شهید شو 🌷
💔 بچه ها ما در یک دروه خاصی از تاریخ هستیم! هرکدومتون برید دنبال اینکه بفهمید ماموریت خاصتون در دور
💔
بچه ها!
برای امام زمان (عج) جانماز آب نکشیم
بچه ها!
باید تو سرداب دل خودتون قایم بشید تا بعدا ظاهر بشید
بچه ها!
بخدا امام زمان آدمه مثل ما داره زندگی میکنه فقط خدا بهش طول عمر داده
بچه ها!
ما که معرفت به امام زمان نداریم
بیا مثل اون چوپونه بشیم اصلا شبا برا امام زمان توی اتاقمون یه پشتی بذاریم یه پتو برا ارباب بذاریم بعدم دو زانو یه گوشه ی اتاق بشینیم بگیم آقا امشب رو بیا اتاق خودم باش
بعد روزتم یواشکی مرور کن #حساب بکن که چه کارایی کردی که امام زمان دوست داره
یادت باشه ها اول امام زمان یاد تو میکنه بعد تو یاد امام زمان می افتی..
#حاج_حسین_یکتا
#اللهّمعجّللِولیڪَالفَرج....
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_یک امتحانش مجانیه
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_دو
جوجه مواد فروش
هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن😏 …
زدم بغل و بهش گفتم "پیاده شو … رفتیم جلو"😒 … .
– هی، شما جوجه مواد فروش ها … .😏
با ژست خاصی اومدن جلو … 😎
+ جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ 😐…
– از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟😏🤔 … .
یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … .😐😑
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد …😱😱
دومی چاقو کشید🔪 … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … .🔫
– هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … .😰😨
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … کشیدمش جلو …
تازه متوجهش شدن … "به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم"…😡😠
سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … .
– به چی زل زدی؟ …🤔
– جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟😳 … .
محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم …
"من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو"😏😠 … .
بردمش کافه … .
– من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ …
یه نگاه بهش انداختم و گفتم …
"فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه" … 😏
منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد …
"ای ول استنلی😉، زمان بندیت عین همیشه عالیه😅…"
پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید😨 …
رنگش شد عین گچ😰 …
سرم رو بردم نزدکیش …
"به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه" …😏
یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم …
یکی یکی از در کافه میومدن تو … .
– هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … .🤗
یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم …
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۵ #بدنی_که_نپوسیده_بود...😳🤔 #حسن_باقری یکی از دوستان #سی
💔
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیدسیدحمیدمیرافضلی
💕 @aah3noghte💕
💔
من همآن راندہ شدھ از درِ غیرم
#ارباب
نیست غیر از تو...
مــــــرا
هیچ خریدار .... #حسین
#آھ_ارباب...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۵ #بدنی_که_نپوسیده_بود...😳🤔 #حسن_باقری یکی از دوستان #سی
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#محسن۱
#رفتارش با محیط معنوی جبهه سازگاری نداشت...😕
پیشانی بند را #لوله میکرد و دور سرش می بست.☺️
یک قطار فشنگ روی دوش مےانداخت و #تیربار به دست، عکس مےگرفت !!!!😐
موقع #نماز از جمع جدا مےشد و در محوطه مےچرخید .🚶
یک روز که تنها بود رفتم سراغش و بعد از کمی حال و احوال گفتم:
«آقا محسن!! برام سواله که تو برای چی اومدی جبهه؟»🤔
کمی که فکر کرد گفت:
«حاجی ! حقیقتش اینه که من همه چیز رو تجربه کردم الا جبهه! 😌 هر #خلافی بگی انجام دادم. الان هم اینجام چون عاشق « #راکی» و « #رمبو»و « #تیربارم»....😃😅
😳چشمام از تعجب گرد شده بود .
همه جور نیتی برای ورود به جبهه دیده بودم جز #نیت «آرتیست بازی»!☹️
....عکس هایش را که گرفت از محیط جبهه خسته شد و گفت :«میخوام برگردم»!☺️
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
💔
وقتی حمیدآقا نمازشب مےخوند
برگه ای همراهش داشت که اسامی۴۰نفر رو یادداشت کرده بود تا تو قنوت،براشون دعا کنه.
یکبار که کاغذ رو خوندم، دیدم اسم پدرومادرشون، امام خامنه ایی،آیت الله بهجت، گلپایگانی، مطهری، مشکینی و.. شهدا صدر اسلام و... بودند.
وقتی ازشون سوال کردم گفتن من براشون دعا میکنم تا اونا هم برای من دعا کنن
راوے:همسر #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 جوان17ساله ای که یک هفته پس از جنگ، به جبهه رفت یک روز دوره کلاسیکی جنگ ندید،حتی اورا به لحاظ سن
💔
رفتن به دنبال علم تخریب همان و پیدایش حس کنجکاوی، در رشتهی "تخریب"همان.
این جوان تازه وارد، در دل جنگ رشد کرد،
تجربه کسب کرد و مدتی بعد..
فرمانده واحد تخریب قرارگاه خاتم الانبیاء و تیپ ویژه پاسداران شد
او که حالا فرمانده ای قدَر شده بود، عملیات برون مرزی " #کرکوک" را طراحی و اجرا کرد.
#سردارشهیدعلیرضاعاصمی
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
مجلهی نیوزویک(newsweek)باانتشار عکس فوق بر روی جلد مجله نوشت:
"ترامپ بین #۳_ابرقدرت_دنیا محاصره شده است"...
این طرح روی جلد مجلهی صاحبنامِ اقتصادیترین شهر آمریکا و دنیا (نیویورک) است.
با دقت بخوانید: «ایران ابرقدرت جدید جهان»💪
همین جمله امام خمینی(ره)خطاب به کدخدا پرستان کفایت مےکند:
"باید کشور از این مغزهای پوسیده که عاشق آمریکا هستند تصفیه شود."
صحیفه امام،جلد10،صفحه392
@aah3noghte
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_دو جوجه مواد فروش
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_سه
قول شرف
تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من …😰
– هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟😏😂😂 … .
و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من … .
– اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ 😖… .
– امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالم برگردونمش … تمام تیکه هاش، سر هم …😉😬
همه دوباره خندیدن … "باشه، مرد … قول تو قول ماست" … اونم از احد دور شد … .
از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … .
– اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این 60 تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن …🙄
– منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم؟🤔😳 …
سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه😑😏 …
مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم 😅… .
اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت…
چشم هاش می لرزید … اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد …
جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه😬😁 …
تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد … درگیری توی مسیر برگشت بود☹️ … .
درگیری مسلحانه بود … با سرعت، دنده عقب گرفتم … توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم
اما از بد بیاری، همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد😱😵 … .
اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین …
شوکه شده بود و کپ کرده بود … سریع چرخیدم سمتش … در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون …
پشت گردنش رو گرفتم … سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره … سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم …
.
.
از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد🤑… براش داروی ضد تهوع خریدم … روی تخت متل ولو شده بود …
روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم😒 …
مراقب بودم حالش بدتر نشه … حالش افتضاح بود … خیس عرق شده بود … دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار … 😡
نیم خیز شد سمتم … توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت …
"چرا با من اینطوری می کنی؟"😡😟 … .
یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من …👊
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#جواد! مےدانی؟....
این روزها عجیب #دلم
به سیم خاردار های دنیا
#گیر کرده است ...
مےشود باز هم
دسٺـم را بگـیری؟ ...
من هم دلم
برای آسمان تنگ شده...
#شهیدجوادمحمدی
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#دوست_شهید
#رفاقتانه
#دلتنگے
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #محسن۱ #رفتارش با محیط معنوی جبهه سازگاری نداشت...😕 پیشانی بند را
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#محسن۲
....عکس هایش را که گرفت از محیط جبهه خسته شد و گفت :
«میخوام برگردم»!😑
گفتیم :
«مگه خونه خاله است؟باید حداقل سه ماه اینجا باشی.»😌😏
گفت:
«برو بابا کی حالش رو داره سه ماه تو این #بیابون بمونه»!😕😒
یه روز دیدم نامه #تسویه به دست اومد و گفت :
«اینم نامه تسویه ما 😜. حاجی از تو خوشم اومده! من #آخوند ندیده بودم که با بچه ها بگه و بخنده. دلم برات تنگ میشه.»😚
گفتم:
«چطوری نامه تسویه گرفتی؟»😳
گفت:
«دستم رو #زخمی کردم و بردم حسابی پانسمان کردم و ...»😄😅
بعد هم خداحافظی کرد و رفت...☹️
فردای رفتن محسن اعلام کردن که کل نیروهای گردان مسلم و نیروهای مستقر در اردوگاه کوزران به مرخصی میروند. ماهم وسائل را جمع کردیم و راهی تهران شدیم ... .
....
چند روز بعد که برگشتیم به منطقه دیدیم #محسن دم در اردوگاه، منتظر ایستاده.😳😳
گفتم :
«محسن!! تو اینجا چکار میکنی؟»😳
گفت:
«بابا شما کجائین؟سه روزه منتظر شمام.😫😩
گفتم:
«مگه دلت برای رفقای خلاف کارت تنگ نشده بود؟مگه نرفتی تهران...؟🙄😒
چیزی نگفت .😶
کاملا مشخص بود رفتارش تغییر کرده... دیگه فحش نمی داد...🤐
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
📚...تاشهادت
💕 @aah3noghte💕
💔
شهادتـــــ
از آنچہ مےبینید
به شما
نزدیڪـتر است...
ڪافےست
از سیــم خــاردار نفـس
عبور ڪنے‼️
#شهید_خانم
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
هی مےخواهیم از #عشق بگوییم
اما عشق که در کلمات نمےگنجد
مجبوریم
اسلحه بر دست به پیکار نفس برویم
آنجا که نفس، مغلوب شد
و عشق، متبلور مےشود...
#شهید_احمدعلی_نیری
شهیدی که با نگاه نکردن به دختران در حال شنا، تسبیح اشیاء را شنید
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رفتن به دنبال علم تخریب همان و پیدایش حس کنجکاوی، در رشتهی "تخریب"همان. این جوان تازه وارد، در د
💔
آنقدر باهوش بود، که راکتهای عمل نکرده هواپیماها را خنثی میکرد و عاقبت یکی از همانها "علی" را #آسمانی کرد.
روز ۱۳ دی ماه سال ۱۳۶۵ خط پایان او در زمین و شروع حیات جاویدانش شد...
اگه بچههای تخریب، بدستور علیرضا، رفتن و مظلومانه دست و پاهاشون قطع شد
و اگه #شهدای_تخریب تیکه تیکه شدن #پودر شدن علیرضا عاصمی، رکورد همهی اونا رو زد.
فکرش را بکنید...
کنار یه راکت هواپیما،
تو عمق ۴ متری زمین
چسبیده به راکت
یکهو منفجر بشه
عاصمی ، بخار شد...
خدا خواست
فرمانده پیش نیروهایش شرمنده نباشد
عجب دانشگاهی بود، #جبهه
حتی در نحوه #شهادت هم،
استاد و فرمانده بودن...
📚 کتاب " نگین تخریب" را بخوانید.
#شهیدسردارعلیرضاعاصمی
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_سه قول شرف تمام مدت
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_چهار
بهم حمله کرد
در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت … حمله کرد سمت من 😡😠… چند تا مشت و لگد که بهم زد … یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار…😑
با صدای بلند گریه می کرد و می گفت … "چرا با من این کار رو می کنی؟"😭…
آروم کردنش فایده نداشت … سرش داد زدم …
"این آینده توئه … آینده ایه که خودت انتخاب کردی … ازش ترسیدی؟… آره وحشتناکه … فکر کردی چی میشی؟ …
تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی … اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس…..."
یقه اش رو ول کردم …
"می خوای امریکایی باشی؟ … آره این آمریکاست … جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم، خودت رو جا کنی … یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا …..."
"می خوای آمریکایی باشی باش … اما یه آشغال به درد نخور نباش😏
… این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره …
فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ …
فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟…
حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی … مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن … 2 سال بیشتر وقت نداری…
بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار … واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟" ..
و اون فقط گریه می کرد .
بهش آرام بخش دادم …
تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم…
نشسته بودم و نگاهش می کردم …
زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد … هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود …
فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم … جز چند تا خراش جزئی سالم بود …
راه افتادیم …
توی مسیر خیلی ساکت بود … بالاخره سکوت رو شکست ..
– چرا این کار رو کردی؟ …
زیر چشمی نگاهش کردم …
"به خاطر تو نبود … من به پدرت بدهکار بودم … لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه"😏😒…
– تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه…😏
زدم بغل … بعد از چند لحظه …
– من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم …
بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم … درس می خوندم، کار می کردم …
از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم …
می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم …
هیچ وقت دلم نمیخواست اون طوری زندگی کنم … دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود … .
رسوندمش در خونه … با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون … مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده … .😨😧
وقتی احد داشت پیاده می شد … رو کرد به من … پدرم همیشه میگه:
"توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره … زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست" 😌…
اینو گفت و از ماشین پیاده شد …
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕