eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 دست نوشته‌ تکان‌دهنده شهید شیمیایی ‌ ۱۲ فروند هواپیما ساعت ۵ غروب منطقه را بمباران شیمیایی کردند که یکی در ۱۰ متری او افتاد. ‌ نعمت الله ملیحی ماسکش را به یکی از رزمنده‌ها داد و خودش بدون ماسک مانه بود كه درعمل دم نايژک‌های ريه تاول می‌زد و در بازدم تاولها پاره می‌شد به همین علت برای گفتگو کردن روی کاغذ می‌نوشت و کمتر صحبت می‌کرد. ‌ در بیمارستان به دلیل حاد بودن جراحت نعمت الله، او را ممنوع از نوشیدن آب کردند. ‌ او از شدت تشنگی و زجر کاغذی خواست و روی آن نوشت : "جگرم سوخت، آب نیست"؟! و بعد از دقایقی به علت شدت جراحت به #شهادت رسید. ‌ #شهید_نعمت_الله_ملیحی #شهدا_شرمنده_ایم #دفاع_مقدس #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_صد_و_شانزدهم ‌ باید درس خوبی به نسیم می دادم. اما چطوری نمید
💔 مادر کامران دستم رو گرفت: _میشه لطف کنید ادرستون رو برام بنویسید..؟؟؟ فکر میکنم موضوع خیلی مهمتر از اینها باشه که بایک نه ساده بشه از زیرش در رفت.. دیگه نوبت من بود که حرفی بزنم. گفتم: _من واقعا شرمنده ی شما هستم خانوم معظمی. .راستش من قصد ازدواج ندارم! ان شالله آقا کامران خوشبخت بشن.با اجازتون من دیرم شده. . نگاهی پنهانی به حاج مهدوی کردم.این زن چرا در حضور او بامن حرف میزد؟؟! با خودش نمیگفت که حاج مهدوی چه فکری درمورد من میکنه؟ حاج مهدوی سرش پایین بود و به گمان من علاقه ای به دیدن وشنیدن این صحبتها نداشت. اگر در مقابل این زن کرنش نشون نمیدادم او همچنان در مقابل حاج مهدوی بامن درباره ی کامران حرف میزد ومن واقعا دلم نمیخواست حاج مهدوی به جزییات رابطه ی ما پی ببره.. 🍃🌹🍃 او رو کشیدم کنار..آهسته ومتین گفتم: _خانوم معظمی..باور کنید اصرار شما فقط منو شرمنده م میکنه ولی چیزی رو تغییر نمیده..خداروشکر که کامران مادری  داره که پیگیر سرنوشت و احوالاتشه ولی باور کنید من برای رد ایشون دلایل موجهی دارم که نمیتونم به شما بگم اما خودش میدونه.. او حرفم رو قطع کرد.. با استیصال گفت: _ببین عزیزم من دنبال این نیستم که الا وبلا از شما جواب مثبت بگیرم من فقط نگران پسرم هستم..احتیاج به کمک دارم.. میخوام بدونم چی اونو اینقدر بهم ریخته.. کامران من یک پسر شوخ و پرسروصدا بود ولی الان مثل یک مجسمه چپیده گوشه ی اتاقش یک هندزفری هم تو گوشش به یک نقطه خیره شده! به من حق بده نگرانش باشم! دلم برای کامران سوخت! کامران پسری دوست داشتنی و خاص بود که واقعا حقش اینهمه آزار و بی اعتمادی نبود..لعنت به من😒 که سالها با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی دست از این کار برنداشتم..و ایمان دارم کامران سزای اعمالم بود تا با دیدنش وجدانم درد بگیرد.با ناراحتی گفتم: _من چیکار میتونم براتون بکنم؟ او از کیفش یک کاغذ و خودکار📃🖊 در آورد و مقابلم گرفت: _ بی زحمت آدرس وشماره تلفنتوبرام یادداشت کن تا  یک روز باهم قرار ملاقات بزاریم..اونم تنها..شاید شما بتونی کمکم کنی پسرم رو آروم کنم. نگاهی به حاج مهدوی و فاطمه انداختم که حالا حامد هم بهشون اضافه شده بود و  باهم چند قدم آنطرف تر حرف میزدند! باید با یکی مشورت میکردم ولی اینجا و دراین لحظه که خودکار و کاغذ انتظارم رو میکشید کاردرستی نبود. با اکراه کاغذ وقلم رو گرفتم و آدرس وشماره تلفنم رو نوشتم.قبل از اینکه کاغذ رو به او برگردونم با اضطراب گفتم: _ازتون عاجزانه خواهش میکنم که شماره و آدرس منو به کسی ندید.. مخصوصا کامران. . او با اطمینان بخش ترین لحن گفت: _حتما همینطوره. .خیالت راحت عزیزم.. وقتی کاغذ رو ازم گرفت با لحن امیدوارانه ای گفت: _امیدوارم صاحب اسم مسجد حوایج قلبیت رو برآورده بخیر کنه.. 🍃🌹🍃 نگاهی به سردر مسجد کردم. نمیدونم من فراموشی گرفته بودم یا تا بحال اسم مسجد محله ام رو نمیدونستم! مسجد 🌤صاحب الزمان.. وقتی خانوم معظمی رفت،به نزد حاج مهدوی و فاطمه رفتم..به حامد سلام کردم و رو به حاج مهدوی پرسیدم: _حاج اقا عذر میخوام. ایشون اینهمه راه اومده بودن اینجا برای چی؟ مگه شما قبلا پاسخ بنده رو خدمتشون  نرسونده بودید؟ حاج مهدوی تسبیح به دست از فاطمه وحامد چند قدمی فاصله گرفت و من رو به دنبال خودش کشوند. آهسته وشمرده گفت: _چرا،بنده به ایشون پاسخ شما رو رسوندم ولی خب ایشون مادره دیگه.. نگران پسرش بود. ایستاد! با لحنی خاص و کنایه آمیزگفت: _شما چه کردید با دل این جوون سیده خانوم؟! سرخ شدم.سفید شدم..سیاه شدم..رنگین کمون شرمندگی شدم از این خطاب. تمام وجودم فریاد شد:چه خبر دارید از دل من که مردی چون شما چه کرده با او..؟ خودش رنگ و رومو دید و فهمید چقدر از کلامش شرمسار شدم. وقتی او این رو به من گفت بیشتر به این واقعیت پی میبردم که واقعا لیاقت چنین مردی رو ندارم.. مردی که هیچ گاه از روی عمد با دل نامحرمی بازی نکرده بود.. اما من با نامحرم ها بیرون رفتم..شام خوردم..حرف زدم..خندیدم ..دلبری کردم..و الان پشیمونم!! فقط همین! این پشیمونی خوبه به شرطی که از خدا متوقع نباشم حاج مهدوی یا هر مرد مومن دیگری رو قسمتم کنه..من لیاقت یک انسان مومن وپاک رو ندارم. حاج مهدوی دست افکارم رو از ذهن وروحم گرفت و بیرون کشید. _مزاح بود جسارتا..ولی شاید بهتر باشه کمی بیشتر به تصمیمتون فکر کنید. او هم میدونست که من لایق یک مردمعمولی ام! او هم فکر میکردکبوتر با کبوتر باز با باز.میخواست از دست من خلاص بشه! از دست دردسرها و مزاحمت‌هایی که من براش در مسجد وبیرون مسجد بوجود آورده بودم.. نجوا کردم:_حق دارید… شنید! نگاه دستپاچه ای بهم کرد وپرسید: _بله؟؟؟….. ادامه دارد… نویسنده: 💕 @aah3noghte💕
💔 چشم بر هم بزنی مرگ رسیده بازاری و آب حوضی هم نمی‌شناسد... #تصویر_باز_شود👆 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 گفت: چگونه باید عاشق شد؟ گفتم: چون احتیاج جان، به اکسیژن ابتدا باید به عشق احساس نیاز کرد... ما به شهادت نیاز داریم #آھ_اے_شھادت... دلم به دام تو اسیره... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 #سال هاست که دنبالش هستم لباسی ساده ، بی رنگ ، بدونِ وصلہ و البته #بسیارشیک پیدایش نمےکنم کمیاب شده ، بہ هر کسے هم نمےدهند ، میگویند #تک_سایز شده، تن هر کسے نمےرود. . براے اینکہ آخر قصّہ زندگیت ، خیلے شیک و تَرو تمیز برے پیش خالقت ، باید #شہید بشے.🕊 #شہادت اتفاقے نیست لباسِ #تک_سایزی را مےماند که هر زمان اندازه ات شد به آن مےرسے ، و براے رسیدن بہش باید بزرگ بشے ، بزرگے روحت را مےگویم کہ از #او دمیده شد، بہ همون #پاکے... بعد باید #بگذرے ، دل بکنے ، اول از #خودت و لذتہایے کہ دستت را زنجیر کرده همان هایے کہ نمےگذارند لباس شهادت، اندازه ات شود ، باید #ساده شوے ، بےرنگ ، زلال مثل آب کہ اگر تشنہ نباشے بہ آب نمےرسے. اگر مےخواهے #آسمونے شوے اول باید #خاکے باشے ، زخمے شوے ، درد بکشے ، گریہ کنے ، #آھ بکشے خلاصہ براے اینکہ برای رسیدن به آن نباید دلت بخواهد کہ #دیده شوے . آری خواهرم ، برادرم #شھادت_اتفاقے_نیست. #بہ_رسم_رفاقت_دعا_براے_شهادت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔 سر مبارک امام شهید بر فراز نی رمزیست بین خدا و عشاق یعنی که این است بهای دیدار ... 💕 @aah3noghte💕
💔 امام خمینی در تجلیل از شهید اشرفی اصفهانی فرمود: "هر وقت آقای اشرفی اصفهانی را می‌بینم، به یاد خدا می‌افتم»" شهید اشرفی اصفهانی در ۲۳ مهرماه ۱۳۶۱ در حالی که برای اقامه نماز جمعه آماده می‌شد، در مسجد جامع کرمانشاه با انفجار نارنجک توسط فردی به نام محمدحسین خداکرمی ترور و کشته شد و #پنجمین_شهید_محراب جمهوری اسلامی ایران شد. بعدها نشریهٔ مجاهد، ارگان سازمان مجاهدین خلق ایران با برعهده گرفتن این عملیات، خداکرمی را به عنوان یکی از عوامل خود معرفی کرد. وی بنا به وصیت خودش در تخت فولاد اصفهان و در کنار سید ابوالحسن شمس‌آبادی به خاک سپرده شد. بخشی از بدن وی که بعدها پیدا شد، در گورستان باغ فردوس کرمانشاه به خاک سپرده شد. #شهید_عطاءالله_اشرفی_اصفهانی #شهید_محراب #نحوه_شهادت #سالروزآسمانےشدن #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 کبوتر مےگفت عاشق آسمان است اما... همیشه روی گنبد تو مےنشست آسمانےتر از شما مگر پیدا مےشود؟ سلام آسمان هشتم امام رضا جان❤️ #صلے‌الله‌علیڪ‌یاایھاالرئوف #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون او به منزل ها رسید و ما هنوز آواره ایم... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_صد_و_هفدهم مادر کامران دستم رو گرفت: _میشه لطف کنید ادرستون
💔 دوباره میتونستم نگاهش کنم؟! شاید بهتر باشه این کارو نکنم! از وقتی او وارد زندگیم شده چشمهام لوس شدند.بابت هر اتفاق تازه و کهنه ای گریه میکنند.اگر امشب هم او را نگاه کنم ممکنه کار دستم بده و حاج مهدوی فکر کنه بخاطر کنایه ی مزاح آمیزش گریه کردم! جوابش رو ندادم.گفتم: _من معذرت میخوام که اونها برای شما مزاحمت ایجاد کردند. تلفن وآدرسم رو دادم خدمت اون خانوم تا اگه کاری داشت با خودم تماس بگیره.وقتتون رو نمیگیرم.با اجازه! اوگفت: _چه مزاحمتی. بنده یکی از وظایفم راه انداختن امورات خلقه..البته اگه توفیق خدمتگذاری داشته باشم. فاطمه وحامد نزدیکمون شدند.حامد گفت: _حاج آقا ما رفتیم..شام تشریف بیارید در خدمت باشیم. تا اونها مشغول مراسم خداحافظی بودند من هم زمان داشتم نیم نگاهی به صورت حاج مهدوی بندازم.تسبیح رو در دستم مشت کردم.خوش بحال الهام که هر روز صبح بدون هیچ اضطراب و حیایی صورت او رو میدید.. نه!!! صدایی عصبانی وملامتگر در درونم فریاد زد:حق نداری اینطوری نگاهش کنی.. اون نامحرمه..حتی اگه تو عاشقش باشی.. مشتم رو تنگ تر کردم.چشمهام رو به سختی روی هم گذاشتم و میون تعارف پرانی سه نفره ی اونها بلند گفتم: _با اجازه تون من دیرم شده.اونها حواسشون به سمت من معطوف شد. فاطمه لبخندی زیبا ومهربان زد، او زمانهایی اینطوری نگاهم میکرد که میدونست روحم در تلاطمه..گفت: _برو عزیزم.درامان خدا.. حامد گفت:_خدانگهدار خواهرم. حاج مهدوی نگاهی کرد و گفت: _خیر پیش..موفق باشید. 🍃🌹🍃 ازشون جدا شدم. دوباره چه اتفاقی برام افتاده بود؟ من که فکر میکردم دست ار عشق او کشیدم پس چرا به یکباره اینقدر بیقرار و نا آروم شدم؟ چرا دارم به این پاها لعنت میفرستم که داره منو از او دور و دورتر میکنه؟ چرا دارم این چشمها رو ملامت میکنم که چرا تصویر بیشتری از اونگرفت؟! دلم میخواست زودتر به خونه برگردم و روی تختم بیفتم..دستمال رو روی صورتم بگذارم و تسبیح رو روی قلبم بزارم و فقط نفس عمیق بکشم تا آروم بگیرم.. 🍃🌹🍃 رسیدم خونه. در رو که باز کردم یک کاغذ📁 تا شده از لای در افتاد. با تعجب خم شدم و بازش کردم.با خطی آشنا نوشته شده بود: "سلام عزیزم. اومدم ببینمت نبودی! من واقعا بخاطر حرفهام ورفتاراتم ازت عذر میخوام.خیلی تنها و بی کس شدم..دلم میخواد یک دل سیر کنارت گریه کنم. حتی اگه با دیدنم منو لگد بارون کنی.       نسیم" لعنت به این نسیم که وسط این حال خوب سرو کله ش پیدا شده بود. چطور جرات کرده بود که که برای من نامه بنویسه و دوباره تو فکر دیدنم باشه!؟ داشتم وارد خونه میشدم که یکی صدام کرد: _عسل.. قلبم از حرکت ایستاد.سرم رو برگردوندم.🔥نسیم🔥 در تاریکی راه پله روی پاگرد بالا ایستاده بود و باصورتی گریون نگاهم میکرد. او چطوری وارد این ساختمون شده بود و چطور روی پله ها انتظارم رو میکشید؟ نمیخواستم حتی یک درصد هم ذهنم رو درگیرش کنم. داخل خونه م رفتم و به سرعت در رو بستم. کمی عذاب وجدان گرفتم. چون در تاریکی هم میشد به راحتی اشکهای او رو تشخیص داد.او پشت در ایستاده بود و آهسته با صدایی درمانده و گریون التماسم میکرد:😭 _عسل تو رو خدا در و بازکن..من بهت پناه آوردم نامرد! منو بزن.. محل سگم نزار ولی بزار چند دیقه بیام تو باهات حرف بزنم.خیلی داغونم.. 🍃🌹🍃 هق هق گریه اش بلند شد.. کاش در رو باز نمیکردم.کاش دلم برای هق هقش نمیسوخت.. وقتی در رو باز کردم خودش رو توی بغلم انداخت و های های گریه کرد.چیزی نپرسیدم.حتی حلقه ی دستم رو دور تنش نچرخوندم.مثل مجسمه ایستادم تا او گریه هاش تموم بشه. چند دیقه بعد او روی مبل نشسته بود و گل گاو زبونی که من براش آماده کرده بودم رو سر میکشید. هنوز هم کلامی بینمون ردو بدل نشده بود. خودش با یک آه عمیق سکوت رو شکست. _خیلی دلت میخواد منو از خونت بیرونم کنی نه؟! نگاهش نکردم.فکر کنم ابروهامم به هم گره خورد.چون در اون لحظه یاد حرفهای مهری افتادم. گفت: _من شاید یک کم سگ اخلاق باشم ولی بخدا دوستت دارم..از من چیزی به دل نگیر..اونروز فقط میخواستم انتقام ازت بگیرم که اون کارا رو کردم جلو اون دوست مذهبی ات.. پوزخندی زدم. او فکر میکرد من از کارهای دیگه ش خبر ندارم. با لحنی خشک وعصبی پرسیدم: _چیشده؟ او از روی مبل بلند شد و کنارم نشست. سرس رو کج کرد و با بغض گفت: _مسعود بی شرف بهم خیانت کرده... 🍃🌹🍃 یک پوزخند دیگه!!! او اینهمه گریه کرد که اینو بگه؟! مگه مسعود و او اهل قید وبندی هم بودند؟ گفتم: خب این کجاش گریه داره؟! مگه تو خودت نمیگفتی هیچ مرد سالمی تو دنیا وجود نداره و هیچ وقت نباید وابسته ی مردی شد؟ ادامه دارد… نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕
💔 « با هم خیلی رفیق بودیم تو عملیات والفجر۸ شهید شد یہ شب بہ خوابم اومد و دوتا توصیہ ڪرد : ۱. گناه نڪنید ۲. اگر گناه ڪردید سریع توبہ ڪنید .» ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اوایل دهه شصت، بهش پیشنهاد استانداری داده بودند گفته بود: من دو رکعت نماز در لباس سپاهی را ترجیح میدهم به خیلی جاهای دیگه... #شهیدناصرکاظمی #دفاع_مقدس #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 بین دهان تا گوش شما کمتر از یک وجب است قبل از اینکه سخن از دهان خودتان به گوش خودتان برسد به گوش حضرت رسیده است... او نزدیک است،درد و دلها را میشنود با او حرف بزنید و ارتباط برقرار کنید... #پدر_آسمانی #غریب #گل_نرگس #اللهُم_َّعَجِّل_ْلِوَلِیِّک_َالْفَرَج #آه‍... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 تو بزن نقاره زن ، اسیر آهنگ توام... به امام رضا بگو بدجوری دل تنگ توام...😔😔 #صلے‌الله‌علیڪ‌یاایھالرئوف 💕 @aah3noghte💕
💔 یکی عکست را روی کوله اش مےچسباند و دیگری، ورودیِ باب الجواد یادت مےکند و چه بسیارست دلهایی که با خود، همراه کرده ای و دراین میانه تو چه زیبا از همه، دستگیری مےکنی... #شھیدجوادمحمدی #دلشڪستھ_ادمین... 💔 #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم #آھ_زینب #آھ‌ارباب #رفیق_شھید #مدافع_حریم_عمه_سادات #قیامت #حسرت #رفاقت #شھادت #حسرت #شفاعت #جامانده #کوچه_شهدا #کوچه_شهید #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء #زیارت_مجازی 💕 @aah3noghte💕 #انتشارحتماباذکرلینک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی ۲۸ مرداد ۵۹ صدیقه خسته از مداوای مجروحین، با دوستانش نشسته بود که نفوذی منافقین،
💔 قبل از آشنایی با محمد جواد به زیارتــ حضرتــ زینب(س) با خانواده ام رفته بودیمـ💚 روبروے گنبد حضرت زینبــ (س) بودیم و من با بی بی درد و دلـ😇ـ میکردم از او خواستم که همسری به من بدهد که به انتخابــ خودش باشد😌 البته آن روزها نمیدانستم که هدیه ای ویژهـ😍ـ از طرف بی بی در انتظار من است و آن هم سرباز خود حضرتــ زینب(س)قرار استــ مرد آسمانی و همسفر بهشتی من شود♥️ از سفر که برگشتیم، محمد جواد به خواستگاریـ💐ـ من آمد آن زمانها در یک کارخانه مشغول به کار بود. تنها پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود👌 حتی از جوانے و زمانیکه محصل بود، در تابستانهایش کار میکرد. تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس خواستگاری تا خرجـ😎ـ مراسم عروسی همه را خودش داد بعد از آن شروع کرد به ساختن همین منزلی که خانه ی من و فرزندانم هست. سر پناهی که ستونهایش را از دست داد...😔 تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و طرح کاشی ها همه وهمه به سلیقه ی من بود☺️ آخر محمد جواد همیشه میگفت که "تو قرار است در این خانه بمانی نه من"😔😥 آرے همسرم! من بی تو در این خانه روزها را شبــ میکنم، تنها به شوق دیدار تو در زمان ظهور امام زمان (عج)😍😭 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اگر ثوابی در این پیاده روی من ناچیز به سوی کربلا متصور باشد من آن را به امام خامنه ای تقدیم میکنم. "خونی که در رگ ماست" هم که تکلیفش معلوم است؛ چه قابل ایشان را دارد؟ #امام_خامنه_ای #اربعین 💕 @aah3noghte💕