شده بخوابی
هی بیدار شی
هی بخوابی
هی بیدار شی...؟...
باز بخوابی
باز بیدارشی؟!!!!
اگه شده
یعنی تو هم عاشق بودی...😊
کانال رسمی شهید امید اکبری
شده بخوابی هی بیدار شی هی بخوابی هی بیدار شی...؟... باز بخوابی باز بیدارشی؟!!!! اگه شده یعنی
💔
: شب ها چون می خواست بخوابد، ظرف آبی را، روپوشیده، بالای سرش می گذاشتند و آن جناب مسواک خود را هم زیر رخت خواب می نهاد و می خوابید؛ آن قدر که خدا بخواهد.
چون از خواب بیدار می شد، می نشست و به آسمان نگاه می کرد و آیات «إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمواتِ وَالأَرْضِ...» را که در آخر سوره آل عمران است، می خواند. سپس دندان ها را مسواک کرده، وضو می گرفت و به محل نماز می رفت و چهار رکعت از نماز شب را می خواند، رکوع هر رکعتش به قدر قرائت، و سجودش به قدر رکوع آن طول می کشید؛ به حدی که مردم می گفتند: کی سر از رکوع برمی دارد و به سجده می رود؟ و همچنین سجده اش به حدی طولانی بود که گفته می شد چه وقت سر برمی دارد؟
آن گاه به بستر خود برمی گشت و آن قدر که مشیت الهی بود، می خوابید. سپس بیدار شده، می نشست و چشمان خود را به آسمان دوخته، همان آیات را تلاوت می فرمود آن گاه مسواک می کرد و وضو می گرفت و به مسجد می رفت و به خواندن چهار رکعت دیگر از نماز شب می پرداخت؛ به همان نحو که قبلًا چهار رکعت خوانده بود. مجدداً به بستر خود باز می گشت و مقداری می خوابید؛ سپس بیدار می شد، نگاه به آسمان کرده، همان آیات را تلاوت می نمود. باز مسواک کرده، وضو می گرفت و سه رکعت نماز «وتر» را می خواند و بعد از آن دو رکعت نافله صبح را می خواند و برای ادای فریضه صبح وارد مسجد می شد.
صبح خود را با یک صفحه کلام خدا آغاز کنیم
صفحه ۷
#شَهید_اُمید_اَکبَرۍ🍂
@Shahidomidakbari
~🕊
نامشان
در دنیــا
" #شهیــد است
و در آخرت #شفیـع"
بہ امیـد شفاعتشــان...
#سلام_رفیق_شهیدم🥀
#صبحتون_شهدایی🌤
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
°°|#تلنگࢪانہ🥀|°°
فرشتگان ازخداوندپرسیدند:
خدایا توکه بشر را آنقدر دوست داری
چراغم آفریدی؟
خداوند فرمود:
غم را به خاطرخودم آفریدم چون
این مخلوق من تا غمگین نباشد
به ياد خالقش نمی افتد!
کانال #شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
📷قاب عکس شهید حاج #قاسم_سلیمانی در کنار رهبر انقلاب اسلامی در مراسم عزاداری دیشب
#فاطمیه
کانال #شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_شانزدهم شهريور همان سالي كه خر
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_هفدهم
اوايل مهر بود كه كارم در مدسه شروع كردم . درس دادن به آن بچه هاي خون گرم جنوبي زير سر وصداي موشك هايي كه ممكن بود هدف بعديشان همين كلاسي باشد كه در آن نشسته ايم ، كار سرگرم كننده اي بود .
احساس مي كردم مفيد هستم . به خاطر كارم که تدريس ديني و قرآن بود ، بايد زياد مطالعه مي كردم . ولي باز وقت زياد مي آوردم . آقا مهدي هم صبح زود ، بعد از اذان ، بلند مي شد و مي رفت و شب بر مي گشت . كم كم با خانم توفيقي همسايه مان پيش تر آشنا شدم .
آدم هم كلام مي خواهد . تنهايي داشت برايم قابل تحمل مي شد. با هم مي رفتيم پشت خانه مان . يك جايي بود ، زينبيه ، كه پايگاه تقويت پشت جبهه بود . كار خياطي داشتند ، سري دوزي و سبزي پاك كردن . نمي شد آدم در اهواز باشد وبراي جبهه كاري نكند .
اهواز تقريباً نزديك خط مقدم جنگ بود . هم براي پر كردن بي كاري و هم براي كار تدريسم عضو كتاب خانه ي مسجد شدم . كتاب مي گرفتم و مي بردم خانه . او هم اين طور نبود كه از تنهايي من خبر نداشته باشند . فكر كند كه خب ، حالا يك زني گرفته ام ، بايد همه چيز را حتی بر خلاف ميليش تحمل كند .
مي دانست تنهايي آن هم براي دختري كه تا بيست و چند سالگي پيش خانواده اش بوده بعضي وقت ها عذاب آور است .
بعضي وقت ها دو هفته مي رفت شناسايي ، ولي تلفن مي زد و مي گفت كه فعلاً نمي تواند بيايد . همين که نفسش مي آمد براي من بس بود ، همين كه بفهمم يك جايي روي زمين زنده است و دارد نفس مي كشد . وقتي مي رفت يك چيزهايي مثل حديث ، آيه جمله هايي از وصيت شهدا را با ماژيك مي نوشت و مي زد به ديوار اتاق . مي گفت :
" دفعه ي بعد كه آمدم ، اين را حفظ كرده باشي ."
ادامه دارد.....
کانال #شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari