#طنز_جبهه
در مدت ۹ ماه اسارت در دست کومولهها، چه شکنجههایی را که تحمل نکردیم،😣
بچههای گروه را وادار میکردند، پای برهنه توی برفها راه بروند،😥به جای غذا علف میدادند،🤢😬شبها در طویله میخوابیدیم.😴
حدود هفت ماه، آب به تن ما نخورده بود،😪همان یک دست لباسی که از اول اسارت به ما داده بودند، تن ما بود،🤯 اندازه کف دست، هر وعده به ما نان میدادند،😶 روحیه قوی بچهها باعث میشد، جلوی کومولهها کم نیاورند🤗
یادم است هر چند وقت یکبار،🤔 مکان استقرارمان را عوض میکردند، آخرین جا هم طویلهای بود که گوسفندهای آن را انداخته بودند بیرون🐑 و ما را جای آنها نشاندند،👥 پنجرهها را هم گلمالی کرده بودند، هیچ روشنایی وجود نداشت، شب و روز باید فانوس روشن میکردی،🕯یک روز با پیشنهاد من بچهها همه با هم صدای گوسفند درآوردیم،🐑نگهبان آمد و گفت: «این سر و صداها چیه؟!»😐
گفتم: «با انصاف!😐
لااقل ما را آوردید اینجا، یک کم جویی، چیزی هم میریختید توی این آغول، مشغول باشیم.»🌾 بعد بچهها زدند زیرخنده،😅 روحیه بچهها با این حرف تقویت شد.🤗
#طنز_جبهه
آجیل مخصوص
شوخ طبعی اش باز گل کرده بود.☺همه ی بچه ها دنبالش می دویدند و اصرار که به ما هم آجیل بده؛🙃 اما او سریع دست تو دهانش می کرد😁 و می گفت: نمی دم که نمی دم.😌آخر یکی از بچه ها پتویی آورد و روی سرش انداخت و بچه ها شروع کردند به زدن.👊🏻حالا نزدن کی بزن آجیل می خوری؟!😶 بگیر، تنها می خوری؟ بگیر.😤
و بالاخره در این گیر و دار یکی از بچه ها در آرزوی رسیدن به آجیل دست توی جیبش کرد🤭 اما آجیل مخصوص چیزی جز نان خشک ریز شده نبود.
همگی سر کار بودیم😕.
😅
#طنز_جبهه
یکی از برادران بسیجی که به تازگی با هم دوست شده بودیم،☺️یک روز مرا کنار کشید و گفت:🙂اگر کاری نداری بیا با هم برویم تا مخابرات.📞
پرسیدم: تو که خیلی وقت نیست اعزام شدی.😉
گفت: درست است، اما حقیقت اش این است که خانواده ام موافقت نمی کردند بیایم،😕من هم برای اینکه از دستشان خلاص بشوم گفتم جبهه نمی روم، می روم برای کار.🤗
پرسیدم: حالا می خواهی چه کنی؟🤨گفت:می رویم مخابرات شماره می دهم شما صحبت کن، بگو که دوستم هستی و ما در تبریز هستیم و با هم کار می کنیم، من نتوانسته ام بیایم، بعداً خودم تماس می گیرم.😁😉
👀آقا رفتیم مخابرات، شماره را دادیم تلفنچی گرفت:
الو، منزل فلانی، با اهواز صحبت کنید!😐
گوشی را دادم دست خودش گفتم:
مثل اینکه دیگر کار خودت است.😁
#طنز_جبهه
بعد از سه ماه دلم برای خانواده ام تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم.🥺💔 مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم.🚌 اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم.😒سوز و گداز از مادر و همسرم یک طرف، پسر کوچکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف.😓
مانده بودم معطل که چکار کنم!!! تقصیر خودم بود.😶
هر بار که مرخصی می امدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند،😍چه رسد به یک پسر بچه ده، یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من بیاید.😐
آخر سر آنقدر آب لب و لوچه اش به سرو صورتم می چسباند وگریه می کرد.😥
تا اینکه راضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش.🤦🏻♂
کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه.🚖
✨شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش طرف دیگر. از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید.
- این تفنگ گندهه اسمش چیه؟🔫
- بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟⛓
- بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟🙍🏻♂
- بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟🧔🏻
بدبختم کرد بس که سوال پرسید.🤯
تا این که یک روز بر خوردیم به یک بنده خدا که به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم.🤗
فقط دندان های سفید داشت و دو حدقه چشم سفید.👀
پسرم در همان عالم کودکی گفت:«بابایی مگر شما نمی گفتید که رزمندگان نوارنی هستند؟»✨
متوجه منظورش نشدم:
- چرا پسرم، مگر چی شده؟🙂
- پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟🧔🏿
فهمیدم که منظورش چیه؛ کم نیاوردم و گفتم: «باباجون، او از بس نورانی بوده👱🏻♂صورتش سوخته، فهمیدی؟!»🤭
#طنز_جبهه
از تمرینات قبل از عملیات برگشته بودیم و از تشنگی له له میزدیم.😓🤤دم مقر گردان چشممان افتاد به دیگ بزرگی که جلوی حسینه گذاشته شده بود👀 و یکی از بچهها با آب و تاب داشت ملاقه را به دیگ میزد و میگفت: آی شربته! آی شربته!...☺️😌
👥بچهها به طرفش هجوم آوردند، وقتی بهش نزدیک شدیم دیدیم دارد میگوید: آی شهر بَده!... آی شهر بَده!!!😐😄
معلوم شد آن قابلمه بزرگ فقط آب دارد💦 و هر کس که خورده بود ته لیوانش را به سمتش میریخت.😒
یکی هم شوخی و جدی ملاقه را از دستش گرفت و دنبالش کرد...😜😅
#طنز_جبهه
بيچاره نيروهاي تازه وارد گردان.😅تمام بلاهايي را كه قبلا قديمي تر ها سر ما آورده بودند ما روي آنها پياده مي كرديم.😁😼 دو كلمه كه مي خواستند حرفي بزنند و چيزي بگويند از هر طرف محاصره مي شدند كه،شما صحبت نكن،🤬 جزء آمار نيستي.🤐هنوز اسمت را به آشپزخانه نداده اند و در واقع از سهميه ما استفاده مي كني.😎بنده هاي خدا تا بخواهند راه بيفتند و در مقابل اين برخورد ها ضد ضربه بشوند پوست مي انداختند.😁😌
مهدی:
#طنز_جبهه 😂👇😂👇😂
محافظ آقا(مقام معظم رهبرے) تعریف میڪرد
میگفت رفته بودیم مناطق جنگے براے بازدید.
توےمسیر خلوت آقا گفتن اگه امڪان داره ڪمے هم من رانندگے ڪنم☺️
من هم از ماشین پیاده شدم و آقا اومدن پشت فرمون و شروع ڪردن به رانندگے
میگفت بعد چندڪیلومتر رسیدیم به یڪ دژبانے ڪه یڪ سرباز آنجا بود ما نزدیڪ شدیم و تا آقا رو دید هل شد.😂😂
زنگ زد مرڪزشون گفت:
قربان: یه شخصیت اومده اینجا..😱
از مرڪز گفتن ڪه ڪدوم شخصیت؟ !!
گفت: قربان نمیدونم ڪیه ولےگویاڪه آدم خیلے مهمیه 😱😳
گفتن چه آدم مهمیه ڪه نمیدونے ڪیه؟!!
گفت:قربان؛نمیدونم ڪیه ولے حتما آدم خیلےمهمیه ڪه حضرت آیت الله خامنهایے رانندشه!!😂😂😂
این لطیفه رو حضرت آقا توجمعےبیان ڪردند...🤣🤣
#آقامون
🌸
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️#کلیپ 🎥
___________
حجه الاسلام و المسلمين فرانکی 😅
شهادت در حال احداثه روش دارم کار فرهنگی میکنم 😂😁
#طنز_جبهه 💕
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
#شهید_محمد_جعفر_حسینی 🌿
[﷽♥️]
#بخـندبسـیـجـی😂✨
#طنز_جبهه
ㅤ
خانم پرستاری خودش تعریف میکرد
میگفت :
بالای سر یکی از مجروحانی که مدتی بیهوش مانده بود ،، ایستاده بودم که به هوش آمد و
اولین کسی که دید من بودم !. با صدای مرددی پرسید :
من شهید شدم؟؟
رگ شیطنتم گرفت و گفتم بزار کمی سر به سرش بزارم !
جواب دادم؛؛ اره شهید شدی!
باز با همون صدا پرسید :
شما هم حوری هستی ؟!
دیدم شیطنتم جواب داده ،، با لبخند بدجنسانه ای گفتم : بله من حوری هستم !!
کمی مکث کرد و گفت :
از تو بهتر نبود ؟!
میخوام برم جهنم .
😶😐😂😂😂😂
#طنز_جبهه🌱
↻♥️
بچـہها رو با شوخے بیـدار مےڪرد
تا #نمازشب بخونن . .
مثلا یڪی رو بیـدار مےڪرد و مےگفت:
« بابا پاشو من میخوام نمازشب بخونم، هیچڪس نیس نگامڪنہ! »
یا مےگفت : پاشو جونمن، اسم سہ
چھار تا مؤمنو بگو ،تو قنوت نمازشـبم
ڪم آوردم! »
#شھیدمسعوداحمدیان🌸✨
#شهداییمـ☂
تــا شـــــ⏳ــهادت❤
#طنز_جبهه
در خاطره ای از سردار عراقی، فرمانده لشکر پیاده ۱۷ علی بن ابی طالب(ع) آمده است:
شب عملیات بدر، بعد از عبور از آبراههای هور فکر می کردم سنگر کمین دشمن پاکسازی شده است، غافل از اینکه دشمن از آن سنگر، حرکات ما را نظاره می کرد. 😶😬
و ناگهان از پشت سر، قایق ما زیر آتش رگبار تیربار سنگر قرار گرفت.🎇💣
دو تن از همراهــــانم شهید و یکــی هم مجــروح شد. 😔❤
دو گلوله به سمت راست سینه ام اصابت کرد و ریه هایم را سوراخ و از پشت کمرم بیرون آمد… 😬
همان وقت، به چهار نفر از همراهان که سالم بودند، دستور دادم که برگردند،✋🏻… و من با پیکر دو شهید، یکه و تنها ماندم…😞عراقیها آمدند، جیبهای ما را خالی کردند و قایق را هم به کنار سنگرشان بردند…🚥
بعد از آن دوباره عراقیها به طرف قایــق آمــدند و یــکی از آنها متـــوجّه شـد که من زنده ام و به صــــورتم آب ریخت.🌀
چشمهایم باز شد.😵
مرا به سنگر خود بردند.😓دستهای مرا بستند و شکنجه ام کردند و اطلاعات می خواستند و حتی دوبار مرا با ریه تیر خورده به داخل آب انداختند.😥وقتی مرا از آب بیرون کشیدند، دیگر تنفس برایم سخت بود و با دست و پا زدن، خون و آب از ریه هایم خارج می شد.😣
آن ها هم ایستاده بودند تا ظهر شد. به آنها گفتم دستم را باز کنید تا نماز بخوانم اما اعتنا نکردند.😒بااشاره نماز خواندم
تا اینکه متوجه شدم عراقیها دارند وسایلشان را جمع می کنند تا عقب نشینی کنند.✌
آنها رفتند و مرا که دیگر رمقی نداشتم، تنها گذاشتند. تلاش کردم و دستهایم را باز کردم و به زحمت جلیقه ای پوشیدم و تصمیم گرفتم به داخل آب بروم و در نیزارها مخفی شوم. وقتی وارد آب شدم،آب به داخل ریه هایم رفت و دیگر قادر به نفس کشیدن نبودم.😬😵
با زحمت زیاد خودم را از آب بیرون کشیدم و بی حال روی زمین افتادم.😶
ناگهان متوجه صدای قایقهای خودی شدم. بچه های یکی از گردانهای لشکر قم آمدند. مرا شناختند و به عقب منتقل کردند.🙂
بی هوش شدم.
در بیمارستان شهید دستغیب شیراز چشمهایم را باز کردم.👀 بالای تخت من کاغذی زده بودند که نوشته بود: عراقی ...
خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، محکم بر سر من کوبید 😶😬
و گفت: ای قاتل عراقی!
امام من که بی رمق روی تخت افتاده بودم، به او گفتم: من عراقی نیستم، فامیلی من عراقی است😶😅
🌹🌹🌹🌹
#طنز_جبهه 😂
-
رزمندهاےتعریفمیڪرد،میگفت:
تویڪےازعملیاتہابہمونگفتہبودنموقع بمببارونبخوابینزمینوهرآیہاےڪہ بلدینبلندبخونین ...
.
.
منمڪہچیزےبلدنبودم،ازترسدادمیزدم؛ النظافةمنالایمان!😂