🌱♥️
✦عشقت به هزار پادشاهی اَرزد
✦وصلِ تو ز ماه تا به ماهی ارزد
✦آن را که رخی بود بدین زیبائی
✦انصاف بده که هرچه خواهی ارزد
#یامھدے
@shahid1384torji
#قسمتبیستوهفتم
#مینویسمتابماند🌿🌸
این دوری چقدر طول میکشد؟! نکند فراق دوریت اندازه ی فراق یوسف و یعقوب باشد...
بابا جانم آنها پیامبر بودند من نوکری بیش نیستم من صبر ایوب را ندارم .
من دخترم زود میشکنم... میشود از راه دور هوایم را داشته باشی ؟
از آن حمایت هایی که از رقیه ات داری ؟!
از آن پدری هایی که برای رقیه ات صرف میکنی؟!
میشود دوباره آغوش ضریح و کربلایت را برایم باز کنی؟!...
حاج آقا پناهیان میگوید..
کربلا دیگر یک زیارة گاه نیست..
کربلا.قرار گاه سربازان مهدی(عج) هست
کربلا.میعادگاه منتقمان خون اباعبدالله الحسین(ع)هستش..
ای کاش منم یکی از هزاران هزار سرباز حسینِ زمانم باشم...
اربابم اربعین را یاد بردم...
چ میشد مرا هم دعوت کنی..
نزنی روی منو تو زمین ،
من فقط یه چیزی میخوام ، همین
کربلا پای پیاده اربعین..
به گفته ی یکی به امید روزی که درتاریخ بنویسد : به برکت قدوم زائران اربعین غیبت طولانی حضرت پایان یافت...
عقیله بود که دست را بر شانه ام گذاشت و گفت چشاتو باز کن دیگه... از کربلا فاصله گرفتیم ...
یکم بیدار باش همش خوابی..چطور میتونی بیدارشی بعد دوباره بخوابی..بلند شو صبحانتو بخور
رو صندلیم راست شدمو و نگاهی به بقیه انداختم بعضی ها خوابیده بودند و بعضی ها هم مشغول حرف زدن . با عقیله نون و پنیر مربا خوردیمو و کیک و آبمیوه رو گذاشتیم بالا و نشستیم به حرف زدن بعد از حدود یک ساعت رو به عقیله گفتم پرده رو بزن کنار ببینم ...انگار تو روستایی بودیم سیم های برق در هم گره خورده بودندو خیلی خطر ناک در هوا معلق مانده بودند.
دیوار های خانه ها گلی و کنار جاده پر از بطری و آشغال بود
با ایستادن ماشین هر کس به بیرون نگاه میکرد که آقای یکرنگی ایستاد و گفت اینجا سامراست مراقب باشین برین پایین اگه وضو داشتین که هیچی خواستین وضو بگیرین و... این سمت بقیه هم همراه من بیان . بعد از پایین رفتن از اتوبوس به همرا بقیه سرویس بهداشتی شلوغ بود و من و عقیله با محدثه بعد از وضو سریع بیرون اومدیم چندی از همسفران هم بیرون اومده و به طرف آقای یکرنگی میرفتند حالا مانده بود مامان محدثه و مامانی و مامان بشرا و خودش . سرباز ها و چند ماشین مسلح به رگبار کنار درب ورودی سامرا ایستاده بودند و انگار داعش از این منطقه تازه بیرون شده بود
بعد از آمدن بقیه و عبور از تپتیشی اول به جایی که ماشین هایی ایستاده بودند رفتیم بعضی ها پیاده و بعضی ها هم با پا به سمت حرم میرفتند . آخر مامان محدثه و مامانی هم با پای پیاده رفتند...
حالا آنجا من مانده بودم با محدثه وعقیله و مامان خاله سمیه و خاله خدیجه..و رنگ رنگی خودش ...بعد از مدتی ایستادن ماشینی بلاخره سر رسید و خواستیم سوار شویم که سطح ماشین بالا بود و نیاز به پایه ی جدا ناپذیر خودم دارم که انگار اتوبوس هم به پارکینگ رفته بود و چاره ای نبود... آخر رنگ رنگی آجری از گوشه خیابان اورد و سوار شدم
به ایستگاه تپتیشی دیگری رسیدیم که باید مسافران پیاده شده و بعد از تپتیشی دوباره سوار ماشین شوند...
بعد از پایین رفتن همه مسافران محدثه و عقیله هم پایین رفتند همین که از روی صندلی نیم خیز شدم آقای یکرنگی گفت بشین نمیخواد پیاده شی که با این حرف آقای یکرنگی محدثه و عقیله به طرف تپتیشی رفتند یهو یه مأمور اومد دم ماشین وگفت : یاالله و با دست به سمت پایین اشاره کرد که رنگ رنگی رو بهش اشاره ای به پای من کرد و گفت نمیتونه توان توان حالا نمیدونم این مأموره متوجه حرفش شد یا ن
اقاعه نگاهشو از پام گرفت و به صورتم دوخت طوری طلبکارانه نگاهم کرد و حالت جنگی به خودش گرفته بود که از ترس سرمو به طرف رنگ رنگی کردم که اشاره کرد کاری نداره نفسمو بیرون دادمو سرمو پایین گرفتم مردیکه ی سیبلو ی کلاه کجه بی خاصیت اه.
تا اینکه رنگ رنگی روی صندلی کناری نشست و ماشین شروع کرد به حرکت بعد از اینکه بازرسی ماشین رد شد دیگه نایستاد و به راهش ادامه داد . با خودم میگفتم پس بقیه چی؟
همین که میخواستم از آقای یکرنگی بپرسم ماشین ایستاد و رنگ رنگی گفت بیا پایین...
پامو بیرون گذاشتم نگاهی به دور و بر انداختم ... از اینجا تا ایستگاه قبلی چیزی نبود . ک من نتونم از پسش بر بیام این رنگ رنگی خودش حوصله نداشته به بهونه من این دو قدم راهو با ماشین اومد ، اصلا بدم نشد ها...
عقیله و محدثه هم رسیده بودند بنابر این با هم به سمت حرم قدم برداشتیم... در بین راه کلمن های نارنجی رنگی دیده میشد که دو یا سه لیوان به او وصل بود.
خلاصه به حرم رسیدیم و بعد از سلام به بقیه ملحق شدیم که گوشه ای نشسته بودند.
بعد از اومدن تمام همسفران دایی جان با جمله ی خاله دایی عمه شروع به توضیح دادن اعمال زیارت و.. و اندکی هم مداحی کرد ...و بعد از آن گفتند به زیارت برویم یک ساعت دیگر همگی اینجا جمع شویم تا به اتوبوس برگردیم... بعضی ها نشسته و دعا میخواندن و بعضی ها هم به...
ادامه دارد...
در دفترچه خاطراتش آخرین
جملات را چنین نوشته است:
ان شاالله شهادتم صدق گفتارم
را گواهی میدهد شک نکنید و
مطئمنباشیدراهولایتهمانراه
علیسترهبربرحقفقطسیدعلیست
#شهید_محسن_حججی
@shahid1384torji
#قسمتبیستونهم
#مینویسمتابماند🌿🌸
معلمی؟خوب بچه ها کتاباتون فلان بهمان اینا نه هااا هر روز یه اتفاق جدیده بعد ۶سال بچه ها دستت بودن چیکار کردی؟
عین بچه خودت سوختی ؟! یا نه حواست فقط به حقوقه بود؟
مسئول جمهوری اسلامی هستی شما؟! مسئول شیعه خونه ی امام زمانی؟
کجای کاری ؟! ربط تو با مهدویت چی هست؟ ربط تو به امام زمان چیه؟!
بابا برید صحیفه ی امام بخونید
اگه یه مسئولی تو جمهوری اسلامی دغدغه ی مهدویت نداشته باشه.. خائنه خیانت کرده
یعنی قد اون بچه کوچولوعه یتیم عراقی هم نیستی که هیچی نداره بیاد پذیرایی بکنه از زائرای اربعین میاد وایمیسته میگه بیا من پاهاتو میتونم بمالم که ...دست که دارم اتش به اختیار
واقعا کجای کاریم؟!
صدای محدثه بود ک منو از افکارم بیرون اورد ...کم کم بریم ولمون نکنن یهو
عقیله گفت : نه بابا ببین چند نفر از همسفرا اینجا نشستن
البته خودمون بریم تا از پله ها میریم فاطمه میاد دیر میشه بهتره الان بریم که دیگه سریع نیاد بالا بیوفته...
با سر تایید کردم و به راه افتادیم که از قضا راهو گم کردیم و وایساده بودیم که یهو یه مرد عرب رد شد چون یهویی بود و کاشی های کف هم چرب بودن و جوراب هم به پا داشتیم باعث شد بیوفتم حالا هر چهار نفر بهت زده داریم نگاه میکنیم که مرده طرف خانوما چیکار میکنه که فهمیدیم ما اومدیم طرف مردا...
هیچی دیگه همین که بلند شدم رنگ رنگی هم جلومون ظاهر شد و گفت:
شما اینجا چیکار میکنید؟
عقیله در جوابش گفت راهو انگار گم کردیم از کدوم طرف باید بریم؟!
اقای یکرنگی اشاره ای به پشت سرمون کرد و گفت :
همین راهو که اومدین بر گردین پله ها احتمالا سمت راستتون باشه...بعد از لحظاتی گفت : صبر کنید بیاین اینجا و به طرف آسانسور رفت و گفت سوار شین یه مرده و دو تا پسر کوچولو که انگار خوششون اومده بود و هی بالا و پایین میرفتن ،داخل بودن و فقط سه نفر از ما میتونست وارد بشه .
بنابر این با محدثه سوار شدیم و منتظر عقیله که حسنا اومد داخل و اون مرده داخلی دکمه آسانسورو زد و عقیله جاموند ....
همین که بالا رسیدیم و پا از آسانسور گذاشتیم بیرون رنگ رنگی هم رسید و من بدون فکر کردن و با تعجب گفتم چقدر سریع، دنبال ما حرکت کردین که با خنده رو به ما گفت: ماشاءالله نداره؟!
من:😬ماشاءالله
محدثه:😐ماشاءالله
حسنا:😁ماشاءالله
خلاصه به سمتی که قبلا گفته بودن جمع بشین رفتیم و بعد از چند دقیقه عقیله به همراه خاله سمیه و خاله معصومه و مامان بشرا و مامان معصومه اومدن و بعد از لحظاتی دیگه مامان محدثه و مامانی هم اومدن و وقتی همه جمع شدن به سمت اتوبوس ها رفتیم...
برای اینکه اتوبوس ها به پارکینگ رفته بودن و پارکینگ هم دور بود باید سوار یه اتوبوس دیگه میشدیم تا به اونجا برسیم ...
این اتوبوسه هم هی میرفت و میومد بازم جای ما نمیشد . وقتی دوباره بر گشت مامانی ماشینی حسنا رو فرستاد داخل تا جا بگیره
حسنا هم رفت و رو صندلی نشسته بود که یهو همه هجوم اوردن و اتوبوس پر شد و حسنا زد زیر گریه 😂🤦🏻♀️اتوبوس هم حرکت کرد.
هیچی دیگه...اونا رفتن ما هم به پیشنهاد دایی جان زیر یه چیزی که شبیه سایبون بود ایستادیم.چند تا مأمور که همون حوالی بودن . به ما میگفتن اهل پاکستان که همزمان منو عقیله و محدثه بند های کارتای توی گردنمون رو نشون دادیم و گفتیم ما ایرانی هستیم...
و بازم باور نمیکردن و ما باز میگفتیم ایرانی نحن ایرانی انگار زبون محلی ما رو که شنیده بودن و لباس بندری هم تن بعضیا بود ما رو پاکستانی حدس زده بودن آخرش دایی جان سه تا ایرانی را به محکم طرفش گفت و رو به ما گفت این اتوبوس نمیاد اگه موافقین تا با پای پیاده بریم و از بس هوا گرم بود همه مهر تایید زدند و ما بلاخره با پای پیاده به سمت اتوبوس ها حرکت کردیم... دم در بودیم که دایی جان در حالی که یکی از بچه ها رو که نمیدونم بشرا بود یا معصومه از بغلش پایین اورد وگفت: تو چشام خاک رفت و مامانی ماشینی بهش پیشنهاد سرمه زدن داد یه لحظه دایی جان رو با چشمای سیاهه سرمه کشیده تصور کردم.💁🏻♀️😄
بعد از فرستادن صلواتی ماشین حرکت کرد.
وقتی جا و جاگیر شدیم عقیله پیشنهاد داد کیک و آبمیومون رو بخوریم .
بلند شد و هر چی بالا رو نگاه کردیم نبود..
همونطور که می نشست گفت: نیست فک کنم یکی اشتباهی ورداشته ...
که همون موقعه رنگ رنگی هم برای شمارش افراد کنارمون رسید و گفت : چیزی گم کردین؟!
عقیله رو بهش گفت : نه چیز خاصی نبود آبمیوه و کیک منو فاطمه بالا گذاشته بودیم حالا میخواستیم بخوریم که نیست...
اقای یکرنگی سری تکون داد و برگشت
بعد چند دقیقه که با عقیله گرم صحبت بودیم یهو اومد بالا سرمون و یه آبمیوه و کیک به سمت عقیله و یکی هم سمت من گرفت و گفت : اینم واسه سلفیهای گروهمون
تشکری کردیم و رفت...
ادامه دارد...
#تلنگر
بزرگترینخیانتم به اقا
زمانےبودکہگفتمدوستتدارم
امالذتگناهرابہلبخندتوترجیحدادم‼️:)
#مولانایامهدی💔
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
16.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞#داستان_لیلی_و_مجنون
🎙از زبان شهيد حاج شيخ احمد كافے
اگر با دیگرانش بود میلی
چرا ظرف برا بشکست لیلی
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
استاد فاطمی نیا:
سحرها را از دست ندهيد ؛ ولو دو ركعت هم اگر ميتوانيد نماز (نافله شب) بخوانيد.
در اين زمانه هم كه به بركت موبايل و تلويزيون و... اكثر مردم تا نيمه شب مشغول و سرگرم هستند!
سحرها را ضايع نكنيم ، اگر نماز مستحبي هم نخوانديم ، حداقل ده مرتبه " يا ارحم الرّاحمين" بگوييم!
اگر آن را هم انجام ندادي رو به قبله بنشين و بگو:
" سبحان الله والحمدلله و لا اله الّا الله و الله اكبر"
اگر در چند سحر با جانت اين جمله را بگويي، عالمت عوض ميشود.
#نماز_شب_را_نیت_ظهور_می_خوانیم
#اللهم عجل لولیڪ الفرج
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
🌱
+امام حسین (ع) :
«بزرگوار کسی است،
که گفتارش با عملش یکی باشد».
(مستدرک الوسائل،
ج ۷ ص ۱۹۳ ح۶ )
[ التماسدعا ]
@shahid1384torji
يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ، أَيُّهَا الْكاظِمُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
@shahid1384torji
#تلنگرانھ
🚫 #مهم
خیلیجاهامیبینیمکهنوشته کپی باذکر ۱۰۰ صلواتمجازاست ⛔️😳
کپی بیوحرام😐
انفالوحقالناس😳🤯.
.
بابادستبردارینتو رو قرآن‼️
مگه شماها مرجعتقلیدین که حکممیدین
چیحرومه چیحلال❓
مذهبیهامونمدارنبهفنامیرن😐
میدونیدما دوازدهملیون سایت نامناسب داریم🔪😕
کهکپیازشونکاملاازاده😐💣
بعداونوقت جوونما مثلا اومده برای امام زمانش کار کنه
اسمشم گذاشته سرباز گمنامامامزمان🙄
بعدنوشته کپیحرام (حالاخودشم پستو از یه کانال دیگه کپیکرده)😐
در مقابل اون دوازده سایت نامناسب یه کانال خوب وآموزنده همکه داریم کپیازشحرومه😔
دیدمکمیگما🔍
دوستعزیزپخشکردنیهمطلبخوب
خودشصدقهجاریست...🙃
#ݜایڋتلنگر
اینصبحجمعهمیشیخبرداربایدبری😍😂
#خداحافظی👏🏻👏🏻
joinشهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji