ولی گیجی ... هنوز نمیفهمی
راوی چی میگه ... ینی چی...
تو حال و هوای خودتی که راهنماییت میکنن سمت خروج ..
ته ِ حسینیه ...
میری بیرون
یه راه کوچیک هست ..
که کلی پرچم داره و فانوس ..
نگاه که میکنی
پایین هر پرچم یه چاله است ..
کم کم که دقت کنی ،
میفهمی این چاله ها ،
قبر اند:)
قبر های ِ تو خالی ...
برات تعریف کردن
که برای آموزش ِ بچه ها میومدن این اطراف حسینیه ،
چادر میزدن، هفته ها آموزش میدیدن...
وقتای استراحت شون
مث منو تو وقت حروم نمیکردن:)
حتی خیلی هاشون نمیخوابیدن
میومدن یه گوشه ای
برای خودشون قبر میکندن،
میرفتن داخل قبر ها ..
مناجات و مناجات و مناجات ...
حالا فرض کن چنتا از این قبرا جلوی تو ان...
اصن جرات شو داری بری داخل یه قبر !؟
ببین رفیق ...
خیلیه هاااااا...خیلیییی...
از همه ی دنیا بگذری ،
از وابستگی هات بگذری ،
از مادرت پدرت درست،
شناسنامه اتو دست کاری کنی
بیای جبهه
که حداقل ترین کار و بدن دستت ...
بشی تخریبچی...
که وقتی راه بسته شد
بچه ها موندن،
کسی از گردان آسیب نبینه ...
توی بچه نوجوون خودتو فدایی یه لشگر کنی...
بخوابی رو سیم خاردار ...
بخوابی رو مین ...
تو چن سال از اون نوجونننااا بزرگتری !؟
چقد مفید بودی برای فرمانده!؟
https://harfeto.timefriend.net/16751605955799
سلام ی تکیه از روایتگری بود نمیدونم چقد حالتون خوب شد چ حسی اومد سمت تون
من نمیدونم(:
اما... هرچقد ک حالتون خوب شد
من فقط فقط فقط میخوام دعام کنید
(ک دعوت شم امسال برم)💔
خیلی محتاج دعاتون هستم با دل های پاک تون
راستی نظرهاتون راجب روایتگری
برام ارسال کنید...🌱