#قسمتهفدهم
#مینویسمتابماند🌸🌿
از میون راه نگم ک هزار بار وایسادیم .
نمیگم از بازار و خرید خوشم نمیاد ولی بیشتر دوست داشتم وقتمو تو حرم صرف کنم .
یعنی دیگه کی پام به این خاک میرسه کاش به همین زودی باشه نه شایدم چهار سال دیگه طول بکشه شایدم دیگه نشه احتمال اینکه نباشم هم وجود داره.
با صدای مامانی به خودم اومدم که میگفت تو بازار میمونی یا میری حرم؟!
سریع گفتم: حرم ک عقیله و محدثه هم همین نظرو داشتن مامانی با خاله سمیه و خاله معصومه گفتن یکم دیگه میان مامان بشرا و مامان معصومه کوچولو به هتل برگشتن چون بچه ها خسته شده بودن و بقیه هم نصفکی تو بازار میچرخیدن و بعضیا هم میرفتن حرم ... بنا بر این با مامان محدثه به سمت بین الحرمین قدم برداشتیم وقتی رسیدیم صدای اذان تو محوطه پخش میشد بین الحرمین مملو از جمعیت بود محدثه رفت و از جامهری که نزدیکمون بود برامون مهر آورد فعلا ک جای نماز خوندن نبود و همه در حال رفت و آمد بودن هوا به تاریکی میزد آب سرد کن پشت سرمون بود رفتم کنارش و بغلش ک سکوی گل و گیاها بود نشستم تا جا باز بشه و بتونم نماز بخونیم
بعد چنددقیقه طرف ما خلوت شد و رفتم کنار عقیله ک داشت چادرشو عوض میکرد نشستم و مهرو روی کاشی های بین الحرمین گذاشتم .
•| فرمانده ی عشاق دل آگاه حسین است.
•| بی راهه مروساده ترین راه حسین است.
•| از مردم گمراه جهاد را مجویید.
•| نزدیک ترین راه به الله حسین است.
سه رکعت نمازمو خونده بودم ک صدای مامان ماشینی رو شنیدم داشت با مامان محدثه حرف میزد . دو رکعت نماز عشا رو هم خوندم و همونطور نشسته بودیم بعد از این که همه نمازشون رو خوندن گفتن بلند شیم بریم کم کم هتل، و اخر شب بیایم . بلند شدم و چادرمو درست میکردم که گفتن پس صبر کنیم بقیه هم بیان با هم برگردیم یهو گم نشیم هر چی هم گفتیم ما راهو بلدیم ولی قبول نکردن اصلا خیلی هم خب شد بیشتر اینجا میموندیم.
بعد از لحضاتی ک چندی از همسفران اومدن به هتل رفتیم در راه عقیله چشمش به یه مغازه افتاد ک تسبیح هم داشت و اونم قصد داشت واسه باباش تسبیح بخره ، برای اینکه یه پله هم داشت من داخل نرفتم و عقیله بعد از انتخاب تسبیح به من از داخل نشون داد ک منم با سر تاییدش کردم و اینطور شد ک اونو خرید یهو هر دوشون با خنده و شتاب اومدن بیرون گفتم چی شده؟ ، محدثه در حالی ک سعی میکرد نخنده گفت:ما به این یارو گفتیم میریم پول بیاریم انگشتر بخریم😂🤏🏻 گفتم : چی میگین شمااع ک عقیله نفس عمیق کشید و دستمو گرفت و گفت یکم سریع تر حرکت کنین که من کیف مامان معصومه رو دستمه اینا هم پشت سر مونن همراهای خودمونم نیستن جلو رفتن یهو میدزدن خودمونو به پشت نگاهی انداختم سه چهار تا پسر بودن ک با هم حرف میزدن و به جلو میومدن خلاصه سرعتمونو بالا بردیم و محدثه باز شروع کرد به حرف زدن ک وقتی داخل مغازه بودن محدثه داشته انگشترارو میدیده ک مرده بهش اصرار کرده یکی بگیره محدثه هم چند تا نگاه کرده و اندازه گرفته و کلا تو دستش امتحان کرده بعدشم گفته میرم از مامانم پول میگیرم میام (البته سر کار گذاشتن این بنده خدا رو و قصد خرید نداشتن واسه همین میخندید) رسیدیم هتل و بعد از گذاشتن وسایل ها داخل اتاق رفتیم سالن غذا خوری برای صرف شام ... دوباره همون آش و همون کاسه سینی ور داشتم و قاشق و چنگال و دو دونه هلو و... بشقاب غذا رو ک از دست مرده ورداشتم به یکی نمیدونم چی چی گفت ک اونم کارتن ماست رو گذاشت گوشه ی میز و اومد سینی رو از دستم ورداشت ، بقیه محتویات رو داخلش گذاشت و رو به من اشاره کرد ک برم دنبالش سینی رو روی میز گذاشت و رفت
عقیله با سینی قرمز رنگی جلوم سبز شد و بعدش حسنا و زهرا ک به زور سعی در حمل سینی داشتن اومدن و کنار عقیله جا گرفتن ، بعدش هم محدثه سر و کلش پیدا شد .
بعد از شام تقریبا سالن خالی شده بود و فقط چند نفری که از کاروان دیگه روی میز کناری بودن . حسنا و زهرا برای خودشون چای اوردن و منتظر بودن سرد شه تا بخورن ، وقتی متوجه شدن نه قند اوردن و نه شکر زهرا بلند شد برا خودش بیاره و حسنا صداش کرد تا واسه اونم بیاره ولی زهرا گفت خودت بیا ، اینطور شد ک دو تا چای رو پیش ما به امانت گذاشتن و ما چون امانتدار خیلی خوبی بودیم...
ادامه دارد...
@dars_akhlaq.mp3
4.43M
🔊 #کلیپ_صوتی بسیار تاثیر گزار👌
💐🎙حجت الاسلام استاد #مومنی
🍃🔻 موضوع 🔻🍃
🔴👈 موضوع: داستان جوان زیبا و فرار از گناه (جوانی خوشگل و خوشتیپ، و زنی قصد داشت که او مرتکب گناه شود...)
⚜شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤⃟🥀
تویڪسرهدرچشملشڪربودےومننہ
چونصاحبخلخالوزیوربودےومننہ
فہمیدمآنلحظہڪہنامحرمتورامی زد
ازچندصورتمثلمادربودےومننہ
ماهردوازبازارشامیهاگذرڪردیم
بااینتفاوتڪہتودختربودےومننہ
😭😭😭
#روضہ
✾͜͡🖤_ _ _ _ _ _ _ _ _
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ دیدنی و شنیدنی دو دقیقه
سنگین ترین و بالاترین پاداشها و ثوابها
این فرصت را از دست ندهیم...
♥️ شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
بعضیها فکر میکنند اگر
ظاهرشان را شبیه شهدا کنند
کار تمام است!
نه...!
باید مانند شهدا زندگی کرد!
#حاجمحمدابراهیمهمت
@shahid1384torji
گنـاه کارتریـن فـرد در عـرفات کسـی اسـت که از آنـجا بـاز گـردد، در حـالی که گمـان میبـرد آمـرزیـده نخواهـد شــد... پیامبرِاکرم(ص) بحار الأنوار|جلد 99| صفحه 248@shahid1384torji
940701-Panahian-DoaArafe-18k.mp3
19.12M
🎵صوت دعای عرفه با قرائت علیرضا پناهیان
#عرفه
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
از ظهر عرفـه تا غـروب عرفـه ساعات
مهمـی اسـت؛ لحظـه لحظـهی ايـن
ساعات مثـل اكسـير حائـز اهمـیت
اسـت روز عرفـه را قـدر بدانيـد!
[سیدعلیخامنهای]
@shahid1384torji
#قسمتهجدهم
#مینویسمتابماند🌸🌿
وما چون امانتدار خیلی خوبی بودیم سعی کردیم خوب بمونیم اما... یهو ظرف حاوی نمک بهم چشمک زد و هی داد میزد منو بریز تو چایی منو بریز توچایی ک تسلیم حرفش شدم و به محدثه گفتم همین نمکدون رو بده و رو به عقیله گفتم یه قاشقی چیزی پیدا کن ک هر دو به نقشم پی بردن و همکاری کردن چون ک خوراکشون همین کارا بود، نمکو با چایی حل کردیم و حسنا و زهرا از راه رسیدن شکر رو داخل لیواناشون ریختن و قاطی کردن ، با خنده و شوخی نشستن ما هم عادی رفتار کردیم تا اینکه زهرا لیوانشو برداشت و همین که یه زره خورد دوباره محتویات تو دهنشو ریخت داخل لیوان و گفت حسنا تو اشتباهی ورداشتی چایی رو این مال تو بوده
مال من ک سالم بود و همونجا شروع کردن به دعوای 😂 ما نظاره گر...حسنا رو به زهرا گفت: صبر کن ببینم مال من مزه اش چطوره اونم گفت مال منم شوره شاید اشتباهی اوردیم 🙌🏻☹️ و دوباره رفتن و اومدن گفتن نمک نبود شکر بود پس چطور مال ما چایی هامون شوره ک نگاهی به ما انداختن و ما نتونستیم کنترل کنیم خودمون زدیم رو دنده خنده حالا حالشون ترکیبی از اعصبانیت و خنده رو داشت نمیفهمیدن چیکار کنند.
آخر شب بود ک تصمیم بر این شد با خاله سمیه و خاله معصومه و مامان بشرا و مامان معصومه و خانم دهیار ومامان محدثه و محدثه و عقیله و خاله خدیجه و مامانی ماشینی و چند تا از همسفرای دیگه بریم حرم واسه شب نشینی حسنا هی لج میکرد ک میام هی میگفت نمیام آخرش هم مامانی دعواش کرد و اونم به گریه افتاد و همه رو معطل خودش کرده بود ، مامان ماشینی بهش گفت یا برو پیش عمه فائزه اینا تا ما بیایم یا برو چادرتو وردار تا بریم حرم ک حسنا هیچ کدومو قبول نمیکرد و میگف من با زهرا قهرم نمیرم پیشش حرمم نمیام همینجا میمونم ک مامانی هم درو بست و اومد بیرون ک صدای جیغای حسنا بلند شد ، مامانی با عصبانیت دستشو گرفت و چادرشو رو سرش انداخت و با غِیض کشوندش به بیرون هتل، حالا خیابونا خلوت هیچ کس نبود نصف شبی حسنا خانومم فرصت گیر اورد و شروع کرد به دویدن ک بازم گرفتنش تقریبا به حرم رسیده بودیم ک مامان محدثه گفت کیسه ای ک لباس بچه برای اقوام گرفته تا تبرک کنه رو از توی لابی هتل برنداشته ، محدثه و عقیله داوطلب شدن برای اوردن لباس مامان بشرا حسنا رو گرفت و برد روشویی بود نمیدونم چی، کنار خیابون و باهاش حرف زد و اومدن ک با هیچکی حرف نمیزد مامانی ماشینی هی غُر میزد بهش...
تا بعد از دقایقی ک پشت تپتیشی وایساده بودیم سر و کله ی عقیله و محدثه هم پیدا شد به طرف حرم رفتیم وقتی رسیدیم همه وسط بین الحرمین نشستن و داشتن حرف میزدن ک تصمیم گرفتیم عکس بگیریم
با محدثه و عقیله دنبال یه عکاس میگشتیم ک دوباره حسنا شروع کرد به بهانه گیری و گریه کردن،دیگه دلیلش این شد ک چرا فاطمه ومحدثه و عقیله دارن عکس میگیرن عکس منو نمیگیرن منم میخواستم با اونا عکس بگیرم من میدونم کسی منو دوست نداره حالا هر چی میگفتیم بیا با هم عکس بگیریم نمیومد، نه میزاشت ما عکس بگیریم نه خودش میومد...
ادامه دارد...