت : بادمجون بم آفت نداره ولی یه بار خیلی جدی پاپی اش شدم که :کی شهید می شی مصطفی؟ مکث نکرد،گفت :سی سالگی باران می بارید شبی که خاکش می کردیم...❤️
🔹 بچۀ سیزده‌ساله، هم‌سنگرهایش تعریف می‌کنند و می‌گویند: «دیدار آیت‌الله‌ مدنی، شهیدِ محراب رفتیم. تا نشستیم، در بین جمع ما یک بچۀ سیزده‌ساله بود که آقای مدنی نشانش کرد و شروع کردند با زبان شعر با هم صحبت کردن، و ما هم هیچ نمی‌فهمیدیم. 🔸به شعر پرسید بگو چه دیدی؟ او هم برگشت گفت: «درد هجری کشیده‌ام که مپرس، لب لعلی گزیده‌ام که مپرس» و هر دو گریه می‌کردند.» وقتی آن پسر شهید شد، پیش آیت‌الله مدنی آمدیم و داستانش را پرسیدیم، گفت: «بیچاره‌ها نفهمیدند، آن چشم، امام‌زمان عجل الله تعالی‌فرجه‌الشریف دیده بود!» 🇮🇷
وقتی نبود،وقتی منطقه بود و مدتها می شد که من و بچه ها نمی دیدمش،دلم می گرفت.توی خیابان زن ها و مرد ها را می دیدم که دست در دست هم راه می روند،غصه ام می شد.زن شوهر می خواهد بالای سرش باشد. می گفتم:«تو اصلا می خواستی این کاره بشوی چرا آمدی مرا گرفتی؟» می گفت:«پس ما باید بی زن می ماندیم» می گفتم:«اگر سر تو نخواهم نق بزنم پس باید سر چه کسی بزنم؟» می گفت:«اشکال ندارد ولی کاری نکن اجر زحمتهایت را کم کنی،اصلا پشت پرده همه این کارهای من بودن توست که قدم هایم را محکم تر می کند» نمی گذاشت اخمم باقی بماند.کاری می کرد که بخندم و آن وقت همه مشکلاتم تمام می شد
اسماعیل فرجوانی» ،فرمانده ی تیپ یکم لشکر7 ولی عصرعجل الله تعالی فرجه بود. اودریکی ازعملیات ها مجروح گردید و یک دستش قطع شد. ایشان [شهید ] درعملیات والفجر4به شهادت رسید و پیکرپاکش، مانند مولایش ابا عبدالله صلوات الله علیه سردر بدن نداشت. وقتی جنازه ی اورابه اهواز آوردند، مادرش هم آنجابود. به خاطراین که پیکر،سردربدن نداشت،بچه هااجازه نمی دادندمادرش بالای سرش بیاید،اما ایشان کوتاه نمی آمدومی گفت: «هرطورشده من بایدبچه ام روببینم.» درنهایت،بچه ها کوتاه آمدند و حاج خانم توانست جنازه ی فرزندش راببیند. همه منتظربودند، صحنه های دل خراش ومویه مادر و خراشیدن صورتش راببینند، اما مادر اسماعیل به قدری صلابت نشان دادکه تعجب همه رابرانگیخت. حاج خانم وقتی بالای پیکربدون سرفرزندش آمدو با آن وضع مواجه شد،فقط سه باربلندگفت: «مرگ برآمریکا،مرگ برآمریکا،مرگ برآمریکا» بعدزینب وار،بوسه ای برحنجره ی جگرگوشه اش زدوبدون گریه و زاری محوطه راترک کرد.🕊