eitaa logo
به محفل شهدا خوش آمدید
124 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
2 فایل
شهادت یعنی ... متفاوت به آخر رسیدن وگرنه مرگ پایان همه قصه هاست 🌷 @Ekram_93 «اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک» ♡خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.‏♡
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ فرمول اخلاص! ✍ در یکی از همین آمدوشدها با ماشین، آقا مهدی به من گفت: «می‌خوام یه فرمولی بهت بگم که ببینی کارِت برای خدا هست یا نه؟» با خودم فکر کردم حتماً چیزی از من دیده یا فهمیده که این حرف را مطرح می‌کند. یک لحظه از خودم بدم آمد. گفتم: «آقا مهدی، چطور می‌شه آدم توی جنگ بیاد، مجروح بشه، این همه درد و رنج بکشه بعد بگه آیا کارش برای خداست یا نه؟ فکر می‌کنید کار ما برای خدا نیست؟» گفت: «نه منظورم این نبود که کار شما برای خدا نیست. من می‌خوام یه فرمولی بهت بگم که در هر زمانی بتونی کار خودت رو بسنجی.» گفتم: «بفرمایین آقا مهدی.» گفت: «اگر یه زمانی تونستی از جیب خودت یه پولی رو در راه خدا انفاق کنی، اون وقته که می‌فهمی این جنگیدنت هم برای خدا هست یا نه. مصطفی، انفاق مال از ایثار جان سخت‌تره.» این حرف آقا مهدی هنوز هم در گوشم هست. راوی: مصطفی مولوی 📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی ، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 📖 ص ۱۲۶
✳️ فرمول اخلاص! 🔻 در یکی از همین آمدوشدها با ماشین، آقا مهدی به من گفت: «می‌خوام یه فرمولی بهت بگم که ببینی کارِت برای خدا هست یا نه؟» با خودم فکر کردم حتماً چیزی از من دیده یا فهمیده که این حرف را مطرح می‌کند. یک لحظه از خودم بدم آمد. گفتم: «آقا مهدی، چطور می‌شه آدم توی جنگ بیاد، مجروح بشه، این همه درد و رنج بکشه بعد بگه آیا کارش برای خداست یا نه؟ فکر می‌کنید کار ما برای خدا نیست؟» گفت: «نه منظورم این نبود که کار شما برای خدا نیست. من می‌خوام یه فرمولی بهت بگم که در هر زمانی بتونی کار خودت رو بسنجی.» گفتم: «بفرمایین آقا مهدی.» گفت: «اگر یه زمانی تونستی از جیب خودت یه پولی رو در راه خدا انفاق کنی، اون وقته که می‌فهمی این جنگیدنت هم برای خدا هست یا نه. مصطفی، انفاق مال از ایثار جان سخت‌تره.» این حرف آقا مهدی هنوز هم در گوشم هست. 📣 راوی: مصطفی مولوی 📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی ، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 📖 ص ۱۲۶ ✍ علی اکبری مزدآبادی .
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
📌 درسی از شهید باکری درباره قدرشناسی از نعمت ها 🔹️ محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود. ◇ در چادر بودم که آقا مهدی درجلو چادر تدارکات بهداری مرا صدا کرد. ◇ یک گونی را با یک دست گرفته بود و تکه نانی از داخل آن برداشت، تا آخر قضیه را خواندم. ◇ سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را ا به من نشان داد و گفت: برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟! ◇ گفتم: بله، آقا مهدی می شود. ◇ دوباره تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد و گفت: این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟ ◇ من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ ◇ آقا مهدی ادامه داد و گفت: الله بنده سی... پس چرا کفران نعمت می کنید؟ ◇ آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟ ◇ هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه جوابی دارید که به خدا بدهید؟ ◇ بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت. ◇منبع: کتاب «خداحافظ سردار» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
3.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢گام برداشتن در جاده عشق هزینه میخواهد... هزینه هایی که انسان را عاشق... و بعد شهــــــید میکند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
4.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•°🌻°•° بخشی‌ از‌ وصیتنامه: خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات که نفهمیدم. یا اباعبدالله شفاعت! آه چقدر لذتبخش است انـــسان آماده باشد برای دیـــــدار ربش، و چه کنم که تهیدستم،خدایا تو قبولم کن.🤲😭 🌷 🕊 . ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
بهمان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم . گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
عجب ماهیه این ...💔🕊 🌷 الله_محلاتی ۱اسفند ماه-اصابت موشک‌ هواپیمای عراقی 🌷 ۵اسفند ماه_عملیات خیبر 🌷 ۶اسفندماه_عملیات خیبر 🌷 ۸اسفند،-عملیات کربلای ۵ 🌷 10 اسفند_عملیات کربلای 5 🌷 : 17 اسفند_عملیات خیبر 🌷 : 18 اسفند_راهیان نور 🌷 : 23 اسفند_عملیات بدر 🌷 23 اسفند_عملیات کربلای 5 🌷 25 اسفند_عملیات بدر ماهی به رنگ 🌷 آغازش با و پایانش با ...😔 اسفند ماه بوی شهادت میدهد... ایکاش.....اللهم ارزقنی.... شهدا نگاهی🤲🏻 ْ «لبیک یا سید الشهدا» ✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲
هدایت شده از بانک عکس دفاع مقدس
آقامهدی! آقامهدی! تو رو خدا حواست به ما هم باشه ... پ‌ن: شب‌های بدریون از امشب شروع می‌شود 💠 @bank_aks
هدایت شده از شهدای ایران
17.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 🎥 نماهنگی بسیار زیبا و دیدنی بیاد فرمانده دل ها فرمانده دلاور با صدای گرم و دلنشین محمد گلریز با تصاویر کمتر دیده شده از شهید باکری 💢کانال خبری @shohadayeiran57
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
💢 ✍ خاطراتی از آخرین روز و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا 💠 قسمت نهم _ آوردگاه عشق و عقل 🖌... چشم در چشم فرمانده دلاور و دلربایی ایستاده بودم که رزمندگان لشگر برای دیدن و بوسیدنش از سر و کول هم بالا می رفتند، اما افسوس که در آن لحظات ناهنجار و پرتنش با چنان گوهر گرانبها روبرو شده بودم و برای همین هم از خجالت کاملاً لال شده و از شدت شرم سرم را پایین انداخته و مثال یک تیکه چوپ خشکم زد. سردار باکری با دیدن حال و روزم ، سرم را جلو کشیده و بوسه ای به پیشانیم زده و با لهجه غلیظ و شیرین ترکی گفت: خسته نباشی دلاور ! انشاءالله با لطف خدا همه چیز درست میشه ! ناراحت نباش ! لحن مهربان و آرام بخش سردار ، بغض جمع شده در گلویم را به یکباره چون آتشفشان منفجر کرد و بی اختیار به هق هق افتاده و قطرات اشک همچون باران از چشاهایم باریدن گرفت. سردار هم همانطور ساکت جلوم ایستاده و با لبخند بسیار زیبایی فقط نگاهم کرد. خلاصه بعد از مدتی آروم شدم و سردار دستی به سرم کشید و با نوک انگشت ، سنگر کوچکی را کنار نخلستان نشانم داد و گفت : بچه ها چند جعبه کیک و ساندیس آورده و آنجا گذاشته اند. برو بشین اونجا و یک کم استراحت کن ! بعد هم با صدای بلند به سکاندار قایق دستور داد که پیکر مجروح برادر تاران و بقیه زخمی ها را به عقب منتقل و سریع با بار مهمات برگردد. سردار را بغل کرده و چندبار صورت زیبا و غرقه در خاک و دودش را بوسیده و به سمت سنگر رفتم. هنوز چند قدمی با نخلستان فاصله داشتم که یکدفعه سردار میرزاعلی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر را دیدم که به همراه بیسیمچی ها و تعدادی از یارانش از سمت بالای منطقه به سمت مان می آیند. شتابان دویده و جلوشان درآمده و به سردار رستم خانی گفتم : حاجی جان ! این هم شد کار !؟ ما را می فرستید داخل روستا و بی خبر پشت مان خالی می کنید !؟ سردار که رفاقت کوچکی هم باهام داشت. دست نوازشی به سرم کشید و با خنده نازی گفت: ای جانم ! تو هنوز زنده ای !؟ فکر میکردم تا حالا در داخل روستا شهید شدی ! بعد هم خنده کنان ادامه داد که ما بی تقصیریم و باید یقه این عراقیهای نامرد را بگیری ! چون همینکه شما داخل روستا رفتید، نیروهای عراقی از دشت سمت راست تک کرده و قصد دور زدن مان را داشتند که مجبور شدیم بقیه رزمندگان را به مقابل شأن بفرستم. شما هم بی خبر از همه جا وارد روستایی پر از نیروهای پیاده و کماندو شدید که مشغول تصرف دوباره روستا بودند. دوباره دستی به سرم کشید و گرد و خاک موهایم را تکانده و با لحن بسیار مهربانی گفت : واقعاً نگرانت بودم عباس ، خیالم راحت شد !؟ بعد هم روبوسی کرده و شتابان سمت سردار باکری رفت و مشغول گفتگو با ایشان شد. به کنار نخلستان برگشته و کنار سنگر کوچک نشسته و مشغول خوردن کیک و ساندیس شدم. سنگر انگاری زاغه مهمات دم دستی نیروهای عراقی بود و داخلش پر از موشک آر پی جی و جعبه های گلوله و نارنجک های مصری بود. خسته و بی رمق به نخلی تکیه داده و نم نم مشغول نوشیدن ساندیس بودم که ناگهان با صحنه ای بسیار عجیب و بی نظیر مواجه شدم. یاران و دوستان سردار باکری همچون پروانه به دورش حلقه زده و همگی اصرار و خواهش و تمنا می کردند که آقا مهدی به همراه مجروحان به عقبه برگردند. فقط چندمتری با جمع سردار و یارانش فاصله داشتم و به وضوح حرف هایشان را می شنیدم. یکی میگفت: ما هستیم! شما برگردید. آن یکی میگفت: اسلام و انقلاب هنوز به شما نیاز دارند ، باید سریع برگردید ! آن دیگری میگفت: شما فرمانده لشگر هستید و الان باید در مقر فرماندهی باشید! نه اینجا زیر آتش مستقیم و در چند متری نیروهای دشمن ! فردی هم مدام به روح برادر شهیدش حمید قسم اش می داد و می‌گفت برگرد. سردار هم پاسخ یکی را با مهربانی می داد و با یکی تندی می کرد و با صدای بلند میگفت: خب ! خودت برگرد! خلاصه منظره ایی بسیار دل انگیز و دیدنی بود و به حقیقت نمایانگر آوردگاه جدال عشق و عقل بود. یاران آقا مهدی او را به عقلانیت و عافیت می خواندند و عشق ازلی هم او را به آزادی و رهایی از بند اسم و رسم و تعلقات دنیوی می خواند! قایق مملو از زخمی آماده حرکت بود، اما همرزمان سردار اجازه حرکت به سکاندار نمی دادند و سعی می کردند که به هر طریق ممکن سردار را راضی و سوار قایق کنند. خلاصه هرچقدر گفتند، سردار قبول نکرد تا اینکه کار به گریه و زاری کشید و چند نفری آنقدر دورش چرخیده و گریان و نالان ، خواهش و تمنا کردند که دیگر سردار جلوی التماس عاجزانه آنها کم آورد و با قبول حرف شأن ، ساکت و شرمنده پای در داخل قایق گذاشته و خیلی ناراحت و سرافکنده کنار دست سکاندار قایق نشست...‌ 🌀 🖍 خاطره از بسیجی جانباز
💢 ✍ خاطراتی از آخرین روز و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا 💠 قسمت نهم _ آوردگاه عشق و عقل 🖌... چشم در چشم فرمانده دلاور و دلربایی ایستاده بودم که رزمندگان لشگر برای دیدن و بوسیدنش از سر و کول هم بالا می رفتند، اما افسوس که در آن لحظات ناهنجار و پرتنش با چنان گوهر گرانبها روبرو شده بودم و برای همین هم از خجالت کاملاً لال شده و از شدت شرم سرم را پایین انداخته و مثال یک تیکه چوپ خشکم زد. سردار باکری با دیدن حال و روزم ، سرم را جلو کشیده و بوسه ای به پیشانیم زده و با لهجه غلیظ و شیرین ترکی گفت: خسته نباشی دلاور ! انشاءالله با لطف خدا همه چیز درست میشه ! ناراحت نباش ! لحن مهربان و آرام بخش سردار ، بغض جمع شده در گلویم را به یکباره چون آتشفشان منفجر کرد و بی اختیار به هق هق افتاده و قطرات اشک همچون باران از چشاهایم باریدن گرفت. سردار هم همانطور ساکت جلوم ایستاده و با لبخند بسیار زیبایی فقط نگاهم کرد. خلاصه بعد از مدتی آروم شدم و سردار دستی به سرم کشید و با نوک انگشت ، سنگر کوچکی را کنار نخلستان نشانم داد و گفت : بچه ها چند جعبه کیک و ساندیس آورده و آنجا گذاشته اند. برو بشین اونجا و یک کم استراحت کن ! بعد هم با صدای بلند به سکاندار قایق دستور داد که پیکر مجروح برادر تاران و بقیه زخمی ها را به عقب منتقل و سریع با بار مهمات برگردد. سردار را بغل کرده و چندبار صورت زیبا و غرقه در خاک و دودش را بوسیده و به سمت سنگر رفتم. هنوز چند قدمی با نخلستان فاصله داشتم که یکدفعه سردار میرزاعلی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر را دیدم که به همراه بیسیمچی ها و تعدادی از یارانش از سمت بالای منطقه به سمت مان می آیند. شتابان دویده و جلوشان درآمده و به سردار رستم خانی گفتم : حاجی جان ! این هم شد کار !؟ ما را می فرستید داخل روستا و بی خبر پشت مان خالی می کنید !؟ سردار که رفاقت کوچکی هم باهام داشت. دست نوازشی به سرم کشید و با خنده نازی گفت: ای جانم ! تو هنوز زنده ای !؟ فکر میکردم تا حالا در داخل روستا شهید شدی ! بعد هم خنده کنان ادامه داد که ما بی تقصیریم و باید یقه این عراقیهای نامرد را بگیری ! چون همینکه شما داخل روستا رفتید، نیروهای عراقی از دشت سمت راست تک کرده و قصد دور زدن مان را داشتند که مجبور شدیم بقیه رزمندگان را به مقابل شأن بفرستم. شما هم بی خبر از همه جا وارد روستایی پر از نیروهای پیاده و کماندو شدید که مشغول تصرف دوباره روستا بودند. دوباره دستی به سرم کشید و گرد و خاک موهایم را تکانده و با لحن بسیار مهربانی گفت : واقعاً نگرانت بودم عباس ، خیالم راحت شد !؟ بعد هم روبوسی کرده و شتابان سمت سردار باکری رفت و مشغول گفتگو با ایشان شد. به کنار نخلستان برگشته و کنار سنگر کوچک نشسته و مشغول خوردن کیک و ساندیس شدم. سنگر انگاری زاغه مهمات دم دستی نیروهای عراقی بود و داخلش پر از موشک آر پی جی و جعبه های گلوله و نارنجک های مصری بود. خسته و بی رمق به نخلی تکیه داده و نم نم مشغول نوشیدن ساندیس بودم که ناگهان با صحنه ای بسیار عجیب و بی نظیر مواجه شدم. یاران و دوستان سردار باکری همچون پروانه به دورش حلقه زده و همگی اصرار و خواهش و تمنا می کردند که آقا مهدی به همراه مجروحان به عقبه برگردند. فقط چندمتری با جمع سردار و یارانش فاصله داشتم و به وضوح حرف هایشان را می شنیدم. یکی میگفت: ما هستیم! شما برگردید. آن یکی میگفت: اسلام و انقلاب هنوز به شما نیاز دارند ، باید سریع برگردید ! آن دیگری میگفت: شما فرمانده لشگر هستید و الان باید در مقر فرماندهی باشید! نه اینجا زیر آتش مستقیم و در چند متری نیروهای دشمن ! فردی هم مدام به روح برادر شهیدش حمید قسم اش می داد و می‌گفت برگرد. سردار هم پاسخ یکی را با مهربانی می داد و با یکی تندی می کرد و با صدای بلند میگفت: خب ! خودت برگرد! خلاصه منظره ایی بسیار دل انگیز و دیدنی بود و به حقیقت نمایانگر آوردگاه جدال عشق و عقل بود. یاران آقا مهدی او را به عقلانیت و عافیت می خواندند و عشق ازلی هم او را به آزادی و رهایی از بند اسم و رسم و تعلقات دنیوی می خواند! قایق مملو از زخمی آماده حرکت بود، اما همرزمان سردار اجازه حرکت به سکاندار نمی دادند و سعی می کردند که به هر طریق ممکن سردار را راضی و سوار قایق کنند. خلاصه هرچقدر گفتند، سردار قبول نکرد تا اینکه کار به گریه و زاری کشید و چند نفری آنقدر دورش چرخیده و گریان و نالان ، خواهش و تمنا کردند که دیگر سردار جلوی التماس عاجزانه آنها کم آورد و با قبول حرف شأن ، ساکت و شرمنده پای در داخل قایق گذاشته و خیلی ناراحت و سرافکنده کنار دست سکاندار قایق نشست...‌ 🌀 🖍 خاطره از بسیجی جانباز