💠 ❁﷽❁ 💠
#گنج_سخن
💎 هر روز با نهج البلاغه 💎
🔹#حکمت_3
💢 بخل ننگ، و ترس نقصان است. و تهیدستی مرد زیرك را در برهان كند می سازد، و انسان تهیدست در شهر خویش نیز بیگانه است.
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده
╭─┅*═ঈ🇮🇷ঈ═*┅─╮
@shahidtoraji213
╰─┅*═ঈ❤️ঈ═*┅─╯
🌄 طلبه یعنی خدمت به مردم
طلبه یعنی احیای واجب فراموش شده
طلبه یعنی شهید دفاع مقدس
طلبه یعنی مدافع حرم
#من_هم_طلبه_ام
#من_یک_طلبه_هستم
💠 #نشر_حداکثری
#کانال_شهید_تورجی_زاده🚩
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@shahidtoraji213
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
👌یـــــــ❗️ــــک تلنــــــ⚠️ـــــگر
💢چگونه ظهور را به تعویق نیندازیم؟!💢
📝يه جمله رو قاب کنيم بزنيم گوشه ي ذهنمون
📌هر وقت خواستيم عملي انجام بديم
يه نگاهي به اين تابلو بندازيم
.......دونه........
..........دونه..........
..............گناه ..........
................."من"..........
...................لحظه ..........
........................لحظه............
...................ظهور..............
.....مهدي فاطمه............
.روعقب....................
ميندازه................
#کانال_شهید_تورجی_زاده🚩
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@shahidtoraji213
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هدایت شده از 📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
سلام رفقای شهید
خب بریم سر #ادامه_خاطرات_شهید تورجی_زاده😊🌹
#یازهرا
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده
╭─┅*═ঈ🇮🇷ঈ═*┅─╮
@shahidtoraji213
╰─┅*═ঈ❤️ঈ═*┅─╯
هدایت شده از شهید تورجی
سالها از جنگ گذشت. من هم مثل بسیاری از دوستانم آن دوران را به فراموشی سپردم. گویی روزگاری بود و به پایان رسیده. مثل برخی از دوستان راه را کج رفتم. به دنبال پول و زندگی بهتر و ...
اما محمد تورجی هیچگاه از ذهن من خارج نمی شد. دوران نوجوانی و جوانی ما با عشق او آمیخته بود. او بود که راه و رسم درست زندگی کردن را به ما آموخت. و حالا ما او را فراموش کردیم. یا شاید نه! ما خودمان را فراموش کردیم!
به طور اتفاقی یکی از دوستان را دیدم. او هم مثل من در گروهان ذوالفقار بود. این برخورد غیر منتظره خیلی برایم جالب بود.
هدایت شده از شهید تورجی
شروع به صحبت کردیم. خاطرات سالها قبل را مرور می کردیم. روزهای خوبی که با محمد تورجی داشتیم.
دوست من در پایان گفت: مدتی بعد از شهادت تورجی خدمت آیت الله میردامادی استاد محمد بودم.
تورجی ارادت خاصی به ایشان داشت. آقا می دانست که من از دوستان محمد هستم. بعد از کمی صحبت گفت: چند شب قبل شهید تورجی را در خواب دیدم!
این عالم در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد: به او گفتم: محمد، این همه از حضرت زهراء علیها السلام گفتی و خواندی چه ثمری داشت؟
شهید تورجی بلافاصله گفت: همین که در آغوش فرزندش، امام زمان عجل الله تعالی فرجه و الشریف جان دادم برایم کافی است! دوستم این را گفت و رفت.
هدایت شده از شهید تورجی
اما من حالم خیلی دگرگون شده بود. خیلی گریه کردم. احساس می کردم قافله رفته و من جا مانده ام. با اینکه کار داشتم اما بلافاصله رفتم گلستان شهدا. وسط هفته بود. گلستان هم خلوت.
کفشهایم را درآوردم. با پای برهنه راه افتادم. رسیدم به قبر محمد. جمعشان جمع بود. رحمان، سید ناصر، مجید، محمود و دیگر دوستان ما.
همه کنار محمد بودند. نشستم آنجا اشک همین طور از چشمانم سرازیر بود.
داد می زدم.محمد را صدا می کردم. گفتم: بی انصاف، ما با هم رفیق بودیم. ما شب و روز با هم بودیم.
حالا شما رفتید. ما هم با دنیایی حسرت ماندیم. بعد به چهره محمد خیره شدم.گویی به حال و روز من می خندید.
گفتم: بخند، بخند.
هدایت شده از شهید تورجی
حال و روز من واقعاً خنده داره. صبح تا شب دنبال پولم! اما نه دنیا دارم نه آخرت.
یک ساعتی آنجا نشستم. حسابی عقده دلم را خالی کردم.
بعد گفتم: محمد تو گفته بودی دوست دارم به مردم کمک کنم. از تو خواهش می کنم. تو رو به حضرت زهرا سلام الله علیها صاحب نام گردان، کمکم کن! من هم قول می دهم برگردم! قول می دم شما رو فراموش نکنم!
شب جمعه دوباره رفتم سر قبر محمد. تعجب کردم. خیلی شلوغ بود. آدمهایی از نسل سوم. کسانی که نه جنگ را دیده بودند نه شهدا را!