#دلتنگی_شهدایی♥️🙃
____________
تمـٰآمشھرراگشتمکـھپیدایتکنماما..
نـھخودبودینـھچشمـےکـھ . . .
شودهمتآیچشمانت :)♥
____________
#شهید_عباس_عبداللهی✨🌿
#
#آقامحمدهادے 💓
خیلے دوست داشت به سوریـه برود و از حـرم حضرت زینب دفاع ڪند...🕊
یڪ طرف خانه را با بنرے پوشانـده بود که رویش یا نام حضرت زینب بود...✨
میگفت نبایـد بذاریـم حرم عمه سادات دست تروریست ها بیفتـد...🍃
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
شهید هادی ذوالفقاری...♡
#دلتنگی_شهدایی♥️🙃 ____________ تمـٰآمشھرراگشتمکـھپیدایتکنماما.. نـھخودبودینـھچشمـےکـھ .
#خاطره_شهید🎙♥️
_________
پدرم همیشه به طلائیه ارادت خاصی داشت و حرف های زیادی از شهدا در این منطقه نقل می کرد که حضور در این منطقه، حضور و روایتگری های پدرم را تداعی خواهد کرد.
__________
#شهید_عباس_عبداللهی🌿✨
#طنز_جبهه
در خاطره ای از سردار عراقی، فرمانده لشکر پیاده ۱۷ علی بن ابی طالب(ع) آمده است:
شب عملیات بدر، بعد از عبور از آبراههای هور فکر می کردم سنگر کمین دشمن پاکسازی شده است، غافل از اینکه دشمن از آن سنگر، حرکات ما را نظاره می کرد. 😶😬
و ناگهان از پشت سر، قایق ما زیر آتش رگبار تیربار سنگر قرار گرفت.🎇💣
دو تن از همراهــــانم شهید و یکــی هم مجــروح شد. 😔❤
دو گلوله به سمت راست سینه ام اصابت کرد و ریه هایم را سوراخ و از پشت کمرم بیرون آمد… 😬
همان وقت، به چهار نفر از همراهان که سالم بودند، دستور دادم که برگردند،✋🏻… و من با پیکر دو شهید، یکه و تنها ماندم…😞عراقیها آمدند، جیبهای ما را خالی کردند و قایق را هم به کنار سنگرشان بردند…🚥
بعد از آن دوباره عراقیها به طرف قایــق آمــدند و یــکی از آنها متـــوجّه شـد که من زنده ام و به صــــورتم آب ریخت.🌀
چشمهایم باز شد.😵
مرا به سنگر خود بردند.😓دستهای مرا بستند و شکنجه ام کردند و اطلاعات می خواستند و حتی دوبار مرا با ریه تیر خورده به داخل آب انداختند.😥وقتی مرا از آب بیرون کشیدند، دیگر تنفس برایم سخت بود و با دست و پا زدن، خون و آب از ریه هایم خارج می شد.😣
آن ها هم ایستاده بودند تا ظهر شد. به آنها گفتم دستم را باز کنید تا نماز بخوانم اما اعتنا نکردند.😒بااشاره نماز خواندم
تا اینکه متوجه شدم عراقیها دارند وسایلشان را جمع می کنند تا عقب نشینی کنند.✌
آنها رفتند و مرا که دیگر رمقی نداشتم، تنها گذاشتند. تلاش کردم و دستهایم را باز کردم و به زحمت جلیقه ای پوشیدم و تصمیم گرفتم به داخل آب بروم و در نیزارها مخفی شوم. وقتی وارد آب شدم،آب به داخل ریه هایم رفت و دیگر قادر به نفس کشیدن نبودم.😬😵
با زحمت زیاد خودم را از آب بیرون کشیدم و بی حال روی زمین افتادم.😶
ناگهان متوجه صدای قایقهای خودی شدم. بچه های یکی از گردانهای لشکر قم آمدند. مرا شناختند و به عقب منتقل کردند.🙂
بی هوش شدم.
در بیمارستان شهید دستغیب شیراز چشمهایم را باز کردم.👀 بالای تخت من کاغذی زده بودند که نوشته بود: عراقی ...
خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، محکم بر سر من کوبید 😶😬
و گفت: ای قاتل عراقی!
امام من که بی رمق روی تخت افتاده بودم، به او گفتم: من عراقی نیستم، فامیلی من عراقی است😶😅
🌹🌹🌹🌹
این خـــون
تا قیامٺ جاریست
مـن و شمـا
باید مواظب باشـیم
تا حـرمـتِ
چنین خون هایی نشڪند
#رزقک_شهادت🌷
ว໐
#آقامحمدهادے 💓
هميشه روے لبش لبخند بود.
نه از اين بابت كه مشكلے ندارد. من خبر داشتم كه او با كوهے از مشكلات دست و پنجه نرم ميكرد. اما هادي مصداق واقعۍ همان حديثے بود كه ميفرمايد:
مؤمن شادی هايش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش ميباشد.
همه رفقاے ما او را به همين خصلت ميشناختند.
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
◾️ #دلتنگے_شهدایی ✨🍃
____________
همین حالا که ما داریم خواب وصل میبینیم...
کسانے آنطرف تر دارند پیش یار میمیرند :)🕊💔
#شهید_مصطفے_صدرزاده
شهید هادی ذوالفقاری...♡
◾️ #دلتنگے_شهدایی ✨🍃 ____________ همین حالا که ما داریم خواب وصل میبینیم... کسانے آنطرف تر دارند پی
◾️#خاطره_شهید ♥️🎙
________
یکی از خاطرات جالب مصطفے زلزلهی بم بود که یکی از جاهای ناشناختهی مصطفاست...
مصطفے سه روز، زمان زلزلهی بم، رفت بم...
از اونجا که اومد توی ۱۲ متری کهنز، واسه بمیها پول جمع کرد🗳
یک بار بهم گفت جشن عاطفههاست، بیا بریم پول جمع کنیم!
من گفتم: "مصطفے ولش کن!" ولی گفت: "بیا بریم🖐🏻"
ماه رمضان بود، رفتیم وسط ۱۲ متری یه بوق گذاشتیم، با زبون روزه کلی داد و فریاد کردیم. کلی هم پول جمع شد✨
دیگه اون شد برامون عرف...
هر ۶ ماه یک بار این کار رو انجام میدادیم برای فقیرا.
جشن عاطفه هاے ما با کل ایران فرق میکرد!😁🍃
مصطفے اصلا خجالت نمیکشید!
اون حدیثی که میگن آدم نباید یه جاهایی حیا کنه رو واقعا داشت!🖇
با هم میرفتیم نماز جمعه...📿
یه بار داشتیم برای نماز جمعه پول جمع میکردیم، ما چون واسه مسجد خودمون پول جمع میکردیم بلد بودیم، اما یکی دوتا از بچه ها بلد نبودن...
مصطفے رفت بهشون گفت: "اینجوری داد نمیزنن! اینجوری داد میزنن😉"
و شروع کرد چند دقیقهای داد و فریاد کردن و برای نماز جمعه پول جمع کرد.
این که مصطفے جرات داشت این کار رو بکنه خیلی مهمه. شاید من اگر بودم این کار رو نمیکردم!
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی دوست شهید
مردان باغیرت ایرانی رفتند تا
نجابت ایرانی پابرجا بماند...
#پروفایل 🌄
تاشهادت