امروز ، روز آخر ذی الحجه
این نماز رو از دست ندید
که گفتن داد شیطان رو در میاره!
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
4_5900222665888631227.mp3
9.35M
استودیویی | آه میکشم
به لحظه بریدن سرت آه می کشم
برای پاره های پیکرت آه می کشم
با نوای #محمدحسین_پویانفر
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
#کارخودمونه🌱
#پروفایلاربعین 🖤
🌿پس ای دل!!
شتاب کن....♥️
تا خود را به کربلا برسانیم...🖤
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
#اگر_نمازت_قضا_میشود
رهبر انقلاب:
این روایت تنم را لرزاند:
اگر نماز صبحت قضا شود، کل دنیا طلا شود و
در راه خدا بدهی #جبران_نمیشود!
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
4_5958606527165104598.mp3
4.55M
بهشت من بوَد آنجا، که خاک کوی حسین است
🍃
#استاد_داستانپور
▪️ #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
شهید تورجی زاده🥰
@shahidtorji
#قسمتسیوهفتم
#مینویسمتابماند🌿🌸
-مگه کی رفته؟!
+سمیه میگفت ما رفتیم،
-نمیدونم خبر نداشتم
محدث تو هم نرفتی؟!
+نه بابا خواب بودم تعداد کمی رفتن حتما...
سری تکون دادم و گفتم دیشبی یادتونه چقد شلوغ بود ؟!
عقیله در حالی که انگار سعی میکرد آخرین تصویر از اینجا رو به خاطر بسپاره گفت :
اره بر عکس الان که هیچ کس نیست...
محدثه که انگار متوجه اشاره رنگ رنگی شده بود رو به ما لب زد:
بریم جلو که این میترسه ما دوباره گم شیم
سرعتمونو زیاد تر کردیم و ما بین بقیه قدم برداشتیم ...
وایساده بودیم که اقای یکرنگی اشاره کرد به اون سمت خیابون بریم.
بعد از درب آهنی که به ظاهر قابل باز و بسته نبود به دورهمی اتوبوسا بر خوردیم .
با ایستادن رنگ رنگی جلوی یه اتوبوس همه به اون طرف رفتیم .
با دیدن اتوبوس همه تعجب کردن
زیرا که اتوبوس قبلی نبود .
بعضی ها زبون به اعتراض بلند کردن که وسایلشون کجاست و همه اونجا بوده ..
که رنگ رنگی گفت: همه وسایل ها سر جاشه و همه انتقال داده شده به توی این اتوبوس.
همه سر جای قبلیشون بشینن که وسایلشون همونجا جاهای قبلی گذاشته شده..
چشم از بیرون گرفتم و پرده رو انداختم ...
نگاهی به عقیله کردم و گفتم:
-یه چیزی بگو ن
+چی بگم ...
-یه چیزی
+مثلا؟!
-امممم نمیدونم یه چیـ
قبل از اینکه حرفمو کامل کنم انگار چیزی یادش اومده بود که روشو کامل طرفم کرد و گفت:
واااای اون لحظه که میخواستیم بیایم طرف اتوبوس
-کی
+،ای بابااااا همین دم درکه میخواستیم سوار شیم
-اها ، خب؟!
+همتون زود تر رفتین اگه متوجه شده باشی چند تا سگ دم در بودن...
-نه حواسم نبود...
+ایییییش حواست کجا بود توهم!
-پی یار
+مسخره
-خبه الاع،بگو چیشد
+هیچی
-برا هیچی این همه ذوق نشون دادی؟!
+کم و بیش
😐👌🏻-
+وقتی وارد شدیم شما جلو تر بودین این سگ ها هم یه طوری وحشتناک داشتن نگاه میکردن که آدم دلش میخواست جیغ بکشه
-از اون جیغای بنفش که تو رمانا میگن؟!
+دقیقا
-خب بعد
+هیچی دیگه با نذر ونیاز رسیدم به اتوبوس
-یادم باشه ولت نکنم
+فکر نکنم یادت بمونه
-ینی اینقدر فراموش کارم؟!
+اره ،چطور؟!
-هیچی راحت باش
+راحتم
-به سلامتی
+سلامت باشی
-راستی میخوای چی بخونی؟!
+اممم تا الان که به این نتیجه رسیدم دبیر ادبیات شم
-خوبه روت میاد
+میدونم ، و تو؟!
-پرستاری رو دوس دارم ولی میدونم نمیشه
تا وقتی انتخاب رشته کنم هم یه سال مونده تا ببینم چی میشه
+خیره
-اهوم
+چ خبر دیگه چیکار کردی چیکار نکردی کجا ها رفتی!
-ببینم تب نداری؟!
+نه چطور؟!
-اخه من کل این چند روزو باهات بودم هر چی دیدم و شنیدم و رفتم تو هم بودی ک... بعد میگی چ خبر؟!
مامان بشرا صورتشو طرف ما کرد و گفت شما چی میگید این همه
عقیله در حالی که به سختی روی صندلی میچرخید تا مثل بچه آدم بشینه گفت:
داریم خاطراتو زنده میکنیم...
شما خاطره ای ندارید زنده کنید؟!
مامان بشرا خنده ای کرد و گفت: خاطرات که زیادن خودت هم بعضی جاهاش بودی که...
+اره
خب اگه حوصله دارین تا بگم به قول سمیه باید این خاطرات رو نوشت.
سری تکون دادم و گفتم اگه بتونم حتما همه چیز رو به قلم میزنم...
انشاءالله ایی گفت: و شروع کرد به گفتن قسمتی از خاطرات بشرا خانومه ما
تو کربلا که بودیم بشرا و معصومه اینقدر اذیت میکردن ک نمیذاشتن لباس عوض کنیم همون موقعه هم رنگ رنگی دم درب های اتاقا رو میزد و میگفت بیاین پایین
حالا معصومه رو یه چیزی دادن دستش ساکت شد ، بشرا اینقد گریه کرد که آخر مجبور شدم یه کتک هم بزنم ، که بشرا به طرف بیرون رفت، اومدم بگیرمش که دیدم پیش اقای یکرنگی وایساده و بهش یه چیزایی میگه... وقتی رفتم کنارش و بعد از معذرت خواهی اومدم بشرا رو ببرم اتاق که اقای یکرنگی دستشو گرفت و گفت بشرا رو کی دعوا کرده که بشرا تو گریه گفت عمه معصومه زده
یعنی موندم چی بگم اون لحظه ...
عقیله خندشو مهار کرد و گفت:دیگه شب اول تو کربلا بودیم فکر کنم با معصومه و زینب و حبیبه و چند نفر دیگه رفتیم نمیدونم کجا که روضه هم میخوندندخیلی طول کشید بشرا هم خوابش برد موقعه برگشت اونجا که رفته بودیم پله داشت از پله ها میخواستیم بیایم بالا بشرا نمیومد بعد حبیبه رو به گنبد امام حسین کرد و گفت: بخدا ببخشید من اینو میزنم قول داده بودم تو کربلا دست رو بشرا بلند نکنم ولی خودش نمیزاره و بعد بلافاصله یه کتک حواله ی بشرا کرد
نفس گرفت گفت اها صبر کنین یه چیزی دیگه...
مامان بشرا خندید و گفت: بگو
و عقیله شروع کرد به تعریف:
یبار دیگه من و حبیبه و زینب میخواستیم بریم خرید کنیم تو کربلا ظهر بعد از ناهار بود به بشرا گفته بودیم میخوام بریم آرایشگاه ما رفتیم و اومدیم سمیه گفت وقتی رفتین رنگ رنگی اومد گفت آماده شین بریم حرم از بشرا پرسیده مامانت کجاست که بشرا گفته رفته آرایشگاه بعد رنگ رنگی گفته عععع خانوما کربلا هم دست از آرایشگاه بر نمیدارن...
ادامه دارد...
#شهیدانه
تقلبیڪجاجایزهست✅
اونم؛امتحاناٺالہـےوسختےها...
ڪہبایدسࢪمونُبگیࢪیمبالا☝🏻
ازࢪوبࢪگهٔزندگےشہدا #تقلب ڪنیم!🌸