فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانمان فدای تو آقا ❤️
#رهبر
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
#قسمتپانزدهم
#مینویسمتابماند🌸🌿
از لحجه ی ها گفتنش فهمیدیم ایرانیه
محدثه بهش گفت اسمت چیه خانوم کوچولو؟
ولی چیزی نگفت و نشست، عقیله گفت تو شکه بچم شما نوحتو بخون ... وباز شروع کردیم...اخر مجلس چهار نفرمون ک هیچی دیگه به ذهنمون نمیرسید صلواتی فرستادیم هنوز لحظه ایی نگذشته بود که خانومی خیلی آروم میگفتنیایش نیایش خانوم ، دخترکوچولوعه بلند شد و رفت تو بغل مامانش ... خانومه ک متوجه شده بود دخترش نیایش پیش ما نشسته، خودش هم اومدپیشمون و گفت ایرانی هستید؟!وقتی جوابو از طرف ما دریافت کرد نشست و نیایشو کنارش نشوند و گفت مال کدوم شهرید ک با هم گفتیم بندر عباس...
در جواب به ما گفت: ما هم اهل مشهدیم
بعد از کمی صحبت خانمه و نیایش بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن دوباره ما سه تا موندیم
کم کم نزدیک اذان ظهر شده بود و از بس نشستیم بودیم حس میکردیم واقعانی ولمون کردن و رفتن ، خاله خدیجه سر رسید و گفت شما ک هنوز نشستین ، پاشین ک داریم میریم ها، محدثه گوشه چادرمو ک بسته بود با سرعت باز میکرد عقیله پوست بسکویت ها رو ا رو زمین ور میداشت و منم نظاره گر بودم اینطور ک معلوم بود ...
تو صحن دنبال یه آشنا میگشتیم ک خاله سمیه ا پشت صدام کرد ، سرمو ک بر گردوندم با مامانی ماشینی و خاله معصومه و و مامان معصومه کوچولو و بشرا و مامانیش و چند نفر دیگه گوشه ای نشسته بودن رفتیم پیششون ک گفتن شما دیگه بلند شدین؟ کجا به سلامتی؟
محدثه در حال اینکه گیج میزد گفت
به ما گفتن ک میخوایم بریم..
عقیله ادامه حرفشو گرفت و گفت
همین خاله خدیجه گفت ک میخوایم بریم ما هم اومدیم 🙆🏻♀️😕
خاله معصومه لبخندی ب رومون زد و گفت:
برا نماز ظهر همینجاییم برین وضو بگیرین.
در حالی ک بیسکوییتی از دست حسنا برداشتم گفتم: کجا بریم؟
خاله سمیه به در اشاره کرد و گفت اونجا دمپایی پلاستیکی گذاشتن سمت چپ سرویس بهداشتی هست
باشه ای گفتیم و به سمت خروجی حرکت کردیم
سراشیبی بود ، عقیله دستمو گرفت و اومدیم پایین..
محدثه دنبال دمپایی میگشت ک ا شانسمون دو جفت بیشتر نبود...
برا همین یکی محدثه پوشید یکی عقیله در حالی ک هر سه دنبال دمپایی میگشتیم یه آقایی ک نمیدونم کی بود همونجا وایساده بود وقتی متوجه شد ک دنبال چی میگردیم اشاره کرد ک برین تو اون اتاق
یواش یواش به طرف همون اتاق رفتیم حالا هی پاس کاری میکردیم کی درو باز کنه
دست آخر محدثه حاضر به این کار شد و دو تا تق به در زدم و اونو نیمه باز کردم سلامی دادم و محدثه رو به داخل هدایت کردم
در حالی ک میگفت دمپایی میخوایم یه جفت دمپایی صورتی برداشت و اومد بیرون
حالا سه نفری تو راهرو میخندیدیم ک عقیله بین خنده گفت:
+محدث تو با این کارت ، بگی دمپایی میخوایم...؟😂🤏🏻
ادامه حرفشو گرفتم و گفتم
-به نظرت الا اینا فهمیدن تو داری چی میگی؟!
اخمی ک همراه با خنده بود نثارمون کرد
به طرف سرویس بهداشتی رفتیم
با سر و صدای زیادو چادرهامون رو بیرون میوردیم ک یه خانوم عرب از سرویس اومد بیرون همین ک در رو باز کرد هر سه مثل جن دیده ها جیغ زدیم ک البته اینم اضافه کنم( من جیغام قطع و وصل میشه و خیلی موقعه یادم میره چطور جیغ میزنم😕😐) خانومه بنده خدا مات به ما چشم دوخته بود ک ما مشغول وضو شدیم اونم اومد وضو گرفت و رفت همین ک پاشو از دستشویی گذاشت بیرون، دستشویی ازخنده ما رفت رو هوا
در همین حال یه خانمه وارد شد ک دستشو به حالت سکوت روی بینیش قرار داد و پشت سرش چند تا دختر دیگه .
وضوگرفتم و روی یه صندلی آهنی ک کنار در گذاشته شده بود نشستم و جوراب بپام میکردم ، عقیله درگیر روسریش بود و محدثه آستین بالا میزد واسه وضو خاله خدیجه از در وارد شد و تک خنده ای کرد و به طور نامخصوص به کله ی دخترا اشاره کرد ، ک تازه متوجه شدیم به خاطر چی داره میخنده حق هم داشت آخه کلیپس هایی ک این دخترا به سر داشتن از سر شون بزرگ تر بود و مثه اینکه جسمشون دو سر داشته باشه (قصد توهین نباشه🤫) میگفتم تو بعضی از مکان ها همچین چیزهایی رو به کوهان شتر تشبیه کردن اوایل فکر میکردم این کلیپس ملیپسا از مد افتاده و خیلی استفاده نمیشه ولی معلومه ن هنوز خط و خبری ازش هست
خلاصه بعد وضو گرفتن با همراهی خاله خدیجه وارد محوطه اصلی خیمه گاه شدیم اذان در حال گفتن بود همه در صف نماز جماعت ایستاده بودن نگاهی به صفوف کردم و خواستم مهر رو روی زمین بگذارم که شی سنگینی به پام بر خورد کرد و همزمان صدای بوق بوق محدثه و کجا سیر میکنی اخویهِ عقیله ،وقتی رو برگردوندم دیدم صندلی نماز رو از اون طرف سالن بلند کردن اورد واسه من و یکی نیس ب اینا بگه شرمنده میشم؟!🙄
ادامه دارد...
امام صادق(ع):
نگاه اول(ناخودآگاه) به نامحرم حلال است،نگاه دوم ممنوع حرام و نگاه سوم هلاک کننده..
9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ🎬
راهِ شَهادَت بَسـته نیست،
هَنـوز هَم مۍشَود شهیـد شُد...
اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن
شَهـادَتانه زیستن است:)🕊
#رفیق_شهیدم❤️
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
2⃣2⃣ #قسمت_بیست_ودو
♻️خوشحال سوار موتور جواد شدم.
رفتیم تا به یک تپه رسیدیم.
به من گفت پیاده شو زود باش.
بعد داد زد: سید یحیی، بیا
سید یحیی خودش را رساند و سوار شد من به جواد گفتم: اینجا کجاست خط کجاست نیروها کجایند؟
🍃جواد گفت: این آر پی جی را بگیر و برو بالای تپه آنجا بچه ها تو را توجیه میکنند.
رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت.
منطقه خیلی آرام بود. تعجب کردند، از چند نفری پرسیدم: باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست❓
🌺گفتند:بشین اینجا خط پدافندی است فقط باید مراقب حرکات دشمن باشیم..
تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده!
روز بعد که عملیات تمام شد جواد را دیدم گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه برای چی منو بردی پشت خط⁉️
🌾لبخند زد و گفت: فعلاً نباید شهید بشی.باید برای مردم بگویی چه خبر است. مردم معاد را فراموش کردند. به همین خاطر جایی بردمت که دور باشی.
خلاصه سجاد مرادی و سید یحیی براتی اولین شهدا بودند..
مدتی بعد مرتضی زاده، شاه سنایی و عبدالمهدی هم...
🍀در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما پر کشیدند رفتند، درست همانطور که قبلاً دیده بودم.
جواد هم بعدها به آنها ملحق شد.
بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند.من هم با دست خالی میان مدافعان حرم برگشته باحسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار میداد..
🥀مدتی حال و روز من خیلی خراب بود بارها تا نزدیکی شهادت میرفتم اما شهید نمیشدم...
به من گفته بودند هر نگاه حرام حداقل ۶ ماه شهادت آن را برای آنها که عاشق شهادت هستند عقب میاندازد...
🍂روزی که عازم سوریه بودم این پرواز با پرواز آنتالیا همزمان بود.
دختران جوان با لباسهایی بسیار زننده در مقابلم قرار گرفتند و من ناخواسته به آنها نگاهم افتاد.
بلند شدم و جای خود را تغییر دادم. هرچی میخواستم حواس خودم را پرت کنم نمی شد،
اما دوستان من در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد.
🌼 دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند... هر چه بود ایمان و اعتقاد من آزمایش شد.
گویی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی.
با اینکه در مقابل عشوههای آنها هیچ حرف و عکسالعملی نداشته ام متاسفانه در این آزمون قبول نشدم.
💥در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم چند نفر دیگر را میشناختم ان ها را نیز جزو شهدا دیده بودم میدانستم که آنها نیز شهید خواهند شد..
یکی از آنها علی خادم بود پسر ساده و دوست داشتنی سپاه، آرام بود و بااخلاص...
🍃 همیشه جایی مینشست تا نگاهش آلوده به نگاه حرام نشود.
در جریان شهادت رفقای ما علی مجروح شد با من به ایران برگشت و با خودم فکر کردم که علی به زودی شهید میشود اما چگونه ❓
🌿یکی از رفقای ما که او هم در جمع شهدا دیده بودم اسماعیل کرمی بود در ایران بود.
حتی در جمع مدافعان حرم هم حضور نداشت اما من او را در جمع شهدا دیده بودم...
شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند..!
ادامه دارد...
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژهٔ #استوری
📌 مگه یادم میره...
▪️ ایام شهادت #امام_باقر
📽 #تصویری
☑️شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ ویدئوی دیدنی👌
خاطره یی شنیدنی وزیبا اززبان سرداردلها حاج قاسم🌹
#سردار_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_محمد_حسین_یوسف_الهی
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji