4_5859416679825540235.mp3
9.73M
❖✨﷽✨❖
🎧 #سرود بسیار زیبا و دلنشین❣
🎼 جنس این فاصله رو رسیدنی ..
🎤 #سیدمجید_بنی_فاطمه
🌙 #میلاد_سرداران_کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت راوی آقای احمدیان در کنار نهرخیّن و اروند رود ...
مادری از میان جمعیت برخواست وگفت : احمدیان به این آب اینقدر نفرین نکن. گفتم مادر این آب داغ بر دل من گذاشته، از زیر چادرش قاب عکس جگر گوشه اش رو در آورد و گفت: این فرزند منه و در این آب به شهادت رسیده و پیکرش هنوز برنگشته . این آب مزار بچه ی منه. رفت کنار آب و دست زد زیر آب و گفت: پسرم نمی خای برگردی من هنوز چشم به راهت هستم.😭😭😭
(امان از دل زینب)
#کانال_شهید_تورجی_زاده🚩
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@shahidtoraji213
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
اربابم ❤️
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد، بوی تو می آید
صدای قدمهای ارباب❤️ میآید
صلی الله علیک یا اباعبدالله ع ❤️
:
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
هدایت شده از 📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
سلام رفقای شهید
خب بریم سر #ادامه_خاطرات_شهید تورجی_زاده😊🌹
#یازهرا
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده
╭─┅*═ঈ🇮🇷ঈ═*┅─╮
@shahidtoraji213
╰─┅*═ঈ❤️ঈ═*┅─╯
هدایت شده از شهید تورجی
دوم اردیبهشت بود آماده حمله شدیم .محمد تورجی را دیدم . باهم صحبت کردیم . گفت : ان شاءالله عراقی ها خودشان ارتفاعات را خالی کنند . من دعا میکنم بدون تلفات پیروز شویم . چون بیشتر بچه های ما هنوز از کربلای پنج مجروح هستند . نیروی جدید به گردان ما نیامده بود . به خاطر کمبود نیرو گروهان حر منحل شد . گروهانهای عمار و ذولفقار تقویت شدند . حالا با دو گروهان راهی ارتفاعات می شدیم .
در تاریکی شب به سمت ارتفاعات می رفتیم . رمز یازهرا سلام الله بود . یکی از مسئولین لشکر آنجا بود . محمد ساک دستی خودش را به او داد و گفت این پیش شما باشه من برنمیگردم شما بفرست اصفهان !!!
هدایت شده از شهید تورجی
نیمه شب در سکوت کامل از ارتفاعات کامل بالا رفتیم باورکردنی نبود در کل ارتفاعات گلان هیچ نیروی عراقی نبود سنگرهای دشمن همگی خالی بود . در منطقه اسپیدار هم سنگرها خالی بود . بیشتر از این میترسیدیم که این یک حقه نظامی باشد . ما فقط یک اسیر عراقی گرفتیم . سریع یکی از بچه ها جلو آمد .
با اسیر صحبت کردو گفت بقیه نیروها کجا هستند .!؟
اسیر در جواب گفت : فرمانده ما برای کسب تکلیف به قرارگاه رفت . نیروهای ما به سمت پایین ارتفاع رفتند .
هدایت شده از شهید تورجی
محمد با چند نفر از نیروها رفتند شناسایی. مسیر عبور نیروهای دشمن را شناسایی کرد . پشت بیسیم دستورات لازم را داد تا هوا تاریک بود جابه جایی نیروهای ما انجام شد .. آخر شب بود بچه های لشکر ۲۵ کربلا در ارتفاعات مجاور ما با دشمن درگیر بودند یکی از فرماندهان تورجی را صدا کرد . بعد گفت محمد یکم برای ما مداحی کن . بچه ها روی ارتفاعات مجاور درگیر هستند . دعاکن کار سریع به نتیجه برسد . محمد یکباره دیگر شروع به خواندن کرد همان اشعاری که برای شهید خرازی خوانده بود . صدای او در کل بی سیم های منطقه پخش میشد . بعد هم برای پیروزی بچه ها در محور مجار دعا میکرد . عجیب بود کار کار تصرف ارتفاعات توسط لشکر ۲۵ کربلا خیلی سریع انجام شد .
هدایت شده از شهید تورجی
هوا هنوز تاریک بود . به سنگر بالای تپه آمد . مشغول نماز شب شد . نماز صبح را هم خواند و رفت پایین . محل استقرار بچه ها را بررسی کرد و برگشت . یکی از بچه ها همراهش بود . رسید به سنگر ، سید احمد را در آغوش گرفت و بوسید . بعد گفت : این هم آخرین خداحافظی ما !!
بعد هم دستش را به کمر گرفت و گفت : نمی دانم چرا پهلویم درد می کند !
«همانجا ، دقایقی بعد مورد اصابت قرار گرفت !»
هوا در حال روشن شدن بود . می خواستم بخوابم . محمد گفت : عراقی ها آماده پاتک هستند . فعلاً بیدار باش .
***
هدایت شده از شهید تورجی
فرماندهان ما گفتند اگر ایران حمله کرد ما پاتک می کنیم و ارتفاعات را پس می گیریم . یک گروهان در ارتفاعات پاسگاه پلیس مستقر شد .
یک گروهان هم روی اسپیدار . خبر آزادی منطقه سریع پشت بیسیم ها اعلام شد . نماز صبح را در همانجا خواندیم . با روشن شدن هوا بیشتر نیروها در سنگرها مشغول استراحت شدند . کل روز مشغول پاکسازی منطقه بودیم . محمد نیروها را در سنگرها پخش کرد . هر لحظه احتمال پاتک بود باید کاری کرد که کمترین تلفات را داشته باشیم . هوا تاریک شد نقل و انتقال نیروهای دشمن زیاد شده بود .
هدایت شده از شهید تورجی
ساعت هفت صبح بود . پنجمین روز اردیبهشت . رفتم به سنگر روی قله . محمد تورجی جلوی سنگر نشسته بود .
چهار نفر داخل سنگر دراز کشیده بودند . سنگر آنها کوچک بود . سقف آن هم از حلبی و چوب بود .
داخل سنگر برادر اسدی معاون گردان دراز کشیده بود . در کنار او حسین دردشتی بود .
برادر خدمت کُن بیسیم چی تورجی هم خوابیده بود . با محمد تورجی صحبت کردم . چند دقیقه بعد از آنها جدا شدم .
رفتم پیش جواد مُحب فرمانده گروهان خودمان . وارد سنگر شدم . نشستم گوشه سنگر به کارهای محمد فکر می کردم. یادم افتاد در ایام کربلای 5 یکبار با محمد صحبت می کردم . حرف از شهادت بود .