هدایت شده از 🌹175نفر🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 اربعین جبهه ها
ثبت در طومار زیارت کنندگان امام حسین (ع)
👇یاد شهدای غواص
دست بسته
کانال🌹175نفر🌹
@nafar175
دعوت کنید
آدرس رانشر دهید
📝✨فرازی از وصیت نامه شهید سید حسین علوی جلگه
🌸🍃به عنوان يك حزباللهى(كه اگر لياقت آن را داشته باشم)
از شما ملت مسلمان،خواهران و برادران خويش مي خواهم كه روحانيت را در هيچ مسئلهاى تنها نگذاريد و با جان دل از آن حمايت كنيد و دوست داشتم همه قدرت جهان را در گلويم جمع مي كردم و فرياد مىآوردم: اى مردم لحظهاى فكر كنيد آخر چرا در اين جامعه آنچنان جوى را مىخواهند بر عليه روحانيون درست كنند كه ديگر در امور مملكتى نظر ندهند؟
چرا اينقدر از عمامه به سران مىترسند.
ببينيد چه كسى دشمن آنهاست؟
چه كسانى در داخل با آنها مخالفت مىكنند؟ نقش روحانيت در نهضت هاى چندين دهه اخير چه بوده و ...
اگر به اين سؤالها پاسخ درستى داده باشيد، حتم دارم با من هم صدا مىشويد و فرياد مي زنيد:خواهران و برادران،روحانيت را حمايت كنيد روحانيت را روحانيت را، .............
🌼🍃از برادران و خواهران خويش مىخواهم كه صبر داشته باشند و اميدوارم كه همگى در خط اسلام پيرو ولايت فقيه باشند و در شهادتم گريه نكنيد كه نشانه سستى و ضعف كه دشمن شاد كن است.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 “ای شهیــــــــــــد” ای آنکه بر کرانــه ازلی و ابــدی وجود برنشستــه ای
دستـــــی برآر
و ما قبــرستــان نشینــان عادات سخیف را از این منجلــاب بیــــــــــرون کش!
یاد آن سبک بالان با صلوات🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
بـهفڪرمثلشُهـدامردننبآش
بهفکـرمثل
شـهدازندگیڪـردنباش.🌱`
#شهیدابراهیمهادی
فنا فیالله شد اما بقا دارد سلیمانی
مقام قدس در قُرب خدا دارد سلیمانی
#حاج_قاسم
تو حلب شبها با موتور، حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند.
ما هر وقت میخواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم.
یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچههاش برسونیم چراغ موتورش روشن میرفت!
چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناصها بزنند.
خندید.
من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم: مارو میزنند.
دوباره خندید و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی که گفته شب روى خاکریز راه میرفت و تیرهاى رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین تیر میخورى در جواب میگفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده
و شهید مصطفى میگفت:
حسن میخندید و میگفت: نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده.
و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاق هایى براش افتاد و بعد چه خوب به شهادت رسید...
راوی: شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده 💚
#شهید_حسن_قاسمی_دانا 🕊
「🌝🌿」
ازجنسابراهیمهادۍباشیم..
ابراهیم همیشہمیگفـت:
تاوقتے کہ زمانِ ازدواجتون نرسیده
دنبالِ ارتباطِکلامے با جنسمخالف نرید؛
چون آهستہآهستہ خودتون روبہ نابودۍ
میکشونید. .!
#تلنگرانه
🔰شرح مختصری از زندگینامه شهید سید حسین علوی جلگه
💐🌿شهید سید حسین علوی جلگه فرزند سید محمود در سال 1342 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود.
او در تاریخ 1361/8/25 در منطقه خط مرزی عین خوش به علت اصابت ترکش به سر به فیض عظیم شهادت نائل آمد و به لقاءالله پیوست.🕊🥀
شهید علوی بسیار با تقوی و به نماز بسیار اهمیت می داد.
💫روحش شاد و راهش پر رهرو باد🌱🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
هدایت شده از بانک عکس دفاع مقدس
وقت خداحافظی
مادر ازش پرسید:
علیرضا کی برمیگردی؟
گفت: وقتی راه کربلا باز شد..!
پیکر علیرضای ۱۶ساله، ۱۶ سال بعد
مصاف با اعزام اولین کاروان به کربلا
در فکهی شمالی پیدا شد ...
#مسافر_کربلا
#شهید_علیرضا_کریمی
#اربعین_نایب_الشهدا_باشیم
💠 @bank_aks
🔴ماجرای واقعی شهیدی که مادرش قصد سقط او را داشت : شهید علی اصغر اتحادی
💥چهار دختر و سه پسر داشتم...
اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم.
دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم
🔸 بیرون خانه هم همه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!!
در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد.
نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت:
این بچه را قبول می کنی؟
گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!!
آن آقای نورانی فرمود:
حتی اگر علی اصغر امام حسین علیه السلام باشد؟!
بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخاند و رفت...
گفتم: اقا شما کی هستید؟
گفت: علی ابن الحسین امام سجاد علیه السلام!
🔸هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است!
صبح رفتم خدمت شهید آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم.
آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!
🔸آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد علیه السلام به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!!
🔸علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد علیه السلام ، در تیپ امام سجاد علیه السلام شهید شد!
◀️شاید فرزندی که سقط میشود، بنا باشد سردار سپاه ارباب باشد! به مادر و پدر او بودن افتخار کنیم...
#شهید_علی_اصغر_اتحادی
شادی روح شان صلوات
•🕊•
💌شهید یعقوب شرافت:
خــواهــر مَــن!حِجــاب را به شُــمــا
توصیه مــیــکُــنم مانــنــد عـروسـک
نباشید؛این حجابِ شُما بُزرگترین
سِلاح شُماست حَتی از بُمب های
اَتمی و نوترونی هَـم بَرای دُشمَـــن
خَطرناک تَر اَست؛پَس حِـجـابتـــان
را حِـــــــفـــــــظ کُــــــنــــــیــــــد..(:🌱"
#حجاب_وصیت_شهدا🌹
#همراه_شهدا
ڪوچڪ باش .
"عاشــــق"
ڪہ عشـق ،
خود مے دانـد
آیینِ " بزرگـ " ڪردنت را ...
بزرگ مرد کوچک
تخریبچی دلاور لشکر ۳۱عاشورا #شهید دفاع مقدس
شهید رحیم محمدی 🌹
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
ســلام بر آنهایی که
بــه نفـــس افـتــادنــد
تا مــا از نفـس نیفتیم ...💚
#شهیدان جلیل وجواد محمدپور کارگر از شهدای گردان تخریب لشکر ۳۱عاشورا 🕊
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
هدایت شده از سیدرحیم مرسلی
☘༻﷽༺☘
«شهید صیاد شیرازی» در شروع همه ی کلاس ها، بعد از تلاوت و تفسیر آیاتی از قرآن، دعای فرج امام زمان (عج) را می خواند. حتی در زمان حکومت ستم شاهی بر این عهدش استوار بود. در همه ی تنگناها توسل به امام زمان (عج) را از دست نمی داد. در آن روزی هم که خبر انتصابش به فرماندهی نیروی زمینی ارتش را شنید، اولین کارش نماز توسل به امام زمان (عج) بود.
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#وقتی_از_شلیک_راکت_منصرف_شدم....
🌷قرار بود یک پمپ بنزین بزرگ را که در پشت جبهه به تانکهای عراقی سوخت میداد، بمباران کنیم. این هدف مهم نزدیک یا چسبیده به شهر العماره بود.... صبح زود توجیه انجام شد و طبق قرار با خلبان شماره دو کارهای قبل از پرواز را انجام داده و استارت زدیم. در همان اول کار شماره دو متوجه نقص فنی در هواپیما شد و به من اعلام کرد مشکل دارد. به او گفتم: «هواپیما را خاموش کند و برگردد گردان.» خودم به تنهایی بلند شدم و به سوی هدف پرواز کردم. از دور هدف مشخص شد و من برابر دستورالعملهای بمباران با زاویه در محل تعیین شده اقدام به اوجگیری و شیرجه کردم.
🌷همه چیز برای زدن هدف آماده بود و داشتم به سرعت و ارتفاع مناسب میرسیدم تا چهار پاد راکت (۷۶ تیر راکت) را شلیک کنم که متوجه شدم سمت شیرجه طوری است که ممکن است تعدادی از راکتها به خانههای مسکونی اصابت کنند. در آن لحظه از فشردن دکمه شلیک راکتها منصرف شده و بار دیگر از سمت مناسب آمدم و عملیات را با موفقیت انجام دادم، دود و آتش به هوا بلند شد. پدافندی که در حمله اول غافلگیر شده بود، حالا کاملاً آگاهانه به سمت من تیراندازی میکرد. ولی لطف الهی باعث شد سالم از مهلکه خارج شوم.
🌷در برگشت نزدیک هورالعظیم یک دستگاه تانک ایستاده بود و رانندهاش روی آن نشسته بود. وقتی تانک را دیدم از رویش رد شده بودم. تصمیم گرفتم برگردم و آن را با مسلسل نابود کنم. وقتی برگشتم متوجه راننده شدم که به ریشش دست میکشید و خواهش میکرد که او را نزنم. احساس کردم خداوند هنوز روزی او را قطع نکرده است. به همین دلیل از زدنش منصرف شده به پایگاه دزفول برگشتم. همیشه آن حالت فرد عراقی را در ذهن دارم. اگر چه نمیدانم حالا زنده است یا نه.
#راوی: آزاده و جانباز ۷۰ درصد سرافراز، سرلشگر خلبان غلامرضا یزد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ لحظاتی کمتر دیده شده از شهید مدافع حرم #محسن_حججی
یک ساعت قبل از اینکه محسن اعزام بشود، مادرم با من تماس گرفت و گفت که محسن دارد به سوریه می رود، همان لحظه اشک از چشمانم جاری شد و فوراً خودم را به منزل پدرم رساندم.
تا با محسن خداحافظی کنم، ما خیلی گریه و زاری میکردیم؛ اما محسن واقعاً صبور بود و عاشقانه بهسوی شهادت رفت.
نقل: (خواهر شهید)
شهید مدافع حرم🕊🌹
#محسن_حججی
🇮🇷
هدایت شده از بسیجیان بصیرت (سپاه ناحیه ویژه تبریز)
🌹عادت داشت قبل از اعزام به جبهه، حمام می رفت و غسل شهادت می کرد. من لباس هایش را جمع می کردم، چشمم افتاد به کمربند نظامی اش که تقریباً تمام تار و پود های آن از هم باز شده بود. رضا که از حمام بیرون آمد، گفتم: «داداش این کمربند که دیگه به درد نمی خوره! این را بندازم بیرون!»
کمربند را از دست من در آورد و گفت:« نه، نه. ما با هم انس داریم، عمریست با هم هستیم، عمر ما هم یکی است!»
ادامه داد: «وقتی تمام تار های این کمربند از هم باز شد، تمام وابستگی من هم از این دنیا کنده می شود!»
مادر همیشه قبل از اعزام قرآن بالای سر رضا می گرفت و پشت سرش آب می ریخت. بار آخر قبل از اینکه از زیر قرآن رد شود. قرآن را از دست مادر گرفت، بوسید و بر چشم گذاشت و بعد هم باز کرد. گل از گلش شکفت. با خنده گفت: «دیدی گفتم وعده خدایی محقق خواهد شد. »
اولین آیه در صفحه سمت راست این بود: «وَعدَ اللهِ لا یُخلِفُ اللهُ وَعدِهُ»
همیشه می گفت من با خدایم وعده ای دارم و مطمئنم که خدا خلف وعده نمی کند. این آیه را که خواند، رو به مادر که با کاسه ای آب که چند برگ نارنج در آن شناور بود گفت: «مادر دیگر این آب را اصراف نکن، من دیگر بر نمی گردم!»
چند هفته بعد وقتی برای خداحافظی با پیکرش رفته بودیم، چشمم سُر خُرد روی کمربندش. هنوز یک تار آن پاره نشده بود. وقتی همه خانواده به او خدا حافظی کردند. دست بردیم زیر کمرش که بلندش کنیم، ناگهان آخرین تار کمربندش هم، از هم گسیخت! انگار همه وابستگی اش از دنیا جدا شد.
راوی خواهر شهید
🌹هدیه به سردار شهید رضا پورخسروانی صلوات...
💢@hazratesamen67
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلام_شهید
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عج)🙏❤️🩹
🔰زندگینامه شهید والامقام سید مجتبی هاشمی:
|🌻🕊🌿|
💐🍃شهيد سيد مجتبي هاشمي به سال 1319 در محله شاپور تهران (وحدت اسلامي فعلي) ديده به جهان گشود.
او فرزند سوم خانواده اي مذهبي و متوسط بود كه عشق به اهل بيت و علماي اسلام در فضاي آن موج مي زد. وي پس از طي دوران تحصيلات متوسطه به ارتش پيوست و به دليل اندام ورزيده و قدرت بدني قابل توجهي كه داشت، عضو نيروهاي ويژه «كلاه سبزها» شد، اما پس از مدتي با مشاهده جو حاكم بر ارتش و آگاهي بيشتر از ماهيت رژيم طاغوت از ارتش شاهنشاهي خارج و به كار آزاد مشغول شد.
🔸در ايام الله 15 خرداد سال 42 او و چند تن از دوستانش به موج خروشان مردم پيوستند و اقدام به آتش زدن يك خودروي ارتشي و مضروب نمودن عوامل رژيم نمودند، به همين جهت پس از سركوب آن قيام مردمي، شهيد هاشمي به مدت سه ماه متواري گشت و از آن پس دائماً در حال تعقيب و كنترل ماموران پهلوي بود كه با كوچك ترين بهانه اي به منزل او هجوم مي آوردند و اقدام به تجسس آن مي نمودند؛ اما سيد مجتبي بدون توجه به تهديدات دائمي رژيم ، اقدام به تهيه و توزيع اعلاميه ها، نوارهاي سخنراني و تصاوير حضرت امام(ره) مي كرد و در پوشش هاي گوناگوني، فعاليت هاي خود را در تمامي شهرهاي استان تهران وحتي استان هاي همجوار گسترش داد.
🔹خروش ميليوني ملت مسلمان در سال 57، سرانجام راه بازگشت حضرت امام(ره) را به ميهن اسلامي گشود و در 12 بهمن، حضرتش خاك كشور را به قدوم خود متبرك نمود.
سيد مجتبي نيز به عضويت كميته استقبال امام(ره) درآمد و در آن استقبال تاريخي شركت نمود. طي 10 روز دهه فجر در محل كار خود كه يك مغازه لباس فروشي بود، به فروش اقلامي كه در انقلاب ناياب شده بودند با قيمتي به مراتب پايين تر از بهاي حقيقي آن، به مردم اقدام كرد، ضمن اينكه خود نيز با حضور در ميادين مبارزه رو در رو با بقاياي رژيم پهلوي، تمام توان خود را صرف پيروزي نهضت اسلامي نمود.
🔻پس از پيروزي انقلاب اسلامي در 22 بهمن، او به سرعت نيروهاي انقلابي و پرشور منطقه 9 را سازماندهي كرد و كميته انقلاب اسلامي منطقه 9 را تشكيل داد. يكي از همرزمان شهيد مي گويد: "بچه هاي آنجا اشخاصي نبودند كه به راحتي قابل مهار باشند و حقيقتاً سازماندهي آنها بعيد به نظر مي رسيد، هر كدام براي خود مدعي بودند. در آن شر و شور انقلاب هم كه قدرتي نبود تا اينها را براي شكل پيدا كردن مجاب كند ، اما سيد مجتبي با آن روح بلند و اعتباري كه بين خاص و عام آن محل داشت، با سرعت و موفقيت كامل اين بچه ها را دور هم جمع كرد.
☘اينها همه از سيد مجتبي حساب مي بردند و حرفش را مي خواندند و به اين ترتيب يكي از قوي ترين كميته هاي تهران را تشكيل داد و با دستگيري و مجازات عده زيادي از فراري ها و ايجاد نظم در آن منطقه متشنج، خدمت بزرگي به انقلاب كرد."
با شروع غائله كردستان، شهيد هاشمي به همراه عده اي از افراد كميته 9 در پي فرمان بسيج عمومي حضرت امام(ره)، عازم غرب كشور شد و در آزادي و پاكسازي آن منطقه شركت كرد. هنوز چند روز از تجاوز عراق به خاك كشورمان نگذشته بود كه سيد مجتبي، به همراه عده اي از دوستان و همرزمانش به صورت داوطلبانه و مستقل عازم جنوب كشور شد و در مدرسه "فدائيان اسلام"، واقع در شهر آبادان مستقر گرديد و بدين ترتيب اولين نيروي نظامي نامنظم براي مقابله با تهاجمات بعثيون در ابادان و خرمشهر به وجود آمد كه به گروه فدائيان اسلام معروف شد.
💥همسر شهيد در اين باره مي گويد:
"فرودگاه مهرآباد كه بمباران شد، سيد يك ساك برداشت و رفت جنوب. 9 ماه ها از او بي خبر بوديم. بعد از 9 ماه در حالي كه دستش مجروح شده بود، با ريش و موي بلند و ژوليده، به خانه برگشت."
در آن ايام شهيد هاشمي با كمترين امكانات و با بهره گيري از نيروهاي بي تجربه و آموزش نديده اي كه در اختيار داشت، به رغم كارشكني هاي دولت وقت و عدم پشتيباني مناسب، مقاومت جانانه اي را در برابر متجاوزين انجام داد.
پس از مدتي وي ستاد "فدائيان اسلام" را به هتل كاروانسراي آبادان منتقل كرد و تا مدت ها تنها راه اعزام به خطوط مقدم وديدن آموزش هاي اوليه رزمي، مراجعه به هتل كاروانسرا بود.
🌤 در آن روزهايي كه حتي يك تفنگ "برنو" يا "ام ـ يك" براي مدافعين شهر آبادان، قيمت طلا را داشت، سيد مجتبي با عده اي از مسئولين، از جمله مقام معظم رهبري تماس مي گرفت و از طريق آنان اقدام به تهيه اسلحه و مهمات مي نمود وغالبا با هزينه شخصي، آذوقه و مايحتاج عمومي را تهيه مي كرد و به ميادين نبرد مي برد.
همسر شهيد از آن روزها چنين ياد مي كند:
"سخت ترين دوران زندگي ما تازه بعد از انقلاب و شروع جنگ آغاز شد. سيد ديگر در خانه نمي ماند.
من بودم و 5 تا بچه قد و نيم قد. هر روز خودم مي رفتم و كركره مغازه را بالا مي كشيدم و كار مي كردم.
✨ادامه👇
💠شهید سید مجتبی هاشمی به روایت همسر:
[❣🌙🌷]
🌸🍃به ياد دارم روزي در اوايل ازدواج من با شهيد هاشمي، به بازارچه شاپور رفتيم تا خريد كنيم. در حال خريد بوديم كه برخورديم به پدر و مادر آقا سيد. لحظهاي نگذشت كه با صحنهاي تماشايي مواجه شدم.
آقا سيد خم شد و زانو زد روي زمين و شروع كرد به بوسيدن پاهاي پدر و مادرش. اين صحنه براي من كه اولين بار بود چنين رفتاري را ميديدم، تعجبآور بود، ولي براي آنان كه بارها اين صحنه را ديده بودند، عادي به شمار ميآمد.
🌼🍃 آقا سيد با آن قامت رشيد و تنومندش و با آن شهرتش خيلي مردمي و خاضع، دلرحم و فروتن بود.
درد و رنج مردم اذيتش ميكرد، هرگز بيتفاوت نبود. هميشه در حال جهيزيه دادن به يك خانواده بود. مخصوصاً دختران شهدا. به فقرا و مستمندان ميرسيد، كمك به ساخت مسجد ميكرد، براي بچههاي بيسرپرست مكاني درست كرده بود كه تا چندين سال بعد از شهادتش من نميدانستم.
🌱 اگر ميخواست پولش را جمع كند، يكي از ثروتمندترين افراد ميشد، ولي همين كه انقلاب شد، مغازه اش را كرد تعاوني وحدت اسلامي. از جيبش مي گذاشت تا اجناس را ارزان تر به مردم دهد.
🦋 مي گفت تا خاكمان در دست دشمن است، روي ديدن امام را ندارم. او به امام خيلي معتقد بود. مي گويند ميدان تير آبادان كه با زحمت فراوان او و همرزمانش گرفته شد، در شرايطي كه هنوز بني صدر مصدر امر بود، آقا سيد گفته بود به كوري آنهايي كه ولايت فقيه را زير سئوال ميبرند، نام اينجا را به ميدان ولايت فقيه تغيير ميدهيم.
او آن قدر به امام ارادت داشت كه وقتي نام امام به ميان ميآمد، اشك توي چشمهايش حلقه ميزد.....
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔴خاطره ای از شهید سیدمجتبی هاشمی
《 بی ریا بود... 》
🔸️🔹️🔸️
🌻🌿سید بزرگوار اهل ریا نبود خیلی سعی می کرد کاری که انجام می ده مورد توجه دیگران قرار نگیره بارها امتحانش کرده بودم به طرق مختلف و صد البته که از کار لذت می بردم خیلی وقتا گاهی از مواقع، سرزده مخصوصا مواقعی که حدس می زدم مشغول تلاوت قرآن روزانه اش است می رفتم و اکثر موارد هم بدونه سروصدا داخل مغازه می شدم تا از اون صوت و لحن زیبا و ملکوتی و دلنشینتی که واقعا تاثیرگذار بود فیض ببرم، بهره ایی برم.
❣یک حال عجیبی در هنگام تلاوت قرآن بهش دست می داد و انسان رو با خودش به اعماق کلام خدا می برد.
با یه سوز و گدازی و با یه حس و حالی غیر قابل وصف، همراه بود با بغضی آسمانی اشکی شگفت انگیز و حسی واقعا غریب و عجیب.
⭕️می دونستم که اگه یواشکی و بی سرو صدا وارد نشم ممکن تلاوت قرآن رو ادامه نده یا ازدعای کمیلش برات بگم حتی به جز 5 شنبه شب ها اینقدر به این دعا علاقمند بود ( می دونی که دعای کمیل رو از قبل از انقلاب حفظ بود) هر وقت که وقت می کرد به هر اندازه که می توانست فرازهایی ازدعای کمیل رو می خواند و اشک می ریخت و با مولای خود راز و نیاز می کرد و در قنوتش هم از آن مناجات ها استفاده می کرد.
من مطلع بودم که خیلی از مواقع نمی رفت جایی حتی گاهی که ازش دعوت می کردند تا دعای کمیل بخواند نمی رفت.
♻️خیلی اهل احتیاط بود. حتی گاهی نصف شب ها می رفت مغازه به دور از حتی اهل و ایالش با خدای خود به راز و نیاز مشغول می شد.
توسل می کرد نماز شب می خواند قرآن تلاوت می کرد. دعای کمیل و دعاهای دیگر می خواند و آن را باعث روز افزون شدن رزق حلال برمی شمرد.
🌀کاملا مشخص بود که نماز شبش را هرگز ترک نمی کند. به واقع هر روز و شبش بهتر از روز و شب قبلش بود.
آدم از رفتار و کردارش و از آن نورانیت در سیمایش از تواضع در برابر مردم و مؤمنین این رو خوب متوجه می شد من خودم به شخصه به خوبی حس می کردم که یک سیر تکاملی رو آقا سید دارد طی می کند.
♨️هر روز بهتر از دیروز و هر روز با خلوص تر از روز قبل و هر روز رئوف تر و مهربان تر به خلق خدا. هر روز با نشاط تر و هر لحظه انقلابی تر از روز قبل و ماههای قبل.
🔅حتی خیلی از گلکی هایی را که به ناچار پیش افراد خاصی و امین به زبان می آورد در اون موقع که بی معرفتی های خیلی از اشخاص رو نسبت به خودش انقلاب به امامش به بچه های رزمنده و خانواده های شهدا به خود جبهه و جنگ به آرمان هایی که به خاطرش می جنگید می دید و کلافه اش می کرد وباعث این می شد که شروع می کرد به حرف زدن ولی به خدا اون ماه ها و روزهای آخر همه این ها رو می گفت، ولی دیگه هیچ گله ای از بی معرفتی های بعضی از افراد نسبت به خودش رو بازگو نمی کرد.
💢 بله در اون روزها و ماه های آخر حیات دنیویش فقط و فقط از بی معرفتی های بعضی از افراد نسبت به انقلاب به امام و خانواده های شهدا می گفت و سخت آزرده خاطر بود و از این موارد گلمند بود و به بچه های کمیته انقلاب اسلامی و بچه رزمنده ها فرمانده ها و مسئولین به همه و همه وصیت و نصیحت می کرد که امام و خانواده های شهدا رو فرزندان شهدا و جانبازها رو پدر و مادر شهدا رو تنها نذارین.
◇راوی: سردار قاسم قاسمی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─