💔
در روزِ نهم از عطشِ یــــار بخوانید
"ای اهلِ حرم، میر و علمدار" بخوانید
#روز_نهم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
4_5868352866091010028.mp3
6.47M
💔
#حرفهای_من_و_خدا ۹
یا کریم الصَّفح ✨
همان خدایی است که چنان پاک میکند سیاهیهایت را؛
تا هیچ اثری از آن باقی نماند!
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
💌 نزدیک تر از خود 💌
وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﺩﻣﻰ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺣﺎﻳﻞ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ
💕💕
میخوای بدونی تا چه حد خدا حواسش بهت هست و نگات میکنه؟..
خدا بین خودت و دلت حائل شده..
یعنی هر کاری که اراده میکنی
خدا قبل از خودت میفهمه و خبردار میشه..
حواسمون هست کی داره نگامون میکنه؟..
خدا از عمق وجودمون با خبره..
خدا که حواسش به کارامون هست
بیاین با مراقبه حواسمون رو جمع خودمون کنیم..
به خدا بگیم..
خدایا ممنون که حواست بهم هست
منم حواسم به خودم هست..
نگران نباش!😊
#آیه_ای_از_جزء_نهم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @aah3noghte 💞
💔
نام شهيد : مهران
نام خانوادگي : كابلي
نام پدر : حاجي
عضويت : بسيجي
تاريخ تولد : 1340
تاريخ شهادت : 14/2/1366
محل شهادت : ماووت عراق - عمليات كربلاي 10
بسيار شيك پوش و اهل مسافرت بود.
ارتش ، محل خدمت سربازي اش بود ، به پايان رساند. بعد از خدمت ازدواج نمود كه ثمره ازدواجش، تولد فرزند پسرش حميدرضا بود. حميدرضا هنوز دو سالش نشده بود كه خبر رسيد ، شهيد مهران به جبهه آمده است. كسي باورش نمي شد تا اينكه در منطقه كردستان او را ديديم.
ديگر آن مهراني كه ميشناختيمش نبود. روحيه اش خيلي تغيير كرده بود.
نمازهايش ، دعاهايش ، صحبت و رفتار و كردارش همه فرق كرده بود.
نمازهايش خيلي با حال و با معرفت بود. كمتر حرف مي زد.
ادامه عمليات كربلاي 10 در منطقه ماووت عراق بود كه بر اثر تركش خمپاره 60 بشدت زخمي شد.
او را در آمبولانس گذاشتند، هر زماني كه درد زخمها ، او را اذيت ميكرد فقط ذكرمقدس ( #یاحسين ـ #يامهدي ـ #يازهرا) بود كه به او آرامش مي بخشيد.
به اورژانس نرسيده، به شهادت رسيد و روح از كالبد جسم جدا شده و او نيز نهمين لاله پرپر روستاي قره تپه گرديد.
پيكر مطهرش بعد از تشييع جنازه بر دوش مردم در مزار و جوار شهيدان (تاجبخش، رحمت، سيروس) به خاك سپرده شد .
فرزند دومش ابوالفضل نيز ، حدودا چهار ماه بعد از شهادت پدر متولد شد.
#شهید_مهران_کابلی
#شهید_دفاع_مقدس
#زندگی_نامه
#سالروزشهادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
💔
توےِ ²³سالگیش..
به جایے |رسید| ڪه دُشمن
میترسید از مُقابله
باهاش دست به ترورش زدَن...👊🏻
رفیق!
حساب تو و دشمن چجوریاس؟
#شهید_جهاد_مغنیه
#آقازاده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
هر ڪس سراغ خدا را گرفت
و دلش تنگ بود
آدرس #شهدا را بہ او بدهید...
شهدا بوی خدا می دهند..
#دلتنگ_خدا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @aah3noghte 💞
💔
#قرار_عاشقی
کاش سمت حرمت باز شود پنجره ها
باز از دوریت افتاده به کارم گره ها
چه خبر در حرم ضامن آهو شده است؟
صحن ها بیشتر از پیش چه خوش بو شده است
آن طرف پنجره فولاد هیاهو شده است
باز یک چشمه از آن لطف و کرم رو شده است
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#دم_اذانی
گاهى براى خدا هديه اى فرست
كسى را براى خدا ببخش
آسمان دلت صاف تر مى شود.
#حبه_قند_نهم
گوارای وجودتون🌿
خیلی دعامون کنید🙏
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
شاگردی که از معلم جلو زد!
👈دی ماه 1365
ارتفاعات قلاویزان مهران
فقط شنیده بودم "برادر غلامی" صدایش میکنند.
از همه هم با حالتر و مؤدبتر، سیدمحمد بود.
خیلی با احترام نسبت به او برخورد میکرد.
بعداً که ازش پرسیدم، فهمیدم سیدمحمد چند سالی در مدرسهای در خیابان شهید آیت الله سعیدی (غیاثی) تهران، در کلاسی درس خوانده که برادر غلامی آن جا معلم بوده است.
حالا در خط مقدم جبهه، زیر بارش خمپاره و توپ، برادر غلامی برای سیدمحمد و بقیه بچه ها که دانش آموز بودند، کلاس درس دایر کرده بود تا از کسب علم حتی در میدان جنگ غافل نمانند!
👈بهمن 1365
شلمچه/ عملیات کربلای 5
شلمچه بود و سه راه مرگ. آتش بود و آتش، خون بود و جنگ.
پانزده نفر نیرو از گروهان یک گرفتیم برای تحکیم مواضع جلو.
اسم "محمد غلامی چیمه" و "سیدمحمد هاتف" در لیست نگهبانی آن شب بود.
صبح فردا غلامی را دیدم که خاکی و گرفته، گوشۀ سنگر نشسته بود.
نزدیکتر که شدم، گفتم:
ـ برادر غلامی ... بگو کی شهید شده...
دیگر عادی شده بود. هر ساعت خبر شهادت یکی از دوستان و همرزمان را به همدیگر می دادیم. آن هم با لبخندی که غم و اشکی سخت ولی پنهان پشت آن خوابیده بود!
خیلی عادی گفت:
- کی؟
سعی کردم لبخند بزنم. شاید می خواستم از شدت و تلخی خبر بکاهم! گفتم:
ـ شاگردت ...
ـ کدومشون؟
ـ هاتف ... سیدمحمد هاتف
جا خورد، ولی سعی کرد جلوی ما خودش را کنترل کند.
آهی از ته دل کشید، اشک در کنج نگاهش حلقه زد. با حسرت گفت:
ـ عجب دوره و زمونهای شده ... مثلاً من معلم بودم و سیدمحمد شاگرد ... حالا اون از من جلو زد...
دو روز بعد، داخل سنگر که نشسته بودم، یکی از بچهها آمد و گفت:
ـ بگو کی شهید شده ...
هر کدام از بچههای گردان را میتوانستیم حدس بزنم. ترجیح دادم خودش بگوید.
با بغض گفت:
- آقا معلم هم شهید شد ...
ـ کی؟!!!
ـ برادر غلامی ... غلامی چیمه. همون که دلش میسوخت سیدمحمد هاتف ازش جلو زده ...
ده ـ دوازده سال بعد، شهیدان محمد غلامی چیمه و سیدمحمد هاتف ـ آقا معلم و شاگرد ـ هر دو باهم بازگشتند.
تکه استخوان هایی در تابوت های چوبی سبک.
✍حمید داودآبادی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
@hdavodabadi
#انتشارحتماباذکرلینک