محمد تورجی سریع بچه ها را جلو برد. بقیه
سنگرها یکی پس از دیگری تصرف شد. ما به کنار جاده رسیدیم. هدف از حمله تصرف پل ها و رسیدن به این جاده بود.
هوا روشن شده بود. شهدا و مجروحین را به عقب منتقل کردیم. سیدرحمان هاشمی در میان شهدا بود. ساعتی دیگر باید منتظر پاتک وسیع عراقی ها باشیم. این را همه می دانستند
برادر صادقی فرمانده گردان نیروها را آرایش داد. سنگرهای جدا از هم در پشت جاده ایجاد کرد.
بعد هم تعداد کمی نیروی ورزیده با تجهیزات کافی به آنجا فرستاد. بقیه نیروها را هم به سنگرهای عقب فرستاد. این کار او نشان از تجربه اش داشت.
عراقی ها پاتک سنگینی انجام دادند ولی با لطف خدا بی اثر بود. با کمترین تلفات جلوی حمله آنها گرفته شد.
ساعتی بعد منطقه آرام شد. تورجی را دیدم. با چهره ای گرفته و عصبانی این طرف و آن طرف می دوید. تا من را دید گفت: رحمان رو ندیدی!
حقیقت را نگفتم. فقط گفتم: می دونم مجروح شده.
رنگش پریده بود. بالاخره رفت عقب. در کنار سنگر پدافند پیکر بی جان رحمان را دید.
رحمان با آن چهره معصومانه اش. گویی به خواب عمیقی فرو رفته بود.
آن روز را فراموش نمی کنم. تورجی داد می زد. گریه می کرد و رحمان را صدا می کرد. می گفت: بی انصاف مگه قرار نبود ما با هم بریم! مگه ...
تا چند روز حال محمد همینطور بود. هر وقت کاری نبود می رفت یک گوشه و بلندبلند در فراق رحمان گریه می کرد. این گریه ها تا یک هفته ادامه داشت. تا اینکه یک روز دیدیم محمد خوشحال و بانشاط است. یکی از بچه ها رفت و از او سؤال کرد.
او هم گفت: دیشب خواب رحمان را دیدم. یقه اش را گرفتم وگفتم: مگه قرار نبود ما با هم بریم! پس چرا...
رحمان هم دستان من را رها کرد و گفت: محمد رفاقتهای این طرف با دنیا فرق داره! تو باید بیشتر تلاش کنی!
برادر تورجی تا همین جای خواب را تعریف کرد. اما باید چیزهای دیگری هم گفته باشد. چرا که او بی دلیل اینقدر خوشحال نبود.