eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام مهربانترین بابای دنیا😍 سلام عزیزم روزت مبارک حضرت بابا❤️ فدای قلب مهربونت بشم عزیزم بابای خوشکلم،میدونم بچه ی خوبی برات نبودم،خیلی دلتو شکستم،روزهای زیادی رو با گناه سر کردم و تو هر شب برای من گریه کردی و به جای من استغفار کردی... اما من خیلی دوستدارم.تو بچه های خوشگل زیادی داری مثل شهید محمدی،شهید حججی،شهید سیاهکالی... ولی من...😔 میشه به آبروی شهدا امروز به منم عیدی بدی😭 درسته که از من چیزی جز بدی ندیدی اما شما خانواده کرمین،مادر شما زهراست. خانمی نازنینی که بین در و دیوار به جای دعا برای حسن و حسین،برای منه گنهکار دعا کرد. بابا جونم دلتو شکستم اما دلمو نشکن ... 💕 @aah3noghte💕
1_212397098.mp3
6.87M
💔 آقاجانم، پدرمهربانےها مےشود دستمــان را بگیری این روزها بیشتر از همیشه به مددتان نیازمندیم.🎈🎈 مولای من، همه زندگیمان را فدای فرزندت و اسلام عزیزمان قرار ده.🌹 ✍ خــدا تخلص خود را . ... 💞 @aah3noghte💞 مجازی کانال مذهبی شهدائی ...
💔 🔴 حلقه وصل ✍🏻 🔹این بلا را چه کسی بر سر ما آورد؟! کدام‌تان ما را به جنون مبتلا کرد؟! در کدامین خرابات، مست نگاه شما شدیم؟! موجیان کدام جزیره‌ایم؟! متهم کیست؟! آیا غرور بی‌غروب حاج‌احمد؟! آیا چشمان خرمایی همت که گویی خدا برایش سرمه شهادت کشیده بود؟! آیا خنده‌های معصومانه خرازی؟! آیا ناز آفتابگردان چمران؟! 🔸آهای دکتر مصطفی! دست نوازشی هم بر سر ما بکش؛ تو که از فرط عرفان، انیس لاله‌های دهلاویه نیز بودی! هان ای مهندس مهدی باکری! شهردار هم که نباشی، باز جایت در بهشت است! و من دلم روایت فتح می‌خواهد! جرعه‌ای از صدای آوینی! مرتضایی که فوق‌تخصص آسمان داشت اما همه راه‌های زمین را هم تجربه کرد! 🔹روزگاری شده بود عین نیچه! و فلسفه‌خوان هیچستان! پاتوقش کافه‌های شهر بود! قهوه می‌خورد! سیگار می‌کشید! و با دود پک‌های عمیقش، نگارگر گالری‌ها می‌شد! عاشق می‌شد! دلباخته می‌شد! رها می‌شد! خیلی رها! مدام از این شاخه به آن شاخه! بپرس از درختان خیابان ولیعصر؛ آمار بازی‌گوشی‌های سید را دارند! سیدی که شبی از شب‌های خدا حتی از شاخه نفسش هم برید! برید و آتش زد هر آنچه خط کشیده بود! نقطه، سرخط! 🔸و ناگهان خدا آوینی را راوی مظلومیت بچه‌های شط کرد! و شیربچه‌های شرق ابوالخصیب! که باد، آستین خالی لباس علمدارشان را تکان می‌داد! ببینم! شما تا به حال قهوه‌ای با طعم تبسم خرازی خورده‌اید؟! ببین چه خوابی از سر آوینی پراند که سید تا الان هم بیدار است! و هنوز سرخ‌ترین شقایق فکه است! 🔹لطفا آهنگران را صدا کنید! دلم "اسوه شب‌شکاران" می‌خواهد! صوت وحدت! صدای صلابت! سیمای کاوه! سردار همیشه مجروح تیپ ویژه شهدا که همیشه دستش نقشه بود؛ "روی نقشه عملیات بیشتر باید کار کنیم تا کمترین تلفات را داشته باشیم!" باور می‌کنید محمود کاوه هنگام شهادت فقط ۲۵ سال سن داشت؟! برخیز حضرت فردوسی! کاوه از شاهنامه زده بیرون! و تا قلل جلیل‌القدر غرب، بالا رفته! اینک موسم سرودن حماسه است! 🔸اما کدام حماسه؟! کاوه یا باقری؟! شیرودی یا کشوری؟! دقایقی یا پیچک؟! وزوایی یا ورامینی؟! بابانظر یا برونسی؟! وصالی یا چراغچی؟! متهم کیست؟! و به‌راستی! ما نورخواران کدام ستاره‌ایم که یکی از دیگری منورترند؟! 🔹گیرم حافظ معاصر ما بود؛ غزل کدام‌تان را باید می‌سرود الا ای شهدا؟! به جان جبهه قسم، دیوانه می‌کردید مولانا را که دنبال شمس کدام‌تان بگردد! گفت: "کجایید ای شهیدان خدایی؟!" دانه‌های متفرقیم ما و خون شما، نخ تسبیح اتصال ایرانی! 🔸 و از شما شهدا بالاتر، سیدالشهداست که به شهادت اربعین، حلقه وصل اولاد آدم است... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 توئی ... حرف من نیست خداوند در قرآن مطهرش فرموده است: "مِنَ المُومِنینَ صَدَقوا ماعَاهَدَ الله..." از میان مومنین، تنها تعدادی هستند که مثل ، صادقانه پای عهدی که با خدا بستند ایستادند... بےشڪ مردانی چونان تو، منظور آیه هستند... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 📿توصیه به کسانی که از اعتکاف محروم مانده اند.. ❤️ مجازی ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 اتل متل يک خبر يک خبر شادِ شاد همه بياين دور هم روز تولد مياد 🌷🌷🌷 روز تولد شده به نام پدر عشق تو دلم رفته از هر جايی، غم 🌺🌺🌺 همه به دور بابا همه نشستن پيش ِ ساقيه مهربونی 🌹🌹🌹 بابا ببين! ... همون که دوستش داری گفتی: "ميايی پيشم" مگه دوستم نداری؟ 🌼🌼🌼 اين روزا من چه تنهام باشه...فدای بےبے بهت ميگن:"مدافع! الهی خير ببينی!" 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
Panahian-MosahebeBaRadioEtekaf.mp3
12.16M
🎙 صوت مصاحبه امروز علیرضا پناهیان با رادیو اعتکاف در روز میلاد امیرالمومنین(ع) 👈 فهرست مطالب: 🔸 کارهای جایگزینی که به جای اعتکاف می‌توانیم انجام دهیم 🔸وضعیت جامعه ما و جهان با توجه به بیماری کرونا 🔸خداقوت و توصیه به پزشکان، پرستاران و کسانی که این روزها در راه مبارزه با کرونا تلاش می‌کنند. 🔸درسی که از امیرالمومنین(ع) می‌توانیم برای این روزها بگیریم. 🔸ضرورت یاد امام زمان(عج) در این روزها و دعا برای ظهور 📻 رادیو اعتکاف را در این سه روز روی طول موج اف ام ردیف ۹۵/۵ مگاهرتز می‌توانید دنبال کنید. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🌺 نقاره شادی به مناسبت سیزدهم رجب المرجب و شب میلاد با سر سعادت اسدالله الغالب امیرالمومنان علی علیه السلام در حرم مطهر امام رضا(ع) ... 💕 @aah3noghte💕
💔 . صغری گفت: صدیقه شعر تازه ایت را خواندم، دستت درد نکنه، انگار که خودت شهید شدی و داری حرف می زنی. صدیقه گفت: دعا کن... صغری گفت: این حرفها را نزن، مادر و آقا، اگر تو چیزی ات بشه، زبونم لال، دق می کنند اصلاً حمید هم هر کاری تو بکنی، می کنه. شما دو تا حسابی عوض شدین، عزیزکرده های خونه، انقلابی شدین! مواظب خودتون باشید. صدیقه گفت: قراره اسلام محافظت بشه، خون ما برای سبز ماندن این درخت تناور ارزشی نداره. صغری گفت: جوری حرف می زنی که انگاری داری، شعر می گی، قطعه ادبی می نویسی، اصلاً بعضی وقتها که نوشته هات را می خونم باورم می شه تو اونها را نوشتی، اگر پیگیر باشی، حتماً یا نویسنده می شی یا شاعر. صدیقه گفت: دعا کن شهید بشم، از همه چیز مهمتره. صغری گفت: بعد همه می گن شاعری که شهید شد. صدیقه تکرار کرد: بعد همه می گن شاعری که شهید شد! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 خدا جان😍 دلبر همه چیز تمام من❤️ اصلاً بیا هر دو دل بخواه شویم☺️ تو عذاب کن... و من سجده میکنم... تو همانطور که شایسته ی من است رفتار کردی و من همانطور که شایسته ی تو ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 هرکسے شهره بہ نامے میشود در عالمین ای‌خوشا آنکہ بہ عبد‌ فاطمہ‌(س)‌نامے شود ! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 تکیه گاهی که بهشت زیر پایش نیست اما همیشه به جُرم پدربودن باید ایستادگی کند و با وجود همه ها باز هم لبخند بزند، تا تو دلگرم شوی که اگر بدانی چه کسی، کشتی زندگےت را از میان موج های سهمگین روزگار، به ساحل آرام رویاهایت رسانده است روزت مبارک ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🌱 يا مَنْ كُلُّ هارِبٍ اِلَيْهِ يَلْتَجِئُ... ای که تمامِ فراری‌های بی‌کس و کارِ مفلوک، دنبال آغوش تواند تا به آن پناه ببرند... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 روزت مبار‌ک، کلِّ قوا(شما بخوانید قلب‌ها) در سرزمین‌مان، پدری داریم که در جبهه مقاوت، مردانی چون ، ، و... تربیت می‌کند و در جبهه داخلی هم سعی می‌کند فرزندان ناخَلَفِ وبد‌اخلاقِ خانواده‌(حکومت) را تحت هر شرایطی کمک کند، تا به راه سعادت برگردند! ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ✍ امام خامنہ ای را همانند خانہ نشین نڪنید، چرا ڪہ در این دنیا؛ "تنها چیزے ڪہ مرا آرام مے نمود، نگاه زیبا و قشنگ و پر درد این آقا بود" ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 5⃣5⃣ آخرین پرونده زمان به سرعت برق و باد گذشت ... و فرص
✨ بسم الله النور قسمت 6⃣5⃣ کابووس بیداری برگه استعفا رو از روي ميز برداشتم و دنبالش رفتم ... هنوز پام به دفترش نرسيده بود که ... - چرا با خودت اين کارها رو مي کني؟ ... تو بهترين کارآگاه مني ... بين همه اينها روشن ترين آينده رو داشتي ... چرا داري با دست خودت همه چيز رو خراب مي کني؟ ... بي توجه به اون کلمات ... رفتم جلو و استعفام رو گذاشتم روي ميز ... - حداقل يه چيزي بگو مرد ... - بايد خيلي وقت پيش اين کار رو مي کردم ... مي دوني چرا اون روز چاقو خوردم؟ ... چون اسلحه واسه دستم سنگين شده ... نمي تونم بيارمش بالا و بگيرمش سمت هدف ... مغزم ديگه نمي تونه درست و غلط رو تشخيص بده ... فکر مي کردم درست بود اما اون شب نزديک بود ... نشستم روي صندلي ... ـ بعد از چاقو خوردن هم که ... فقط کافيه حس کنم يه نفر مي خواد از پشت سر بهم نزديک بشه ... چند روز پيش لويد اومد از پشت صدام کنه ... ناخودآگاه با مشت زدم وسط قفسه سينه اش ... اينجا ديگه جاي من نيست رئيس ... نمي تونم برم توي خيابون و با هر کسي که بهم نزديک ميشه درگير بشم ... نشست پشت ميزش ... ساکت ... چيزي نمي گفت ... براي چند لحظه اميدوار شدم همه چيز در حال تموم شدن باشه ... کشوی میزش رو جلو کشید و یه برگه در آورد ... - برات از روان شناس پليس وقت گرفتم ... اگه اون گفت ديگه نمي توني بموني ... از اينجا برو ... خودم با استعفا يا انتقاليت يا هر چيزي که تو بخواي موافقت مي کنم ... کلافه و عصبي شده بودم ... نمي تونستم بزنمش اما دلم مي خواست با تمام قدرت صندلي رو بردارم از پنجره پرت کنم بيرون ... چرا هيچ کس نمي فهميد چي دارم ميگم؟ ... چرا هيچ کس نمي فهميد ديگه نمي تونم به جنازه هاي غرق خون و تکه پاره نگاه کنم؟ ... ديگه نمي تونم برم بالاي سر يه جنازه سوخته و بعدش ... نهار همبرگر بخورم ... چرا هيچ کس اين چيزها رو نمي فهميد؟ ... رفتم عقب و نشستم روي صندلي ... - چرا دست از سرم برنمي داريد؟ ... اومد نشست کنارم ... - جوان تر که بودم ... يه مدت به عنوان مامور مخفي وارد يه باند شدم ... وقتي که پرونده بسته شد، شبيه تو شده بودم ... يه شب بدون اينکه خودم بفهمم ... توي خواب، ناخودآگاه به زنم حمله کردم ... وقتي پسرم از پشت بهم حمله کرد و زد توي سرم ... تازه از خواب پريدم و ديدم ... هر دو دستم رو دور گردن زنم حلقه کرده ام ... داشتم توي خواب خفه اش مي کردم ... چند روز طول کشيد تا جاي انگشت هام رفت ... نگاه ملتمسانه ام از روي زمين کنده شد و چرخيد روش ... - بعضي از چيزها هيچ وقت درست نميشه اما ميشه کنترلش کرد ... سال هاست از پشت ميزنشين شدنم مي گذره اما هنوز اون مشکلات با منه ... مشکلاتي که همه فکر مي کن رفع شده ... علي الخصوص زنم ... اما هنوز با منه ... تک تک اون ترس ها، فشارها و اضطراب ها ... اين زندگي ماست توماس ... زندگي اي که بايد به خاطرش بجنگيم ... ما آدم هاي فوق العاده اي نيستيم اما تصميم گرفتيم اينجا باشيم و جلوي افرادي بايستيم که امنيت مردم رو تهديد مي کنن ... امنيت ... تعهد ... فداکاري ... کلمات زيبايي بود ... براي جامعه اي که اداره تحقيقات داخلي داشت ... اداره اي که نمي تونست جلوي پليس هاي فاسد رو بگيره ... و امثال من ... افرادي که به راحتي مي تونستن در حين ماموريت ... حتي با توهم توطئه و خطر ... سمت هر کسي شليک کنن ... اين چيزي نبود که من مي خواستم ... نمي خواستم جزو هيچ کدوم از اونها باشم ... هيچ وقت ... سال ها بود که روحم درد مي کرد و بريده بود ... سال ها بود که داشتم با اون کابووس ها توي خواب و بيداري دست و پنجه نرم مي کردم ... مدت ها بود که از خودم بريده بودم ... اما هيچ وقت متنفر نشده بودم ... و اين تنفر چيزي نبود که هيچ کدوم از اون مشاورها قدرت حل کردنش رو داشته باشن ... اونها نشسته بودن تا دروغ هاي خوش رنگ ما رو بعد از شليک چند گلوله گوش کنن ... و پاي برگه هاي ادامه ماموريت افرادي رو مهر کنن که اسلحه ... اولين چيزي بود که بايد ازشون گرفته مي شد ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 6⃣5⃣ کابووس بیداری برگه استعفا رو از روي ميز برداشتم و
✨ بسم الله النور قسمت 7⃣5⃣ تنها ... بدون تو ... برگشتم خونه با چند روز مرخصي استحقاقي ... هر چند لفظ اجباري بيشتر شايسته بود ... وسائلم رو پرت کردم يه گوشه ... و به در و ديوار ساکت و خالي خيره شدم ... تلوزيون هم چيز جذابي براي ديدن نداشت ... ديگه حتي فيلم ها و برنامه هاش برام جذاب نبود ... از جا بلند شدم ... کتم رو برداشتم و از خونه زدم بيرون ... رفتم در خونه استفاني ... يکي از دوست هاي نزديک آنجلا ... تا چشمش بهم افتاد، اومد در رو ببنده ... با يه حرکت سريع، پنجه پام رو گذاشتم لاي در ... بيخيال بستن در شد و رفت کنار ... و من فاتحانه وارد خونه اش شدم ... - مي دوني اين کاري رو که انجام دادي اسمش ورود اجباري و غيرقانونيه؟ ... پوزخند خاصي صورتم رو پر کرد ... - اگه نرم بيرون مي خواي زنگ بزنی پليس؟ ... اوه يه دقيقه زنگ نزن بزار ببينم نشانم رو با خودم آوردم يا نه ... با عصبانيت چند قدم رفت عقب ... - مي توني ثابت کني من توي جرمي دست داشتم؟ ... نه ... پس از خونه من برو بيرون ... چند لحظه سکوت کردم تا آروم تر بشه ... حق داشت ... من به زور و بي اجازه وارد خونه اش شده بودم ... آرام تر که شد خودش سکوت رو شکست ... - چي مي خواي؟ ... - دنبال آنجلا مي گردم ... چند هفته است گوشيش خاموشه ... مي دونم ديگه نمي خواد با من زندگي کنه ... اما حداقل اين حق رو دارم که براي آخرين بار باهاش حرف بزنم؟ ... حتي حاضر نبود توي صورتم نگاه کنه ... - فکر نمي کنم اينقدرها هم شوهر بدي بوده باشم؟ ... حداقل نه اونقدر که اينطوري ولم کنه ... بدون اينکه بگه چرا ... - برای اینکه بفهمی چرا دیگه حاضر نیست باهات زندگی کنه لازم نیست کسي چيزي بهت بگه ... فقط کافيه يه نگاه توي آينه به خودت بندازي ... تو همون نگاه اول همه چيز داد میزنه ... براي چند ثانيه تعادل روحيم رو از دست دادم ... گلدون رو برداشتم و بي اختيار پرت کردم توي ديوار ... - با من درست حرف بزن عوضي ... زن من کدوم گوريه؟ ... چشم هاي وحشت زده استفاني ... تنها چيزي بود که جلوي من رو گرفت ... چند قدم رفتم عقب و نگاهم رو ازش گرفتم ... حتي نمي دونستم چي بايد بگم ... باورم نمي شد چنين کاري کرده بودم ... - معذرت مي خوام ... اصلا نفهميدم چي شد ... فقط ... يهو ... و ديگه نتونستم ادامه بدم ... چشم هاي پر اشکش هنوز وحشت زده بود ... وحشتي که سعي در مخفي کردن و کنترلش داشت ... نمي خواست نشون بده جلوي من قافيه رو باخته ... - آنجلا هميشه به خاطر تو به همه فخر مي فروخت ... نه اينکه بخواد دل کسي رو بسوزونه، نه ... هميشه بهت افتخار مي کرد ... حتي واسه کوچک ترين کارهايي که واسش انجام مي دادي ... اما به خودت نگاه کن توماس ... تو شبيه اون مردي هستي که وسط اون مهموني ... جلوي آنجلا زانو زد و ازش تقاضاي ازدواج کرد؟ ... اون آدم خوش خنده که همه رو مي خندوند؟ ... مهم نبود چقدر ناراحت بوديم فقط کافي بود چند دقيقه کنارت بشينيم ... یه زمانی همه آرزو داشتن با تو باشن ... و تو روي اونها دست بزاري ... با خودت چي کار کردي؟ ... چه بلايي سرت اومده؟ ... برای یه لحظه بی اختیار اشک توی چشم هام حلقه زد ... - هیچی ... فقط از دنیای جوانی ... وارد دنیای واقعی شدم ... بدون اينکه در رو پشت سرم ببندم، سريع از خونه استفاني زدم بيرون ... نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم اما حداقل مي تونستم بيشتر از اين خودم رو جلوش خورد نکنم ... راست مي گفت ... ديگه تعادل نداشتم ... نه به اون خشم و فريادي که سر اون گلدون بيچاره خراب شد ... نه به اين اشک هايي که متوقف نمي شد ... و اون جمله آخر که برای خارج از شدن از دهانم حتی صبر نکرد تا روش فکر کنم ... برگشتم توي ماشين ... نشسته بودم روي صندلي ... اما دستم سمت سوئيچ نمي رفت که استارت بزنم ... بي اختيار سرم رو گذاشتم روي فرمون ... آرام تر که شدم حرکت کردم ... چه آرامشي؟ ... وقتي همه آرامش ها موقتي بود ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 7⃣5⃣ تنها ... بدون تو ... برگشتم خونه با چند روز مرخصي
✨ بسم الله النور قسمت 8⃣5⃣ چهره های جذاب نيم ساعت بيشتر بود که نشسته بودم و پشت سر هم توپ بيسبال رو پرت مي کردم سمت ديوار ... مي خورد بهش و برمي گشت ... حوصله انجام دادن هيچ کاري رو نداشتم ... قبل از اينکه آنجلا ترکم کنه ... وقتي سر کار نبودم يا اوقاتم با اون مي گذشت ... يا برنامه مي ريخت همه دور هم جمع مي شديم ... اون روزها هميشه پيش خودم غر مي زدم که چقدر اين دورهمي ها اعصاب خورد کنه ... اما حالا اين سکوت محض داشت از درون من رو مي خورد ... توپ رو پرت مي کردم سمت ديوار ... و دوباره با همون ضرب برمي گشت سمتم ... و من غرق فکر بودم ... به زني فکر مي کردم که بعد از سال ها زندگي و حتي زماني که رهام کرده بود هنوز دوستش داشتم ... اونقدر که بعد از گذشت يه سال هنوز نتونسته بودم حلقه ازواج مون رو از دستم در بيارم ... واسه همین هم، همه مسخره ام مي کردن ... غرق فکر بودم و توي ذهنم خودم رو توي هيچ شغل ديگه اي جز اداره پليس نمي تونستم تصور کنم ... بيشتر از ده سال از زماني که از آکادمي فارغ التحصيل شده بودم مي گذشت ... شور و شوق اوايل به نظرم مي اومد ... با چه اشتياقي روز فارغ التحصيلي يونيفرم پوشيده بودم و نشانم رو از دست رئيس پليس گرفتم ... غرق تمام اين افکار و ورق زدن صفحات پر فراز و نشيب زندگيم ... صداي زنگ تلفن بلند شد ... از اداره بود ... - خانواده کريس تادئو براي دريافت وسائل پسرشون اومدن ... براي ترخيص از بايگاني به امضا و اجازه شما احتياج داريم کارآگاه ... - بديد اوبران امضا کنه ... ما با هم روي پرونده کار کرديم ... - کارآگاه اوبران براي کاري از اداره خارج شدن ... اسم شما هم به عنوان مسئول پرونده درج شده ... اگه نمي تونيد تشريف بياريد بگيم زمان ديگه اي برگردن؟ ... چشم هام برق زد ... انگار از درون انرژي تازي اي وجودم رو پر کرد ... از اون همه بيکاري و علافي خسته شده بودم ... سريع از جا پريدم و آماده شدم ... هر چقدر هم کار توي اون اداره برام سخت و طاقت فرسا شده بود از اينکه بيکار بشينم ... و مجبور باشم به اون جلسات روان درماني برم بهتر بود ... حالا براي يه کاري داشتم برمي گشتم اونجا ... هر چقدرم کوتاه مي تونستم يه چرخي توي محيط بزنم و شايد خودم رو توي يه کاري جا کنم ... اينطوري ديگه رئيس هم نمي تونست بهم گير بده ... به خواست خودم که برنگشته بودم ... وارد ساختمون که شدم تو حتي ديدن چهره مجرم ها هم برام جذاب شده بود ... جذابيت و انرژي اي که چندان طول نکشيد ... از پله ها رفتم پايين و راهروي اصلي رو چرخيدم سمتِ ... خنده روي لبم خشک شد ... دنيل ساندرز همراه خانواده تادئو اومده بود ... باورم نمي شد ... اون ديگه واسه چي اومده بود؟ ... تمام انرژي اي رو که براي برگشت داشتم به يکباره از دست دادم ... حتي ديدن چهره اش آزارم مي داد ... خيلي جدي ادامه راهرو رو طي کردم و رفتم سمت شون ... اون دورتر از بخش اسناد و بايگاني ايستاده بود و زودتر از بقيه من رو ديد ... با لبخند وسيعي اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو بلند کرد ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... در جواب سلامش سري تکان دادم و بدون توجه خاصي از کنارش رد شدم ... اين بار دوم بود که دستش رو هوا مي موند ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
💔 وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِمَا يَقُولُونَ... می‌دونم چی میگن، ناراحت نباش، +منو ببین،من همینجام... ... 💕 @aah3noghte💕