پسرم دیدیش سلام منم برسون بگو آمد یه سری به منم بزنه مهرش به دلم نشست ، داشتم دیونه میشدم گفتم مشتی کدوم قوم وخویش چی میگی ؟ گفت پسرم درسته پیر شدم ولی حافظه ام کار میکنه مثل ساعت همین که عکسشو بهت دادم مگه قوم وخویشت نیست که عکسشو داری همرات؟ بعد میگی من کسی نمیشناسم برو پسرم به زندگیت برس **وقتی چشم باز کردم دیدم همه دورم جمع شده بودند یکی بهم آب قند میداد مشتی گفت چی شد پسرم یهو بیهوش شدی ،تند بلند شدم دوباره پرسیدم مشتی جون بچه هات این عکس خوب نگاه کن همین بود آمد مغازه؟؟؟ گفت: پسرم من چه دروغی دارم بگم بهت خودش بود چطور مگه ؟بلند شدم یاد گله صبحم افتادم که از شهید کردم شرمنده شدم از خودم سریع رفتم سمت مقر تا برسم دعا دعا میکردم که هنوز پیکرش ستاد نبرده باشن وقتی رسیدم رفتم تو چادر، افتادم رو پیکرش به پهنایی صورت اشک میریختم وبلند بلند گریه میکردم مدام میگفتم شرمنده حلال کن، من ببخشید، من خاک پای شما م ،ما تا آخر عمر خادم شمام ،شفاعتم کنید ،همه دوستان ریختن تو چادر معراج شهدا با تعجب نگاهم میکردند داستان چیه ؟ بعد این داستان نه تنها از تفحص دست بر نداشتم بلکه ارادتم بیشتر بیشتر شد به شهدا ودیگه به مشکل مالی نخوردم یا اگر ایجاد میشد با عنایت شهید حل میشدو راهی برام باز میکرد وقتی نتیجه اهراز هویت شهید رسید فهمیدم ایشون معلم شهید مرتضی دادگر اعزامی از مازندران بودند ومن با تمام وجود باورکردم معنی آیه شریف ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون یعنی همین شهدا 🌹🌹
شهید مرتضی دادگر زاده سال 1345 در مازندران محل شهادت شلمچه 1365🥀شهید مرتضی دادگر شهیدی هستند که به یکی از خادمین شهدا عنایت داشتند این داستان از زبان خادم الشهدا منصور حسینی نقل شده ** به خاطر ارادتم به شهدا در گروه تفحص شهدا خدمت گزاری میکردم وتقریبا تمام وقت مرا به خود اختصاص داده بود با علاقه به منطقه میرفتم یک روز قرار بود منطقه را جستجو کنیم ومقر مورد نظر رو حفاری کنیم به امید خدا شروع کردیم تقریبا منطقه را جستجو کردیم که به پیکر پاک یک شهید بر خوردیم با سلام وصلوات شهید را از زیر خلوارها خاک بیرون کشیدیم وطبق قرار به سمت چادر معراج شهدا بردیم خیلی خوشحال بودیم که خدا عنایت کرد وعزیزی را به خانواده چشم انتظارش میرسانیم وقتی شهید رو به چادر انتقال دادیم برای اهراز هویت شهید به ستاد اطلاع رسانی کردیم بین وسایل شهید یک قطعه عکس نظرم را جلب کرد به عکس نگاه کردم عکس یک جوان رشید وزیبا بود اما نمیدانستیم متعلق به خود شهید است یا عکس برادری یا دوست صمیمی از رفقای جبهه از شهید ،،به فکر فرو رفتم که صدام کردند آقا منصور" تلفن با شماست .عکس ناخاسته تو جیبم گذاشتم رفتم پشت خط همسرم بود 🌱 احوال پرسی کردم که همسرم با صدای گریانی گفت امروز مهمان داریم اما هیچ چیزی نداریم تدارک ببینم به مغازه مشتی رفتم بهم گفت : حسابتون چوب خطش پر شده شرمنده دیگه جنس نسیه نمیدم بیا خونه زودتر ببینیم چکار میشه کرد آبرومون میره مهمونا برسن 😔 خیلی بهم ریختم با دست خالی چکار کنم مشتی هم حق داشت* برگشتم پیش بچه ها دستم به کار نمیرفت حال خوبی نداشتم فکرم مشغول بود خدا هیچ مردی شرمنده زن وبچه نکنه 😓 رفقا از حالم فهمیدن؛ بهم گفتن اگر مشکلی داری بگو برادر خنده زورکی کردم و گفتم نه برادر حالم خوب نیست" فرمانده مقر گفت برو خونه ما هستیم. منم تشکر کردم امدم سمت معراج شهدا رفتم داخل چادر چشمم به پیکر شهید افتاد با گله گفتم حالا چه خاکی به سرم کنم تمام عمرم گذاشتم تو این خاک پی گشتن یه تکه نشونه از شما ها اما حالا چی نه سرماییه ای نه آینده ای همیشه بدهکار مردمم با دلخوری زدم بیرون 🥀🌱 نمیدونم چطور رسیدم خونه حالا با چه رویی برم تو خونه با جیب خالی😔 حق داشت همسرم اینم زندگی بود براش ساختم همیشه بی پولی بدهکاری به خاطر عشق خودم باید کنارش کار دیگه هم دست وپا میکردم که نکردم 😔 کلید انداختم رفتم تو دیدم همسرم تو آشپزخونه بود رفتم دیدم داره غذا درست میکنه با تعجب نگاه کردم دیدم همه چیز بود از شیر مرغ تا جون آدمیزاد تعجب کردم پرسیدم اینارو از کجا آوردی ؟ برگشت سمتم گفت سلام آمدی بعد تلفن زدنم به تو نیم ساعت نشده بود که در زدن رفتم در باز کردم دیدم مشتی بود با کلی اقلام وجنس ،گفت دخترم اینا برای شماست از این به بعدم پیش خودم بیایید وبعد رفت نمیدونم فکر کنم دلش سوخت برامون این بارم آقای کرد، حالا برو تا مهمان ها نیومدن باهاش حساب کتاب کن ببین چقدر شده پولشون ، رفتم سمت مغازه مشتی با شرمندگی وارد شدم سلام کردم مشتی پشت دخل بود منتظر بودم هر لحظه یقه ام بچسبه دیدم خیلی گرم جوابم داد گفتم مشتی شرمنده میدونم حسابم پر شده ممنونم که امروز م مردونگی کردید خدا عوضتون بده اما حساب دفتری تون بیارن بدونم جنس های امروز چقدر شده چقدر بدهکارم حلال کن تو اولین فرصت دستم باز بشه تسویه میکنم ،دیدم از پشت دخل امد بیرون دفترم دستش بود امد سمتم نزدیک شد دفتر نا غافل از دستش افتاد زمین، خم شدم برش دارم که عکس شهید از جیبم افتاد زمین عکس شهید با دفتر برداشتم مشتی نگاهی کرد وگفت :چه حسابی شما حسابی ندارید مومن همش امروز تسویه شد گفتم مشتی حالم خوب نیست تعارف کنار بگذارید لطفا بگید چقدر بدهکاریم شده خندید گفت :گفتم بدهکارم نیستی اینم دفتر بیا ببین نگاه کردم دیدم تمام حسابم خط زده گفتم مشتی میگی داستان چیه ؟ من که پولی ندادم به شما همسرم هم که نداده قوم خویشم که بعید میدونم ؟مشتی سر به سرم نزار ** عکس تو دستم گرفت گفت :نگفته بودی پسر عموی به این گلی و آقایی داری چقدر مودب مومن اهل دل واقعا خدا حفظش کنه لذت بردم از هم کلامی باهاش همین چند دقیقه یه دنیا محبت بود که حس میکردم از این جوان با خدا بهم میرسه واقعا خدا د حفظش کنه دوباره نگاه عکس کرد گیج شدم گفتم :مشتی از کی حرف میزنی من نمیفهمم واضح تر بگید لطفا من آمدم از قرضم میگم شما از پسر عمو ی من ؟😳 من که پسر عمو ندارم میگید داستان چیه مشتی نگاهم کرد وگفت امروز یه جوان خوش سیرت وصورت آمد دم مغازه سلام کرد وگفت من پسر عموی فلانیم بهش بدهکارم آمدم بدهیشو بدم بعدم کل حسابتو تسویه کرد وسفارش اقلام داد وگفت بیارم دم خونت گفت از این به بعد هوای پسر عموی مارو بیشتر داشته باش حالا شما میگی پسر عمو ندارم ،چه فرقی داره پسر دایی یا هرکی ولی قدر این این جوان رعنا رو بدون، من که واقعا از هم کلامی باهاش لذت بردم معلومه چقدر آقا ست
باسلام وعرض ادب ادب خدمت شما
بنده دیشب خواب شهید آرمان علی ودردی رادیدم که در گوشه بالای یک پشت بامی بودن که فقط دونفر جای ایستادن داشت و اطافشون وسایلی بود مثل بلند گو بنده از داخل منزل ایشون رو وقتی دیدم گفتم شهید ارمان علی وردی و بالای پشت بام خودمان رفتم که ایشون رو ببینم وایستادم وایشون رو نگاه میکردم ایشون بایکی ازدوستانشون بودن بنده تنها کسی بودم که ایشون رو میشناختم وتنها کسی که بود صدای ایشون رو بشنوه چون کسی ایشون رو نمیشناخت که بخواد بیاد و به حرفهای ایشون گوش بده شهید ارمان علی وردی که میخواستن بابلند گو چیزی رو بگن متاسفانه توی خواب دوست ایشون انگار نمیدونستن چکارکنن مثل ادم کم سن وسالی که سرگردان بودو بلند گوها خراب بود وشهید ارمان علی وردی خیلی ناراحت و عصبانی بودن از دست ایشون وکاری هم ازدستشون برنمی امد
نه دوست زرنگ و دست و پاداری نه کسی باشه که صدای ایشون رو بشنوه و ایشون رو بشناسه نه بلند گوی درستی
ایشون باصدای بلند چیزی میگفتن ولی بنده هم متوجه نمیشدم😔معمولا وقتی در رزمنده ای شهید میشد دوستان و اطرافیان از وصیت نامه و اخلاق وکردار اون شهید همه جا سخن میگفتن و صدای شهید بودن ولی متاسفانه درحق شهید این اتفاق زیاد نیفتاده
بنده احساس میکنم هم دوستان ایشون در حق این شهید کم کاری کردی وما
درحق معرفی ایشون واینکه بتونیم خصوصیات اخلاقی این شهید رو به گوش همه جوان ها برسونیم واین خواب تلنگری بود بیشتر در مورد این شهید بدونیم و به دیگران هم تعریف کنیم
😔حتی شده یک نفر چون چنین جوانهایی بسیار اندک هستن و برای ما حقی از طرف ایشون و شهدای امنیت هست که بتونیم حقشون رو ادا کنیم
برای شادی همه شهدا مخصوصا شهید آرمان علی وردی و شهید زبر جدی صلواتی ذکر کنید🙏⚘
🍎🍏شهید علی جهان یاری که علاقه خاصی به سیب خوردن داشتن وجای مزار خود را با باقی مانده سیب که در زمینی انداخت نشان داد ایشان بسیار مهربان ودلسوز و غیرت خاصی رو حجاب داشتن .پیکر این شهید بعد ۱۳ سال سالم به وطن برگشت .
برای گرفتن حاجت از این شهید ایشون رو واسطه قرار بدید بین خدا و خودتون وتعداد خاصی سیب نذر کنید به نیت ایشون برای گرفتن حاجتتون التماس دعا⚘🍎🍎🍎🍎🍎🍏🍏🍏🍏🍏
شهید هدایت اله اکبری
سلام و درود بی پایان به همه شهدا از صدر اسلام تاکنون.
خواستم خاطرهای از شهید هدایت اله اکبری بیان کنم که برای خودم اتفاق افتاده.
سال1384بودومن از چند سال پیش دچار آسم شدید شده بودم وبارها بیمارستان بستری شده بودم ولی هیچ تأثیری نداشت .نفس تنگی توانم را بریده بود و باردار هم بودم دائم حالت خفگی ومرگ داشتم ،پزشکان بالاتفاق از من خواسته بودند بچه را برای نجات خودم سقط کنم ولی من به حضرت ابوالفضل علیه السلام توسل جستم واین عذاب شدید را بجان خریدم.شبی درمانده ونالان و با حال خراب بدرگاه خداوند استغاثه کردم گفتم بارالها تو مرا آفریدی واین جنین در شکمم را خودت خواسته ای وبمن عطا کردی قسمت میدهم اجازه نده بیشتر از این عذاب بکشم یا مجبورم کنن سقط کنم تا از مرگ نجات پیدا کنم خودت یکی از بزرگان را اذن بده در خواب راهنماییم کند که چاره من چیست.
آنشب مرحوم مادر بخوابم آمد مادرم را تازه از دست داده بودم در زمانی که بستری بودم و به وداعش نرسیدم،مادرم را با لباسی زیبا وچهره ای جوان حدود سی خورده ای سال در خواب دیدم زیبا وبا نشاط ،من در خواب حال بدی داشتم مادر بوسه ای بصورتم زد وحالم را پرسید من با اشک وناله گفتم مامان دارم میمیرم دارم خفه میشم دعا کن از خفگی نمیرم خیلی سخته.مادر سرم را روی پاش گذاشت ودلداریم داد ومن همینطور اشک میریختم گفتم مامان چکار کنم ؟مادر عزیزم گفت مادر چرا نمیری خدمت هدایت اله اکبری ،ناگفته نماند یک دکتر آسم هم در شهرمان به همین نام هست،گفتم مامان دکتر اکبری که خوب نیست خیلیا ازش ناراضین ،ایشان گفت نه مادراون نه هدایت اله اکبری چمیون هست ،منظور چمیان اون موقع دیگه شده بود شهید آباد،فردا از راه رسید من خوابمو برای تک تک بچه ها تعریف کردم واونا هم با غم ونگرانی زیاد بمن فقط خیره شدن.ساعت پخش اخبار استان بود اول خبر مجری گفت پیکر پاک شهید هدایت اله اکبری بعد از چند سال دوری (دقیقا یادم نیست چند سال گفت)به زادگاهش روستای شهید آباد منتقل شد وبخاک سپرده شد.
خودمو پرت کردم جلو تلویزیون دیگه هیچی نشنیدم فقط بهت زده به صفحه تلویزیون خیره ماندم .یا للعجب این چی بود مادر بمن گفت والان این خبر ومن فقط میتونستم اشک بریزم واین رویا برایم شد یک آرزو ،دیدن مزار شهید هدایت اله اکبری.
برایم آن سال مهیا نشد به زیارت شهید بروم ولی پسرم بر خلاف نظر همه پزشکان سالم و زیبا بدنیا آمد ومن بعد از چند سال حدود ده سال بلطف خدا ونظر جدم و یاری روح پاک شهدا و شهید اکبری بعد از گذراندن دوران طاقت فرسا ی بین مرگ وزندگی بهتر و بهتر شدم .ولی هنوز ایشان را زیارت نکرده بودم ای بسا اگر مرا برده بودن نزد این جوان خونین گفن من ده سال مرگ را مرتب بچشم خود نمیدیدم بهر حال قسمتم نشدتا دوسال پیش در راه برگشت از تهران بسمت شیرازوقتی تابلو روستای شهید آباد رودیدم داشتم بلند گفتم من بالاخره میمیرم وشهید را زیارت نکردم همسرم ناراحت شدوخودش منو به زیارت برد بر سر مزار شهید حسی عجیب داشتم .حسی عجین شده از غم وشادی حس حضور شهید در کنارم با چهره ای نورانی حس دست یافتن به زیارت یک قدیس ومن آنچنان زار میزدم از خوشحالی که قابل وصف نیست .بعد از چندین سال در حالی که دایم فکروذکرم شده بود این خواهش که منو ببرید برسر تربت شهید اما موفق نمیشدم.حال تشنه ای که بالاخره سیراب میشد .ایشان را زیارت کردم وخدا را شکر .حال عجیبی بود دوستان کسی که در خواب بدون آشنایی بمن معرفی شده بود ومن اکنون فقط با اشک وذوق بالاخره به پابوسش رفتم. برای شادی روح مادرم وهمه اموات وشهدا صلوات.
هدایت شده از عنایات شهدا 🌷
شهید هدایت اله اکبری
سلام و درود بی پایان به همه شهدا از صدر اسلام تاکنون.
خواستم خاطرهای از شهید هدایت اله اکبری بیان کنم که برای خودم اتفاق افتاده.
سال1384بودومن از چند سال پیش دچار آسم شدید شده بودم وبارها بیمارستان بستری شده بودم ولی هیچ تأثیری نداشت .نفس تنگی توانم را بریده بود و باردار هم بودم دائم حالت خفگی ومرگ داشتم ،پزشکان بالاتفاق از من خواسته بودند بچه را برای نجات خودم سقط کنم ولی من به حضرت ابوالفضل علیه السلام توسل جستم واین عذاب شدید را بجان خریدم.شبی درمانده ونالان و با حال خراب بدرگاه خداوند استغاثه کردم گفتم بارالها تو مرا آفریدی واین جنین در شکمم را خودت خواسته ای وبمن عطا کردی قسمت میدهم اجازه نده بیشتر از این عذاب بکشم یا مجبورم کنن سقط کنم تا از مرگ نجات پیدا کنم خودت یکی از بزرگان را اذن بده در خواب راهنماییم کند که چاره من چیست.
آنشب مرحوم مادر بخوابم آمد مادرم را تازه از دست داده بودم در زمانی که بستری بودم و به وداعش نرسیدم،مادرم را با لباسی زیبا وچهره ای جوان حدود سی خورده ای سال در خواب دیدم زیبا وبا نشاط ،من در خواب حال بدی داشتم مادر بوسه ای بصورتم زد وحالم را پرسید من با اشک وناله گفتم مامان دارم میمیرم دارم خفه میشم دعا کن از خفگی نمیرم خیلی سخته.مادر سرم را روی پاش گذاشت ودلداریم داد ومن همینطور اشک میریختم گفتم مامان چکار کنم ؟مادر عزیزم گفت مادر چرا نمیری خدمت هدایت اله اکبری ،ناگفته نماند یک دکتر آسم هم در شهرمان به همین نام هست،گفتم مامان دکتر اکبری که خوب نیست خیلیا ازش ناراضین ،ایشان گفت نه مادراون نه هدایت اله اکبری چمیون هست ،منظور چمیان اون موقع دیگه شده بود شهید آباد،فردا از راه رسید من خوابمو برای تک تک بچه ها تعریف کردم واونا هم با غم ونگرانی زیاد بمن فقط خیره شدن.ساعت پخش اخبار استان بود اول خبر مجری گفت پیکر پاک شهید هدایت اله اکبری بعد از چند سال دوری (دقیقا یادم نیست چند سال گفت)به زادگاهش روستای شهید آباد منتقل شد وبخاک سپرده شد.
خودمو پرت کردم جلو تلویزیون دیگه هیچی نشنیدم فقط بهت زده به صفحه تلویزیون خیره ماندم .یا للعجب این چی بود مادر بمن گفت والان این خبر ومن فقط میتونستم اشک بریزم واین رویا برایم شد یک آرزو ،دیدن مزار شهید هدایت اله اکبری.
برایم آن سال مهیا نشد به زیارت شهید بروم ولی پسرم بر خلاف نظر همه پزشکان سالم و زیبا بدنیا آمد ومن بعد از چند سال حدود ده سال بلطف خدا ونظر جدم و یاری روح پاک شهدا و شهید اکبری بعد از گذراندن دوران طاقت فرسا ی بین مرگ وزندگی بهتر و بهتر شدم .ولی هنوز ایشان را زیارت نکرده بودم ای بسا اگر مرا برده بودن نزد این جوان خونین گفن من ده سال مرگ را مرتب بچشم خود نمیدیدم بهر حال قسمتم نشدتا دوسال پیش در راه برگشت از تهران بسمت شیرازوقتی تابلو روستای شهید آباد رودیدم داشتم بلند گفتم من بالاخره میمیرم وشهید را زیارت نکردم همسرم ناراحت شدوخودش منو به زیارت برد بر سر مزار شهید حسی عجیب داشتم .حسی عجین شده از غم وشادی حس حضور شهید در کنارم با چهره ای نورانی حس دست یافتن به زیارت یک قدیس ومن آنچنان زار میزدم از خوشحالی که قابل وصف نیست .بعد از چندین سال در حالی که دایم فکروذکرم شده بود این خواهش که منو ببرید برسر تربت شهید اما موفق نمیشدم.حال تشنه ای که بالاخره سیراب میشد .ایشان را زیارت کردم وخدا را شکر .حال عجیبی بود دوستان کسی که در خواب بدون آشنایی بمن معرفی شده بود ومن اکنون فقط با اشک وذوق بالاخره به پابوسش رفتم. برای شادی روح مادرم وهمه اموات وشهدا صلوات.
🌹ایشون شهید سیدرضا حسینی ازرفسنجان کرمان هستن خیلیا ازشون حاجت گرفتن میتونین بهش متوسل بشین
تو سربازی شهید شدن 🕊
این لینک گروه شهید سیدرضا اگر خواستین توسل کنین انشالله ک بحق جدش حاجت روا بشین👇
https://eitaa.com/joinchat/1734934736C882d11a97b
زندگینامه 👇
*🖤زندگینامه سلاله حضرت زهرا(س)آقاسیدرضاحسینی🖤*
*شکفتن: ۷۸/۵/۱۰❤*
*آسمانی شدن: ۹۷/۵/۲۱💔*
*مادر آقاسیدرضا ۵ تا فرزند داشتن و دیگه قصد بچه دار شدن نداشتن که یک شب درخواب میبینن که یک فرد نورانی بچه ای با عمامه وعبا بهش میده میگه شیخ سیدجلالت روبگیر بعد مادرش میفهمه حامله هست ودر تمام دوران حاملگی کلاس قرآن داشت وقرآن یاد میداد وقتی بچه به دنیا آمد قندش پایین بود وخیلی ریز ومریض بود که شب داداش بچه خواب میبینه که امام رضا بچه رو شفا داده و سالم داده دستش ازفرداش اسمشو میزارن آقارضا وحالش خوب میشه شایدم بخاطر همینه که خیلی از مریض هارو شفا میده آقارضا دهم مرداد سال ۷۸ در رفسنجان روستای اسلام آباد چشم به جهان گشود ششمین و آخرین فرزند خانواده بود وی دارای دوخواهر وسه برادر بود ایشون درخانواده ای مذهبی بزرگ شدن واز همون کودکی در مساجد وهیئتها ومکانهای مذهبی بودن ازبچگی حاجت میداد خیلی ها نذرش میکردن وحاجت میگرفتن یکی بچه دار نمیشد نذرش کردو بچه دارشد یکی مریضی سختی داشت نذرش کردوشفا گرفت و......بخوام بگم خیلی زیادن بزرگ هم که شد همیشه توی مسجدو هیئتها بود .هرشب به یکی از مساجد محل میرفت مثل هیئت عشاق العباس و موکب المهدی و رقیه خاتون و ....به مداحی هم علاقه زیادی داشت خیلی مهربون ومظلوم بودن مثل جدبزرگوارشون امام حسین همه اهل روستا اسلام آباد دوستش داشتن.و الانم قسم راستشون شده آقاسید رضا.* *ایشون یک بسیجی فعال بودهفت سال عضو بسیج بود وکارت سبز داشت*
*تا اینکه دیپلمش رو گرفت وازبس امام حسین دوست میداشت به عشق امام حسین رفت خدمت سربازی که کارت پایان خدمت بگیره بره پابوس آقا امام حسین بعد بره مدافع حرم بشه.چون قبل از خدمت رفتنش با دوستش رفت مدافع حرم بشه ولی قبول نکردن گفتن باید کارت پایان خدمت سربازی داشته باشی تا اسمت بنویسیم. رفت خدمت و برگرده بره مدافع حرم بشه. دوره آموزشی ایشون باغین بود وبعدکه تقسیمشون کردن خدمتش افتاد سیستان بلوچستان شهرسرباز منطقه راسک که نزدیک مرز بود وخیلی خطرناک بود ولی ایشون بخاطری خانوادش نگرانش نشن همیشه میگفت جای من خیلی خوبه اصلا خطری مارو تهدید نمیکنه .* *هفت ماه خدمت کرد شیخ پادگانشون قسم میخورد میگفت بهترین سربازی بود که دیدم اولین نفر پشت سرمن به نماز جماعت می ایستاده وماه رمضان درگرمای چهل درجه زیر آفتاب داغ تمام روزه هاش رو گرفته.همون محل خدمتش جشن تولدکوچکی رو بادوستانش گرفت که یازده روز بعد خبر آسمانی شدنش را دادن.هرچی از خوبی و آقایی و باادبی و مظلومی و مهربونی این آقا بگم کم گفتم.*
*۲۱مرداد۹۷ساعت۹شب خبر آسمانی شدن ایشان را به ما دادند ایشون چون مثل مادرشون حضرت فاطمه وعلی اکبرامام حسین ۱۸سال بیشترنداشتن چیزی ازاین دنیاندیدن پاک ومظلوم بودن بعد از رفتنشون هم حاجت خیلیارو داده خیلی از مریضهارو شفا داده حتی چندین نفر که سرطان داشتن شفا داده.ایشون وصیت کرده بودن که پایین قبر پدربزرگشون به خاک سپرده بشن و قبرشون هم مثل مادرشون حضرت زهرا(س) خاکی باشه و سنگ قبر نداشته باشن .قبر این آقاسیدرضای عزیز در کرمان رفسنجان روستای اسلام آباد یا شاه جهان آباد قدیم قراردارد.*
*روحش شاد یادش گرامی🖤*
باعرض ادب خدمت شما
بنده خوابی که دیده بودم در مورد شهید ارمان علی وردی که بالای پشت بام حرفی میخواستن بزنن ولی صداشون نمیامد و خیلی ناراحت و عصبانی شدن
دیروز متوجه شدم شهیدارمان علی وردی بالاپشت بام مادر شهید صاحبعلی کدخدایی بودن چون حال مادراین شهید بد بوده وایشون میخواستن این خبر روبدن 😔متاسفانه ما نمیدونستیم به غیر از مادرشهید مومنی یک مادر شهید دیگری هم داخل کوچه ما بودن وغافل بودیم😔برای این مادرشهید که کمتر کسی میدونست مادر شهید هستن فاتحه یانمازی بخونید😔😔😔
خیلی دوست داشتم برای یک بار هم شده بیاد تو خوابم 😌
و همیشه می گفتم چرا آیا من لیاقتش رو ندارم ⁉️ یا اینکه او نمی خواهد بیاید🤔 شاید هم...
خیلی فکرمیکردم و میگفتم برای یک بارهم شده لااقل بیا تو خوابم یک چیزی بهم بگو 😞
ولی خوابش رو نمیدیدم تا اینکه یک شب یک خاطره ای ازش به ذهنم
اومد😌 که میگفت برای اینکه نماز صبحت قضا نشه شب رو باید زود خوابید😴 من هم به خودم گفتم
ان شاءالله دیگه سعی میکنم شب🌜 زودتر بخوابم تا نمازم سر وقت باشه وقتی خوابیدم😴 خواب دیدم که یه جایی که خیلی دور هم نبود من و چند نفربا هم بودیم شاید بچههام بودند اون طرفتر که خیلی هم دور نبود چند جوان نشسته بودند و باهم حرف میزدند ولی من یک جوانش یادم هست از اطرافیانم پرسیدم که آن جوان کیه❓گفتند که شهید ابراهیم هادیه تو خواب خوشحال شدم😍 که این شهید رو دیدم خواستم بروم جلو🚶♀و باهاش حرف بزنم که چون نامحرم بود و اطرافیانم هم بودند و میگفتند که با نامحرم حرف میزند دودل بودم🤔 بروم یا نروم ولی نتوانستم دوام بیاورم گفتم که میروم و باهاش حرف میزنم وبهش میگم که من کتابت رو خوندم یا اینکه چند جا به من نظر
انداختی🤗
وقتی رسیدم دیدم که ابراهیم نیست🥺 پرسیدم که کجارفته❗️
فقط صدایی رو شنیدم🦻 که بهم گفتند ابراهیم خوابه و به یک سمتی اشاره کردند که ابراهیم زیر پتو بود رفتم 🚶♀که ببینمش ولی پتو روی خود کشیده بود سرش هم زیر پتو بود ناراحت شدم 😔حالا که دیدمش چرا خوابه⁉️ دیگه وقت هم نداشتم که بمانم تا بیدار بشه فقط دوتای پاهاش👣 تا مچ پیدا بود ولی پاها خیلی خسته به نظر می آمد و چند جای پاهاش ترک خورده بود و این پاها خاکی بود که من با خودم گفتم که شهید ابراهیم که تا زنده بود همش در حال خدمت به مردم بود حالا هم که شهید شده باز هم دارد برای مردم زحمت میکشه چون حس من این بود از بس با پای برهنه روی خاکها دویده هم ترک ترک شده هم خاکی
دلم سوخت💔 و نخواستم بیدار بشه تا استراحت کنه و این خواب قشنگ جلوی چشممه با اینکه زمانی گذشته⏱🥰...
بنده چله ی زیارت عاشورای شهید نوید رو
که خیلی معروف هست گرفتم ایشون یه دستنوشته ایی دارن با این مضمون که هرکس چهل روز زیارت عاشورا بخونه و از طرف من هدیه کنه به ارباب قول میدم حاجتش رو بگیرم و اگر به صلاحش نبود اون دنیا براش جبران کنم
من این چله رو گرفتم همراه با برنامه ایی که کانال شهید نوید گفته بود ، که روز چهلم چله درست مصادف میشد با روز عید غدیر تولد شهید نوید صفری :)
درست همون اوایل چله بود که یه موردی برای خواستگاری زنگ زدن
معیار هایی که داشتم رو داشتن
حدودا روز ۳۷ ،۳۶ چله بود که ما محرم شدیم :)
شهید نوید از امام حسین ع برام یه سید حسین گرفتن
و چیزی که برام جالب بود این بود که اسم پدر همسرم رحیمه درست مثل شهید نوید :)
خواستم بگم توسل و مدد ازین شهید رو نادیده نگیرید خصوصا چله ی زیارت عاشورا که معجزه میکنه
ان شاءالله همه به خواسته های دلشون،اگه به صلاحشونه برسن :))❤️
التماس دعا