eitaa logo
کانال رسمی شهید امید اکبری
1.2هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
40 فایل
اِلهی به #اُمید تو ♡.. "خیلی به حضرت رقیه ارادت داشت.." شهــــیدمدافـع‌وطـــن امیداڪبری🍃🥀 از شهدای حادثه تروریستی میلـاد: ۶۸/۱۰/۰۲ اصفهــان شهــادت: ۹۷/۱۱/۲۴ خاش_زاهدان ارتباط با ما: @shahidomidakbariii
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطره ی دوم😍♥️ کاربر محترم: (یامهدی) سلام.یه خاطره؛ من هروقت دلم شکسته میشد برا آقا امید دلم تنگ میشد میرفتم گلستان هروقتم میرم عین دوتا رفیق باهاش حرف میزنم همیشه هم شب جمعه میرم یادم میاد که الان امید تو کربلاست پیش امام حسین نباید مزاحمش بشیم بعد گریم میگیره میزنم زیره همه چی ومیگم برو باباباید به حرف منم گوش کنی فقط به فکر خودتی صداش میزنم باهاش حرف میزنم دلم آروم که میشه هیچ خیلیم شاد میشه انگار میتونم تاخونه بدوم😊 شاید جالب نباشه ولی بهترین خاطره من از آقا امید همینه که هیچ وقتم یادم نمیره
❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️
خاطره ی سوم😍♥️ کاربر محترم: (فدایی بانوی دمشق) 👑سلامی به گرمی وقتی که امیدم را صدا میزنم👑 و امید....💔 واژه ایی که نا گفته ها دارد......❣ اما ناگفتنی💔 امیدی که تا چشمم به چشم هایش افتاد....عشق که چه مجنون چشم هایش شدم 💔 و داستان آشنایی با امیدم امید دلم 💓 ویدیویی ناگهانی از امیدم دیدم توجه نکردم تا اخر فیلم اما اخرش نوشته بود این شهید در ۲۴بهمن ماه۱۳۹۶به فیض شهادت نائل آمد انگار برق گرفته باشم مات و مبهوت خشک شده بودم محو چشم های امید انگار روز تولدم شهیدی در بهشت متولد شد امید شد رفیق ، داداش ،همدم ،عشق، شد امید دل امیدی که رویش غیرت دارم مثل غیرتی که او روی ناموسش داشت 💪 اری امید شد تمام زندگی چشم هاش حرف میزند انگار نگاه خیره اش با تو سخن میگوید امید دلم تا ابد باش و بمان در دل خواهرت ارامش قلبم امید دلم تولدت مبارک داداش ❤️
❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️
خاطره ی چهارم😍♥️ کاربر محترم: (گدای قمی) سلام امید جان.. منو به تو میشناسن.. بعضیا وقتی میان پیش تو یاد من میفتن.. این لطف تو رو کجا ببرم؟.. ممنون ک رفیقم شدی.. شرمندتم ک انقدر بد قول شدم😔 اینقدر بی وفا شدم.. دست رفیقتو ول نکن امید جان⚘⚘
❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️
خاطره ی پنجم😍♥️ کاربر محترم: (خادم الزهرا) عرضم به حضورتون که بنده حافظ قرآنم یه چند وقتی بود که قرآن و حفظم ضعیف شده بود آقا ما پا شدیم رفتیم سر مزار حج امید جونمون❤️😁 خلاصه رفتیم و گفتیم:«مشتی!😄ما مثلا رفیقیما! یه کمکی بده انصافا!!!» آقا خلاصه ذفتیم خونه و نشستیم پا خوندن! یه دو روز خوب ادامه دادیما و پیش خودمون گفتیم ایول دم آقا امید گرم😁❤️ اما روز سوم که نشستیم پا خوندن دیدیم ای دل غافل! تازه انگاری بدتر شد!😂 باز دوباره رفتیم سر امید و این دفعه هرچی رو زدیم دیدیم فایده ای نداره😔 خلاصه که اعصابمون خورد شد و باش قهر کردیم تا الان😂😂😂
❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️
خاطره ی ششم😍♥️ کاربر محترم: (.......) سلام ایامی مثل دهه فاطمیه و شهادت امام جعفرصادق(ع) اصفهان میزبان شهدای گمنام تازه تفحص شده بود و وقتی این شهدا را می آوردند اصفهان، انتقال می دادند به معراج شهدا باغ غدیر که چند روزی تحویل کمیته خادم الشهدا بود تا این شهدا را از این هیئت به اون هیئت یا شهر به شهر می‌گرداندند.. چند وقتی بود من هم در کنار رفقا دیگر توفیق داشتم کنار شهدا باشم تو آمبولانس و همراهی کنم شهدا را. همیشه وقتی خبر میومد که قراره شهید بیارند اصفهان امید یه آمبولانس بر میداشت اولین نفر میومد اونجا و با دو سه نفر یکی از شهدا را برای مزین کردن محافل میبردند... یادمه یه بار رفتیم تو یه مدرسه دبستان پیکر شهید گمنام را بردند بالای جایگاه و یکی از دانش آموزها مداحی خوند و همون وقت امید گوشیش را در آورد و شروع کرد به فیلم گرفتن و خیلی از خوندن اون بچه خوشش اومده اون دانش آموز یکی از شعر سید رضا نریمانی را میخوند درباره شهدا که امید خیلی باهاش خاطره داشت تو هیئت... راستی این را هم بگم امید دست خط خیلی قشنگی داشت و همیشه یه عطری میزد که فوق العاده خوب بود و از اونایی بود که همیشه شیک و مرتب بود...
❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️
خاطره ی هفتم😍♥️ کاربر محترم: (کنیز رقیه) سلام علیکم ممنون از کانال خوبتون خاطره از مزار شهید امید اکبری: من خیلی به رفیق شهید خیلی اعتقاد داشتم ولی با هیچ شهیدی انس نمیگرفتم😔 فقط در حد اسم بود. تا این که با آقا امید آشنا شدم با اینکه هیچ شناختی ازشون نداشتم ولی خیلی خوشم اومده بود ازشون و باهاشون انس گرفتم😃 وقتی فهمیدم مزارشون توی گلستان شهدای اصفهان هستش خیلی خوشحال شدم😝 یکم که درموردشون تحقیق کردم خیلی از شخصیتشون داشت خوشم میومد از خاطراتی که خانوادشون تعریف میکردن و واقعا خانومشون رو تحسین میکنم که خیلی فهمیده و صبور هستن. خلاصه بدون هیچ آدرسی تصیمیم گرفتم برم سر مزارشون گلستان. رفتم اونجا از هرکی که سوال میپرسیدم یه آدرس بهم میداد قاطی کرده بوده ۵ ساعت تموم کل گلستانو دنبال مزارشون گشتم از یکی پرسیدم که تخت فولاد مزار دارن و اصلا توی گلستان نیستن تا شبم توی تخت فولاد دنبال مزارشون گشتم و پیدا نکردم😔 نا امید شدم و برگشتم خونه. یه بار دیگه فقط و فقط به قصد زیارت مزار ایشون رفتم گلستان و تصمیم گرفتم تا مزارشون رو پیدا نکردم برنگردم. توی راه به عکسی که از مزارشون داشتم خیلی دقت کردم و مطمئن شدم که توی گلستانه و گشتم توی تخت فولاد خیلی بیهوده بوده دوباره شروع کردم به گشتن ولی بازم پیدا نکردم دیگه خسته و نا امید شده بودم نشستم سر قبر یه شهید از آقا امید گله کردم دیگه اشکم دراومده بود گفتم اینقد ازم بدت میاد که حتی حاضر نیستی بیام سرقبرت اینقد بدم بابا خسته شدم تو عمرم اینقد دنبال کسی نگشته بودم. انگار پیدا کردن مزارش برام تکلیف شده بود یه حسی بهم میگفت تا پیداش نکنی نمیشه بری اجازه نداری منم که همه جارو گشته بودم همینجوری داشتم به سمت درخروجی راه میرفتم که برگردم نزدیک قطعه شهدای مدافع حرم شدم که چشمم منور شد به مزار نورانی آقا امید ..... خلاصه از اون موقع شده رفیق تنهایی هام خیلی تو زندگیم کمکم کرده زندگیمو به وجودشون توی زندگیم مدیونم. ببخشید که سرتون رو درد آوردم التماس دعا یاعلی
❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️ خاطره ی هشتم😍♥️ کاربر محترم :(یامهدی) سلام من در ایام محرم یه شب قبل از شب سوم محرم چون میدونستم این شهید بزرگوار خیلی به حضرت رقیه (س) علاقه دارند و اینکه در شرایط کرونایی بود و راضی کردن پدر و مادرم برای رفتن به هیئت فداییان حسین سخت بود شبش در مسجد محل مون توی روضه از شهید امید اکبری که برای فردا شب که شب حضرت رقیه هست دعوتمون کند اون شب خیلی استرس داشتم شب خواب دیدم که رفتم گلستان شهدا سر مزار شهید امید اکبری بهش گفتم تورا خدا یه کاری بکن که ما فردا شب بیایم هیئت فداییان حسین یه نگاهی اون طرف کردم دیدم بین مزار امید و اون شهیده فاصله ای هست دیدم خانواده اون شهیده دارند براش گریه میکنند منم زول زده بودم بهشون یه لحظه یادم افتاد که میخواستم سر مزار امید زیارت عاشورا بخونم برای همین کتاب دعا را از توی کیفم در اوردم و زیارت عاشورا را داشتم میخوندم خیلی شهدا شلوغ شده بود دیدم یه مرده اومد سر مزار امید و به من گفت وقتی که شهدا خالی شد صبر کن امید باهات کار دارد یه نیم ساعتی بود که سر مزار امید بودم دیدم یکدفعه شهدا خالی از جمعیت شدند و از دور شهید امید اکبری دارد میاد وقتی که اومد نشست سر مزارش و بهم سلام کرد و گفت امشب دعوت شدی بیا گفتم کجا که جوابم را نداد بهم یه نگاهی انداخت و گفت بین مزار من و اون شهیده این تپه خاک را بکن و قتی کندم دیدم دو تا پلاک بود که یکی. را امید ازم گرفت و گفت اون یکی مال توهست (دو تا پلاک که بهم چسبیده بود ) گفتم امید من که شهید نشدم که پلاک داشته باشم گفت این هدیه ای از طرف شهدا هست که طبق حرف ایشون ما شب سوم محرم رفتم هیئت فداییان حسین ( اونم بعد از شش ماه ) وهرچی که من الان دارم از این شهید بزرگوار دارم (بی نام )