من این سرزمین [شلمچه] را یک سرزمین مقدّس میدانم. اینجا نقطهای است که ملائکهی الهی که شاهد فداکاری مخلصانهی این شهدای عزیز بودند، به آن تبرّک میجویند. اینجا متعلّق به هرکسی است که دلش برای اسلام و برای قرآن میتپد. اینجا متعلّق به همهی ملّت ایران است.
۱۳۷۸/۱/۸
#حضرت_آقا
#شلمچه
#قطعه_ای_از_بهشت
@shahidshalamche_8
-ڴنبد آبے شݪمچہ🍃💚
گوشه ای از یادگاری های دایی شهیدم(:💔
بعد از ۳۶ سال هنوز شیشه عطرش عطر داره بو عطرش میاد🥀
تا تویِ جمعِ جبهه
چندتا مجرد ،میدید
میگفت:
بروید ازدواج کنید
زندگی فقط جنگ نیست
باید یاد بگیرید برای جنگهایِ بعدیم
سرباز تربیت کنید
#شَھید_حَمیدباکِری
@shahidshalamche_8
عزیزانمن!
یکیازچیزهایبسیارمهم،
حفظادباسلامیدرسخنگفتناست
کهمتأسفانهامروزباگسترشفضایمجازی بهتدریجاینادباسلامیدارد
کمرنگمیشود...
بدزبانی،بدگوییوماننداینهابایستی
درجامعهجمعبشود. !
#حضرت_آقا
#نشروترویجاینادبباشما
@shahidshalamche_8
شهدا در ایام جنگ در موقعیت مورد نیاز، حضور داشتند و از اهداف و آرمان خود دفاع کردند، امروز نیز بچههای جهادی باید در نقطه مطلوب حضور داشته و از اهداف و آرمان خود دفاع کنند.
#حاج_حسینیکتا
@shahidshalamche_8
ممنون از رفقای که تا این مدتت باهام همراه بودن لفت ندادن صبوری کردن
و امیدوارم که کم کاری حقیر ببخشید(:💚
میخوام یک داستانی که برای خودم اتفاق افتاده رو براتون تعریف کنم معجزه شهدا حضور شهدا...
یکم صبور باشید.. 💚
همیشه دوس داشتم برم کربلا آرزو کربلا داشتم و همیشه دلم میخواست برم کربلا رفتن خیلی هارو دیدم ازم حلالیت گرفتن خداحافظی کردن رفتن... من بودم بغضی ک تو گلوم گیر میکرد.. تو خلوت گاه خودم اشک هام جاری میشد اربعین که میشد دلم نمیخواست تلوزیون روشن کنم دلم نمیخواست دلم نمیومد با امام حسین (ع) قهر کنم ولی خب دل تنگ بودم که چرا همه رفتن من موندم دلیلش چیه چرا من؟! یعنی انقدر من بدم؟
نمیدونم هزارتا فکر تو سرم میومد...💔
چون مسئول بسیج دانشگاه مون بودم.. قرار بود برم ناحیه مدارک ببرم مدارک واسه کارت فعال بسیج بچها صبح ساعت یازده بود راه افتادم رفتم تا رسیدم تقریبا نزدیک اذان شد.. مسئولش گفت من نماز بخونم میام خدمت تون گفتم مشکلی نیست منتظر میمونم منتظر موندم... ایشون اومدن چون نزدیک اربعین بود سال ۹۸ مسئول اونجا برگشت بهم گفت چرا انقدر دیر اومدی شما خیلی دیر شده گفتم مسئول دانشگاه مون به گفت که بیام میدونستم زودتر میومدم من نمیدونسم گفت آخه ما اسامی دادیم بچها میخوان بیان پول هاشون بدن ک هفته بعد راهی بشن من هنوز تو ناخوداگاه ذهنم گفتم خدایا ایشون چی داره میگه ماشین چی؟ دوباره خانومه گفت اتوبوس ها پر شده ها یک لحظه ساکت شدم(: گفتم ببخشید خانوم اتوبوس؟! گفت بله اتوبوس مگه واسه کربلا دانشجویی نیومدی ثبت نام کنی اتوبوس ها پر شده یک لحظه بغص کردم هیچی نگفتم بهش گفتم آروم بهش گفتم ن خانوم من مسئول بسیج دانشجویی هستم اومدم مدارک بچهارو بدم واسه کارت فعال..خانومه نگاهی کرد بهم گفت ببخشید ببخشید شرمندم بخدا من فکر کردم شما واسه کربلا اومدی ثبت نام کنید ببخشید اگر ناراحت تون کردم گفتم ن اشکال نداره ازم پرسید کربلا نرفتی تا حالا گفتم نه💔 گفت ان شاءالله قسمت تون میشه عزیزم چیزی بهشون نگفتم چون حس بدی داشتم حالم خوب نبود
دانشجویی های دختر میدیدم ک میومدن واس کارهای آخرشون حرف من بهشون همین بود میرید کربلا التماس دعا..
با لبخند میگفتن قسمت خودتون ان شاءالله
من فقط با بغض نگاه شون میکردم..
اومدم دانشگاه یکی از دوستام گفت ک قراره بره کربلا اصلا باورم نمیشد گفتم کی؟ گفت این هفته چ حسی بدی داشتم خودم اینجا بودم ولی دلم مرز مهران بود اصلا روزهای خوبی نداشتم برا درس سرکلاس اصلا دل ب درس نمیدادم انگار مال خودم نیستم خودمو گم کرده بودم انگار جاموندم اصولا اصلا با پسرهای دانشگاه مون یا هم کلاسی های پسر رابطه خوبی نداشتم مگر اینکه بخاطر مسائل درسی باهاشون صحبت میکردم
اربعین نزدیک بود دیدم چن تا از پسرها دارن میرن ناخودآگاه بهشون گفتم دارید میرید کربلا اونام گفتن بله ولی خب انگار براشون تعجب آور بود چون من اصلا با پسرها صحبت نمیکردم مگ مواقع درسی سرکلاس بودم دوستم گفت بیا حیاط دانشگاه کارت دارم از کلاس اومدم بیرون تاییم کلاس تموم شده بود استاد گفت بقیه درس بمونه برای جلسه بعد سراسیمه رفتم حیاط دانشگاه پیش دوستم گفت حلال کنم دارم میرم
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم بغضم ترکید گریه کردم دوستم گفت آروم باش توروخدا گریه نکن گفت حلالم کن نمیدونم چرا حالم خوب نبود اصلا خوب نبودم اشک هام پاک میکردم ولی انگار اشک هام. تمومی نداشتن از دوستام خداحافظی کردم هنسفری گزاشتم تو گوشم راه افتادم ک برگردم سمت خونه اشک هام اصلا آروم قرار نداشتن ولی تنها جایی که آرومم میکرد گلزار شهدا بود..
نزدیک گلزار شهدا شدم دیدم یک عده وایستن کنارشون چمدون یک سری وسایل هست گفتن دارن میرن کربلا واقعا حس بدی بود اصلا انگار همه دست ب دست هم داده بودن دل منو آتیش بزنن همینجوری اشک هام داشتن میومد یک آقا پسری دیدم ک کوله رو دوش هست همش بهم نگاه میکرد متوجه حال بدم شده بود بهش گفتم آقا میرید کربلا گفت بله گفتم خیلی التماس دعا گفت چشم حتما(: حالم واقعا خوب نبود یکی از دوستام دیدم نزدیک گلزار بهش بغلم کرد هرچی خواست آرومم کنه نتونست آرامش فقط با گلزار شهدا رفتن خوب میشد یعنی فقط با اونجا آروم میشدم
حس قشنگی بود حس آرامش
رفتم سمت گلزار شهدای گمنام حالم خوب نبود دلم شکسته بود ب شهدا گفتم من امسال کربلا نرفتم باید من امسال بیام راهیان... اینو گفتم رفتم خونه...
یکی دوماهی گذشت تقریبا اوایل ماه آذر بود یکی دوستام بهم زنگ زد بعد از احوال پرسی بهم گفت راهیان نور میای؟! گفتم کی کجا ساعت چند؟ گفت آروم باش دختر چقد عجله داری ان شاءالله اعزام پنج آذره گفت فقط مدارک برام بفرس چون ما بعنوان خادم فرهنگی میریم خیلی خوشحال بودم خیلی خوشحال خوشحالی که قابل گفتن نبود فردا دوباره دوستم زنگ زد بهم گفت راهیان کنسل شده فعلا تا بهمون اطلاع بدن بهت میگم کی من قبول داشتم شهدا صدامو شنیدن بعد اون همش میرفتم گلزار از شهدا مخصوصا شهید ابراهیم هادی میخواستم میگفتم ک این سری هم بیام فکه چون فکه اولین بارم بود سال ۹۵ رفتم دلم میخواست برم باز... دوباره دوستم زنگ زد بهم گفت ۷ آذر جلو مصلی باش همه وسایل مو با عشق شور هیجان جمع کردم رسیدم مصلی رفتیم
وقتی اتوبوس ها راه افتادن باورم نمیشد که شهدا صدامو شنیدن داش ابرام (شهید ابراهیم هادی) صدامو شنیده و گفتن ک قرار فکه هم بریم... و رفتیم
راهیان سال ۹۸ هیچوقت فراموش نمیکنم چون واقعا شهدا صدامو شنیدن دعوتم کردن روم زمین نداختن
رفقا از من حقیر ب شما نصیحت با شهدا دوست شید صمیمی بشید حرف بزنید باهاشون شهدا واقعا جواب میدن واقعا منتظرن ک بریم سمت شون من یکی از معجزه شهدا رو تو سال ۹۸ دیدم(:❤️
-ڴنبد آبے شݪمچہ🍃💚
هدیه به روح حاجی مون ۱٠٠ تا صلوات❤️
#شهید_قاسم_سلیمانی