eitaa logo
شهید تورجی زاده🥰
397 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
28 فایل
«بسم الله الرحمن الرحیم» آقا محمد رضا خیلی فاطمه زهرا (ع) را دوست داشت گونه ای که پهلو و بازویش به عشق مادر کبود شد 😓و ترکش خورد آخرین باری که داشت می رفت جبهه سپرده بود برایش همسر پیدا کنن ولی شهید شد😓 برای همین خیلی از بخت های جوانان را باز کرده
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | داستان ازدواج رهبر انقلاب از زبان خودشان... 🌷 انتشار بمناسبت ۱ ذی‌الحجه؛ سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) 🌱شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
بسم الله الرحمن الرحیم
🌿🌸 گفتم : برو روی سَکویی کمی از من فاصله داره بشین ، حواسم بهش هست. زهرا ک رفت چادر رو بیشتر دور خودم پیچیدم خانومی که رو به روم نشسته و مشخص بود عربه نگاهی بهم کرد و یه چیزایی گفت ک بعد از چند کلمه حرف زدن متوجه شد ایرانی ام(ینی واقعا تشخیص نداد؟!)با لحجه عربیش باهام فارسی صحبت کرد ک البته خیلی از کلمات رو به زبان عربی ادا میکرد ، خدا خیر بده ب کسی ک زبان عربی رو وارد مدارس کرد تا ما کلماتشو یاد بگیریم بهم میگفت: + چیزی شده؟! +مادر و پدرت چیزیشون شده؟! +مریضی؟! با هر سوالش سرمو به حالت منفی تکون میدادم. و دوباره به فارسی دست و پا شکسته و با انگشتی ک به صورت نمایشی روی صورتش انجام میداد فهمیدم ک منظورش اینه ک پس چرا اینقدر داری گریه میکنی؟ راستش ساعت هم از دستم در رفته بود و معلوم بود این خانوم از اول حواسش بهم بوده. چطور میتونستم بهش چیزی بگم...اصلا چی میگفتم؟ اون که تو همسایگی حسین ابن علی زندگی میکرد چه میدونست از دلتنگی؟! فقط لبخند تلخی رو بهش زدم ک اونم به چشماش اشاره کرد ک و گفت دیگه گریه نکن. منم با یه سر تکون دادم به صحبت خاتمه دادم قرآنی ک از اون وقت تا حالا توی بغلم بود و را به سینه ام چسپاندم این کار هم بهانه ی دیگری برای جوشیدن اشک از گوشه چشمم و چ لحظات خوشی بود کنار علمدار حسین و چ خوش تر در کربلای حسین هر کس به این آسانی اهل کربلا نیست کار حسین است و دل مشکل ‌پسندش چ شد ک طلبید ،چقدر سریع اتفاق افتاد ممنون ک منو تو کربلا آوردی همه زندگیمو تو دادی میدونم ک برات اقا نوکر خوبی نبودم اینقدر گریه کردم ک فکر میکردم دیگه اشکی برام نمونده و چشام و گلوم میسوخت، نفسم بالا نمیومد لرزه تنم رو دیگه نگم سینم درد میکرد ولی هیچ کدوم از اینا نمیتونست جلوی گریم رو بگیره من تازه اقامو پیدا کردم من تازه اومدم پیشش من تازه حسینو فهمیدم من تازه کربلا رو فهمیدم من ....من تازه حضرت رقیه رو فهمیدم اخ دورت بگردم خانوم جان من تو رو از حسین دارم دستمو بگیر رقیه خاتون من بی شما هیچی نیستم. ولی خدا میدونست چقدر تو این مدت تو خودم ریخته بودم ک اشکام بند نمییومد تو این چند ساعتی ک اینجا بودم خدا راشکر میکردم کسی نیست و میتونستم هر چقدر ک میخوام بغضمو خالی کنم دست کسی رو شونم نشست و همزمان صدای خاله سمیه تو گوشم پیچید: +فاطم پاشو خاله بریم سرمو بالا آوردم،سرم داشت گیج میرفت و چ سر گیجه قشنگی ایجاد شده بود...:) آروم سرمو به علامت باشه تکون دادم و سعی کردم پامو ک مدت زیادی بغل گرفته بودم دراز کنم تا خستگیش بره و بتونم بلند شم قرآن رو خاله ازم گرفت، توی قفسه گذاشت بعد از چند دقیقه بلند شدم به سمت درب خروجی حرکت کردیم. قبل از بیرون رفتن از حرم خاله بهم گفت: میتونی الان بیای زیارت؟ خلوته الان اگه میای بیا ببرمت نگاهی کردم و گفتم:خب،بریم چادرمو درست کردم و با دست گرفتمش من از جلو و خاله پشت سرم بود و هی بهم میگفت دستتو بلند کن تا بتونی ضریحو بگیری ولی من توانم کمتر از اونی بود ک بتونم بین این جمعیت دستمو بالا بیارم بلاخره دستم به شبکه های ضریح رسید و اشکام جاری شد ، بین فشاری این جمعیت من فقط ضریحو میدیدم دلم میخواست ساعت ها بشینم کنارش و زجه بزنم ای عمووو براستی که خاندان علی چ چیزی دارند که آدم را مانند آهن ربایی به خود جذب میکنند خدایا هزار مرتبه بخاطر این ایل ممنون صد شکر که از تبار زهرایم... کسی منو از پشت سر به عقب کشید، سر برگردوندم و خاله رو دیدم پارچه سبزی تو دستش بود ک نیمی از اون تو دست زنی عرب قرار داشت و هر دو در پی این تکه پارچه بودند ، خاله رو به همون خانومه به اشاره و حرف زدن به فارسی و ... گفت پارچه رو ول کن تا بتونم اون رو به دو نیم تقسیم کنم خدا را شکر موفق شد ونیمی از پارچه رو ک متبرک شده ی ضریح عموجان بود همونجا به کمرم بست و توصیه کرد بازش نکنم و هر دو به سمت درب خروجی حرکت کردیم هم جمع شده بودند یاد زهرا افتادم ک تا چندی قبل در کنارم بود و بعد از جست و جوی چشمی اونو کنار عمه فائزه پیدا کردم عقیله و محدثه گوشه ای ایستاده بودند و گپ میزدند و من حالا متوجه این شدم ک این دو را از درب هتل تا به حال ندیده بودم. طَلق روسری ام خراب شده بود ک مجبور شدم بیرون بکشم و اونو به دست مامانی بدم. بعد از چند دقیقه به سمت هتل حرکت کردیم از در ورودی تا لابی چهار تا پله بود هنوز سرگیجم کامل خوب نشده بود ک روی پله ی دوم افتادم... رنگ رنگی و عقیله پشت سرم بودندمامانی ماشینی کنارم خاله سمیه و خاله معصومه هم بالای پله ها و دو مرد هم کنار نرده در حال صحبت بودند ، برای بلند شدن دستم را به قسمتی از نرده دادم، سوزشی در دستم احساس کرده که با آخی دستم را از نرده جدا کردم و باعث شد دوباره سفت به پله بخورم. مرد عربی ک کنار دستم بود انگار... ادامه دارد...
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💍خاطره خرید حلقه ازدواج به روایت همسر شهید مدافع حرم « » 🌸انتشار به مناسبت سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐❤️سالروز ازدواج نورانی امیرالمومنین حضرت علی ع و دخت النبی حضرت زهرا س مبارک❤️💐 🎥قطعه فیلمی از مراسم عروسی شهید مدافع حرم 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
29.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 کلیپ 🔘سالگرد فاجعه‌ی جنایت‌بار مسجد گوهرشاد در حرم مطهر رضوی به دست لعنه الله علیه 🔺به روایت امام خامنه ای روحی فداه شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
14.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 انتشار برای اولین بار؛ صحبت های جالب یک آقازاده مدافع حرم که ۴۰ روز پیش به شهادت رسید. 🌷 شهید عبدالله زاده فرزند فرمانده سابق حفاظت اطلاعات ناجا ۱۳ خرداد امسال در تدمر سوریه به شهادت رسید. "شهید حسن عبدالله زاده" ❣شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
📚 8⃣1⃣ ☘به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمی‌شود کاری کنی که من برگردم؟ ♦️ نمی‌شود از مادرمان حضرت زهرا بخواهی مرا شفاعت کنند،شاید اجازه دهند تا برگردم و حق الناس را جبران کنم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم. جوابش منفی بود. اصرار کردم. لحظاتی بعد جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشک های این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسر و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادر،حضرت زهرا شمارا شفاعت نمود تا برگردی. 🍀 به محض اینکه به من گفته شد برگرد،یک بار دیدم که زیر پای من خالی شد.. تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شود حالت خاصی داشت،چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود. مثل همان حالت پیش آمد، به یکباره رها شدم کمتر از یک لحظه دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. دستگاه شوک چند بار به بدن من زدند تا به قول خودشان بیمار احیا شد. ♦️روح به جسم برگشته بود،حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافتم و هم ناراحت که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشتم. پزشکان کار خود را تمام کرده بودن،در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شده بودم و بعد هم با ایجاد شک مرا احیا کردند. 🔰در تمام لحظات، شاهد کارهای ایشان بودم. مرا به ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدن برگشت. حالم بهتر شده بود، توانستم چشم راستم را باز کنم اما نمی‌خواستم حتی برای لحظه‌ای از آن لحظات زیبا دور شوم. 🍃من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی را داشتم را با خودم مرور میکردم. چقدر سخت بود، چه شرایط سختی را طی کردم و بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم. افراد گرفتار را دیدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم. مادرم حضرت زهرا با کمی فاصله مشاهده کردم و مشاهده کردم که مادر ما در دنیا و آخرت چه مقامی دارد. 🌸حالا برای من تحمل دنیا واقعا سخت بود. دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند. آن‌ها می‌خواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند. همین که از دور آمدند از مشاهده چهره یکی از آن ها واقعا وحشت کردم من او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک میشد. مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. 🔆 یکی دو نفر از بستگان می‌خواستم به دیدنم بیایند.. آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در حال در راه بودند. به خوبی اینها را متوجه شدم،اما یک باره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت زده شدم. بدنم لرزید و به همراهان گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده تحمل هیچکس را ندارم. احساس می‌کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است، باطن اعمال و رفتار. 🔅به غذایی که برای آوردن نگاه نمیکردم می‌ترسیدم باطن غذا را ببینم. دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم،اما وجود آنها مرا بیشتر تنها می‌کرد. بعد از آن تلاش کردم تا رویم را به سمت دیوار برگردانم. میخواستم هیچ کس نبینم. ⚠️ یکباره رنگ از چهره ام پرید! صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم. دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم. اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم. آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود نمی‌توانستم ادامه دهم. 💠خدا را شکر این حالت برداشته شد اما دوست داشتم تنها باشم.دوست داشتم در خلوت خودمان را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم و مرور کنم. چقدر لحظات زیبایی بود آنجا، زمان مطرح نبود، آنجا احتیاج به کلام نبود. با یک نگاه آنچه می‌خواستیم منتقل می‌شد.حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود. ✅ برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست و در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکاران را مشاهده کردم که شهید شده بودن! می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه به همین خاطر از نزدیکانم خواستم از احوال آن چند نفر برایم خبر بگیرند تا بفهمم زنده اند یا شهید شده اند؟! ... شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
چرا حجاب ؟.mp3
4.7M
ببخشید خانم ؛ هواپیما از مرز ایران گذشت؛ می‌تونید حجاب‌تون رو بردارید ❗️ ※ ویژه روز حجاب و عفاف 🎤 🆔 شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاءالله سال دیگه عکس ما رو بگیرن بگن به یاد حسین ولایتی فر که شهید شد...💔 🌹 شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji