eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 شب جمعه شد ومهمان تو زهراست حسین دیدگانش زغمت والہ ودریاست حسین باز هم نالہ جانسوز بُنّی ذَبَحوڪ باز هم روضه گودال تو برپاست حسین ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 ✨🌿ای خدایی که بیچارگان به یاد احسان او فریاد و زاری می کنند😔 🥀ای آرام دل‌های متوحش سرگردان و ای گشایش دل‌های اندوهگین و شکسته.😭 🥀خدایا؛ از من که به سوی تو رو آورده‌ام روی مگردان، و با میلی که به سوی تو آورده‌ام، مرا محروم مگردان.🙏🌿✨ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 دلبرا در هوس دیدن رویت... دل من تاب ندارد نگهم خواب ندارد قلمم گوشه دفتر غزلم ناب ندارد همه گویند به انگشت اشاره مگراین عاشق دلسوخته، ارباب ندارد؟؟؟ توکجایی... گل نرگس ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بعد تو زندگی ما به خدا ریخت به هم همه ی راحت و آرامش ما ریخت به هم از سر و روی جهان می‌شود اینگونه نوشت علمی خورد زمین و همه جا ریخت بهم ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مداح بود... برو بچه های قرارگاه حمزه از یادشان نرفته که میان سینه‌زنی، جلال دستش را بالا می‌گرفت و سنگین می‌خواند:  "هرگز کسی جز من تن بی‌سر نبوسید بوسیدم آنجا را که پیغمبر نبوسید حیدر نبوسید زهرا نبوسید حتی نسیم صحرا نبوسید"  در همان مراسم عزاداری هیئت قرارگاه حمزه هم دوستانش این جمله را بارها از او شنیدند که میگفت: "خدایا! برای من سخت است که  ابی‌عبدالله، با تن بی‌سر به شهادت برسد و من سر در بدن داشته باشم." صبح همان روز شهادتش نیز در جمع فرماندهان قرارگاه حمزه اعلام کرد: دوستان دیشب خواب دیده‌ام امروز بدون سر به شهادت می‌رسم. و همان شد که گفته بود 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
☕️ از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه... ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد. آن وقتها من یک سالَم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم.😏 شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ای میشد. پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟ یا فقط دیوانگی محض؟؟ اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد.🙄 شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمی کرد. و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد. و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر.. و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست. شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود. آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود.... حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش.🍷 اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران. 📌ادامه دارد ... ✍نویسنده :زهرا اسعد ⛔️ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_اول از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگی می کردیم. نه این
☕️ آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد.. که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش. و بیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد. در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم. در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه. نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت. میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی.😐 اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد😊 هر وز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر. خدای مادر بد بود. دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادر میخواندمش. که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهای مرا میگرفت و اشکهایم را میبوسید. کاش خدای مادر هم کمی مثله دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود..  کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، نهاری. چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود. روزهای زندگی ما اینطور میگذشت.آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم: یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟ و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال.. روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه. که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضه داشتنم. اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید.. زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد. حتی، خدایِ دانیال نامم را.. و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم.. اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد😔. 📌ادامه دارد... ✍نویسنده:زهرا اسعد ⛔️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 برای حاجتش چله بست که درجمکران ۵ نماز امام زمان بخواند و بعد هم برود زیارت حضرت معصومه.. به حاجتش هم رسید..! ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 برگـرد ای صاحب جمعه ها برگرد... دلتنگ ها، جان به لب شده اند و بیخیال ها، در مرداب غفلت، غرق می شوند مولا جان! کم کم همه دنیا خواهند فهمید که باید کسی باشد که الآن نیست... و تو همان بایـدی... کاش ما که سنگِ محبت شما را به سینه دلتنگمان مےزنیم هم کمی جاده آمدنت را هموار میکردیم... ... مولا جان شرمنده ایم که برای روزگار آمدنتان جز دعا هیچ نکرده ایم😔😔😔 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 صف به صف نشسته اند یاران صاحب الزمان ... 💞 @aah3noghte💞 🙃
💔 حتی فکرش را هم نمی کنند که آمدنت اینقدر نزدیڪ است ما ولی صدای قدم هایت را به وضوح میشنویم ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شهادٺـــــــــــ بهترین مرگ اسٺــــــ اما وقتے مرگ برایٺـــــــــ هنوز حل نشده باشد؛ به انتخابـــــــــــ ِ بهترین نوعش نخواهے رسید!! و درسٺـــــــ همینجاسٺـــــــ ڪه بدترین نوع ِ مرگ تو را انتخابــــــــــــــ خواهد ڪرد.. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آنچه که مهم است، حفظ راه شهداست؛ یعنی پاسداری از خون شهدا. این وظیفه اول ماست. در قـبال شهـدا همہ هم موظّفیم نه این که بعضی وظیفه دارند و بعضی نه.... ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 یک گوشه چشم تو مرا از دو جهان بس ای گردش چشمان تو سرچشمه هستی ألسَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أنِیسَ النُّفُوس♥️ سلاام آقا✋🏻 پناهم میدهی؟!😭 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ✨🌿یه (رمز) برای نماز خوب خوندن...🤔 هر وقت دیدی کسل و بی حالی و از نماز لذت نمیبری،😴 به خودت تلقین کن که این آخرین نمازِ.😇🌿✨ ... 💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
همه با هم میخوانیم فرازی از دعای سفارش شده توسط : اَللَّهُمَّ إِلَى مَغْفِرَتِکَ وَفَدْتُ وَ إِلَى عَفْوِکَ قَصَدْتُ وَ إِلَى تَجَاوُزِکَ اشْتَقْتُ‏ اى خداوند، بر آستان مغفرت تو فرود آمده ‏ام و به امید عفو تو آهنگ کرده ‏ام و به بخشایش تو دل بسته ‏ام‏ وَ بِفَضْلِکَ وَثِقْتُ وَ لَیْسَ عِنْدِی مَا یُوجِبُ لِی مَغْفِرَتَکَ وَ لاَ فِی عَمَلِی مَا أَسْتَحِقُّ بِهِ عَفْوَکَ‏ و به فضل و احسان تو اعتماد کرده ‏ام و مرا آنچه سبب آمرزش تو شود، در دست نیست و کارى نکرده‏ ام که به پاداش آن شایسته عفو تو باشم‏ وَ مَا لِی بَعْدَ أَنْ حَکَمْتُ عَلَى نَفْسِی إِلاَّ فَضْلُکَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ تَفَضَّلْ عَلَیَ‏ّ و چون بدین سان خویشتن را محکوم کرده ‏ام دیگر جز فضل و احسان تو پناهى ندارم. پس درود بفرست بر محمد و خاندان او و مرا به فضل خویش بنواز. نشر دهید👌
💔 دردهایم را برایت گفتم و گفتی : رفیق! تا که هستم غصه ی امروز و فردا را نخور!😊 ... 💞 @aah3noghte 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 💞 مهربان خدایم وقتی دلم ناآرام است ، می‌دانم جایی از زندگی فراموشت کرده‌ام... نیازمندم به تــــــــو به نگاهت به توجهت به مهربانیت من جز تـــــو کسی را ندارم... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سلسله‌‌ی‌موی‌دوست‌‌حلقه‌دام‌بلاستــــ هرکه‌دراین‌حلقه‌نیست‌فارغ‌از‌این‌ماجراستـــ 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 نماز شبش هیچ وقت ترک نمی‌شد ✨ هیچ وقت ندیدم نماز شب شهید سلیمانی قطع شود. آنهم نه نماز شبی عادی، نماز شب‌های او همیشه با ناله و اشک و اندوه به درگاه خدا بود. من با شهید سلیمانی رفت و آمد داشتم حتی بارها در منزل‌شان خوابیدم، اتاق مهمانان با اتاق حاج قاسم فاصله داشت اما من با اشک‌ها و صدای ناله‌های او برای نماز بیدار می‌شدم. 🎙راوی سردار معروفی ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_2 آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها
☕️ روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند. زندگی همه ما را. من... دانیال...مادر و پدرِ سازمان زده ام! آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند. آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود!!!😒 به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد. به میهمانی و کلوب نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد.🧐 رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود.🤔 اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند.😒 من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد میکشید. کتک کاری میکرد. اما نمیترسید، هرگز.. خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند!!!! پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده. خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت. از بایدها و نبایدها. از درست و غلطهای تعریف شده. از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست، بدم میامد.😒 ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان. دانیال دیگر مثل من فکر نمیکرد. مثل خودش شده بود. یک خدای مهربانتر!!! مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر که مهربان است که چنین و چنان میکند. که….😔 و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خوب بلد بود. هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت، که خوب و مهربان و عاقل است، که درهای جدیدی به رویش باز کرده...که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم...که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم...و من فقط نگاهش میکردم بی هیچ حس و حالی. حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصویر پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود.😒 ↩️ ... ✍نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست ⛔️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 علی جان! حرف زیاد است و زبان قلم قاصر از نوشتن... خلاصه همه حرف هایم: به گونه ای زندگی کن که جز با شهادت از دنیا نروی.. تو لایق بهترین ها هستی..! "از طرف پدرت محسن!" ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 وقتی عقل شود عاقل می شود آنگاه مےشوی🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🌿✨به محل نماز میگن: 《محراب》 یعنی محل حرب(جنگ)!!🤺 ِ چون، هیچ جنگی، خشونت و خونریزیش، بیشتر از جنگ نماز نیست!!🧐 ' و اگر در جنگ نماز پیروز شویم در همه ی جنگ های بیرونی پیروزیم.😇🌿✨ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 آقای نخست وزیر سال ۶۱ در سال ۸۸ چه کرد؟؟؟ 👈وقتی در قدرت باشی و نخست وزیر دوران جنگ (میرحسین موسوی) میگی: " در تصور ما هیچ فرقی بین خونین شهر و جنوب لبنان نیست!" (20 خرداد 61) 👈وقتی هم که بخوای به منصب و جایگاهی برسی(ریاست جمهوری ۸۸) برای رای آوردن، شعارِ« نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران» رو سَر می دی! و اینجاست که میرسیم به حرف امام راحل: "ملاک، حال فعلی افراد است..." داشته باشیم ... 💞 @aah3noghte💞