eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 در دفعات مختلف به دیدار امام زمان عج نائل آمد شهید علی سیفی🌺 سالروزشهادت🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 امام حسن علیه السلام: صاحِبِ النّاسَ مِثلَ ما تُحِبُّ أن یُصاحِبوکَ بِه. با مردم به گونه اى رفتار کن که دوست دارى با تو آن گونه رفتار کنند. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏خدایا! مارا در حصار امن الهی خود حبس ابد بفرما! ‎ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 امام حسن علیه السلام: صاحِبِ النّاسَ مِثلَ ما تُحِبُّ أن یُصاحِبوکَ بِه. با مردم به گونه اى رفت
یه قاعده داریم به نام قاعده ی ؛هُوَ اَنْتْ یعنی دیگران خود تو هستند اگه اینطوری به دیگران نگاه کنیم هیچ وقت از کسی دلخور نمیشیم و هیچ وقت انصاف رو در مورد طرف مقابلمون فراموش نمیکنیم
💔 . آنهایی کـه امروز می کنند! فردا باید پاسخگو باشند! ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_دوازده داغ میشوم و سرم را پایین می اندازم: ولی من بهش فکر نکردم، فع
💔 دلخورم از دستش، او الان باید باشد، باید! باید پدری باشد که تصمیم بگیرد برای دخترش؛ پدری که قهرمان دوم زندگی دخترش را انتخاب کند. میدانم پدری میکند برایم... سر راه میوه و شیرینی میخرد؛ عمه واکنشی نشان نمیدهد، اما من تعجب میکنم: خبریه؟ لبخندش را پنهان میکند: مهمون داریم!اجازه نمیدهد من کاری کنم؛ خودش خانه را جارو میزند و مرتب میکند و میوه ها را می شوید؛ عمه هم دارد کمد من را زیر و رو میکند، مانتوی کرمی و روسری لیمویی ام را همراه چادر رنگی ام در می آورد و میگوید: همینا رو بپوش! نگاه ها و لبخندهایی که بین عمه و حامد رد و بدل میشود، اعصابم را خرد میکند؛هرچه میپرسم مهمانمان کیست، جواب سربالا میگیرم: - هیئت دیپلماتیک 5+1! - کمیته حقیقت یاب سازمان ملل! - بازرسان آژانس بین المللی انرژی اتمی! - خاله موگرینی میاد که باهاش سلفی بگیریم! آنها میخندند و من حرص میخورم. بالاخره وقتی در میزنند، حامد میزند زیرخنده و میگوید: حاج مرتضی و خونوادشن! مغزم قفل میشود؛ یعنی من انقدر گیجم که نفهمیده ام تا الان؟ فرار میکنم به اتاقم،انگار روده هایم دارند دور معده و کبدم می‌پیچند. قلبم تند میزند و عرق کرده ام؛صدای خوش و بش کردنشان می آید، کارد بزنند خونم درنمی آید؛ تندتند طول وعرض اتاق را طی میکنم و با عکس پدر حرف میزنم: آخه این چه پسریه شما تربیت کردین باباجون؟ همیشه اینطوری آدمو تو عمل انجام شده قرار میده؟ اون از مشهد بردنش، سوریه رفتنش، اینم الان! بابایی من الان آمادگی ندارم! اصلا الان شما باید باشید و نیستید، چرا آخه؟وقتی حامد در اتاق را باز میکند و با تعجب میپرسد: «باکی حرف میزدی؟» تازه میفهمم بلند فکر میکردم! سرجایم می ایستم و مثل بچه کلاس اولیها میزنم زیر گریه! حامد داخل می آید و در را پشت سرش می‌بندد؛ اشک هایم را پاک میکند و با دستپاچگی میگوید: وای آبجی چرا انقدر هول شدی؟ من غلط کردم! حالا این دفعه تو فقط بیا سلام علیک بکن! من قول میدم دفعه بعد واقعا موگرینی رو بیارم! میخندم؛ درحالی که چادرم را مرتب میکند میگوید: تازه این جلسه اوله! دستم را میفشارد، مثل همیشه دست او گرم است و دست من سرد؛ می رویم به سالن و با مادر و خواهر علی روبوسی میکنم؛ حواسم به حرف هایشان نیست؛ اما انگار باید با علی برویم به حیاط و صحبت کنیم! برق میگیردم! من چه دارم که بگویم به او؟ او با آمادگی آمده و من... به خودم که می آیم، علی را میبینم که در ایوان ایستاده و منتظر است بیرون بروم،پشت سرم هم حامد است؛ کلا نه راه پس دارم، نه پیش! دمپایی هایم را می پوشم و قدم به حیاط میگذارم؛ هوای آزاد کمی حالم را بهتر میکند، روی تخت می‌نشینیم. حامد چشمکی میزند و در را می‌بندد. هوای شهریور چندان گرم نیست ولی خیس عرق شده ام؛ سر هردومان پایین است و چند دقیقه ای در سکوت میگذرد، علی بالاخره صدایش را صاف میکند: قراره حرف بزنیم! به حنجره ام فشار می آورم: من امشب آماده نبودم... شما بفرمایید... نمیدانم اصلا صدایم را شنیده یا نه؟! نفس عمیقی میکشد و میگوید: خوب اولین چیزی که مهمه، همین مشکل دست منه! ببینید دست من کارایی قبلشو از دست داده؛ مثل اینه که ندارمش؛ الان حدود یک ماه و نیمه که سعی کردم با این شرایط کنار بیام؛ دست برتریم نیست که خیلی اذیت بشم... از پس بیشتر کارام برمیام ولی بازم به خودتون بستگی داره، هرجوابی بدین موجهه برام. مکث میکند و ادامه میدهد: البته فقط مشکل دست نیست... یکی دوتا ترکش توی کتف و کمرم هست که نتونستن درشون بیارن... گاهی اذیت میکنن ولی باهم کنار اومدیم؛ اما اگه بحث شغل مطرح باشه، فعلا توی سپاه شاغلم؛ بیشتر حقوقم که خیلی هم نیست صرف پدر و مادرم میشه و پس انداز زیادی ندارم، نمیتونم به این زودیا خونه تهیه کنم؛ میخوام بگم چیز زیادی ندارم، همینم که هستم! هرچی بگید حق دارید! زیر لب غر میزنم: اینکه همش شد مادیات! دستپاچه میخندد: آخه من تجربه اینجوری نداشتم تا حالا،درست نمیدونم چی باید بگم! شما هرچی میخواید از مادیات و معنویات بپرسید! خون به مغزم هجوم می آورد.«نه که من تاحالا از این تجربه ها داشتم؟» در دل این را می گویم؛ نمیدانم باید چه بپرسم، سردرگمم. - منم آماده نیستم، خبر نداشتم از برنامه برادرم. احتمالا علم غیب میداند چون خودم هم به زور میشنوم چه میگویم و لب خوانی هم نمیتواند کرده باشد چون سر هردومان پایین است. - خوب... من... فقط انتظار همراهی دارم ازتون... نیاز به کسی که مثل من فکر کنه،دغدغه ها و ارزش هاش مثل خودم باشه تا بتونیم باهم سریعتر برسیم به هدف،سریعتر رشد کنیم. ... به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_سیزده دلخورم از دستش، او الان باید باشد، باید! باید پدری باشد که تص
💔 سکوت میکند، جواب نمیدهم؛ نمیشود با همین چند کلمه جواب داد، مخصوصا وقتی در عمل انجام شده قرار گرفته ام و مغزم فقط حروف اضافه(از، به، با، که و...) را تشخیص میدهد! حالم تازه کمی جا آمده است، خواب به چشمم نمی آید، باید با حامد حرف بزنم؛درباره هر موضوعی جز رفتن. به اتاقش میروم، بعید است خواب باشد؛ آرام در را باز میکنم، در اتاق نیست؛ روی تختش ساک و لباس های نظامی اش را گذاشته که جمعشان کند.در اتاق را می‌بندم تا دنبالش بگردم؛ لب حوض نشسته و با دست در آب موج می اندازد؛ چشم های آسمانی اش بین ستاره ها میچرخد. پا به ایوان میگذارم؛ متوجه میشوم روی تخت، چند عکس و کاغذ افتاده؛ بدون اینکه حرفی بزنم روی تخت می‌نشینم و کاغذها را برمی‌دارم؛ وصیتنامه دوستان شهیدش است؛ اولی را میخوانم که بدخط و با عجله نوشته شده: بسم رب الشهدا السلام علیک یا زینب کبری... خانم جان گذشت دوران غربت اهل بیت علیهم السلام و حالا شیعیان شما در سراسر دنیا نمیگذارند دوباره جسارتی به حرم صورت بگیرد. دیگر اجازه نخواهیم داد شمرها و حرمله های زمانه خود را با خون بی گناهان سیراب کنند، حتی اگر از سرهایمان کوه بسازند یا زنده زنده در شعله های آتشمان بسوزانند، باز به فریاد هل من ناصر لبیک خواهیم گفت. توصیه اکید بنده به اطرافیان اول انجام واجبات و مستحبات و ترک محرمات و مکروهات است و از اهم واجبات، حفظ انقلاب و خون شهدا و اطاعت از امام خامنه ای حفظه الله تعالی ست. همانا کسی که به هنگام یاری رهبرش خواب باشد، بالگد دشمنان بیدار خواهد شد. علی مصدق خواه- 12 اردیبهشت 95 دستم را روی دهانم میگذارم که جیغ نکشم؛ مصدق خواه مگر فامیلی حاج مرتضی نبود؟! وصیتنامه ها را از نظر میگذارنم و میگذارم کنارم. - تاحالا وصیتنامه یه شهید زنده رو نخونده بودی؟ صدای حامد است؛ آرام با دست در گلدان اطلسی آب میریزد و مثل بچه ای نوازشش میکند، نگاهش به من نیست؛ ادامه میدهد: آخرین باری که رفت سوریه اینو نوشته؛ بجز علی، صاحب تموم این وصیتنامه ها شهید شدن؛ وقتشه اینا رو برسونم دست خونواده هاشون، فردا میای باهم بریم؟ بجای جواب، یکبار دیگر تاریخ وصیتنامه ها را مرور میکنم؛ وصیتنامه علی قدیمی تر است؛ میگوید: حالا که علی اومد خیالم از بابت شما راحت شد. واقعا قابل اعتماده، ولی بازم هرچی تو بگی؛ من که نمیتونم مجبورت کنم. آرنجم را لبه تخت میگذارم و دستم را میزنم زیر چانه ام؛ کاش بازهم حرف بزند، از سوریه بگوید، از گذشته، از پدر، از امید، صبر، دلارام... هرچه دوست دارد بگویداصلا؛ فقط میخواهم حرف بزند. لبخند کوچکی روی لب هایش مینشیند: این علی کلا سر نترسی داره! میدونی چی شد که به این روز افتاد؟ منتظر جواب نمیماند و ادامه میدهد: یه ترکش کوچولوی ساده خورده بودا، ولی چون حاضر نشد بیاد عقب، ترکشه با موج انفجار حرکت کرده و زده اعصاب دست رو ترکونده! بعدشم چندتا ترکش دیگه نوش جون میکنه، بازم قبول نمیکرده بیاد عقب، به زور میارنش با کلی گریه و زاری و ضجه و ناله! چشمم به یکی از عکسها می افتد؛ حامد و علی دست در گردن هم، با لباس نظامی.چشم از تصویر لرزان ماه در حوض برمیدارد و مستقیم نگاهم میکند: خواهر داشتن خیلی خوبه، دلت گرم میشه به حضورش؛ لوست میکنه از بس محبت میکنه! نمیدونم همه خواهربرادرا همینطورن یا فقط ما اینطوری هستیم؟! چشمانش پر از محبت است و میدرخشد، دوست دارم تا قیام قیامت نگاهش کنم. - نمیدونی تو سوریه، بغل گوشمون چه خبره؛ چیزی که تو تلوزیون و اخبار میبینی یه صدم اون چیزی که واقعیت داره نیست؛ انقدر این داعشیا وحشی اند که حد نداره؛ میدونی، خیلی ام حس میکنن مسلمونن! معتقدن برای خدا و پیامبر آدم میکشن! یه جونورای عجیبی هستن اینا... وظیفه شما طلبه ها اینه که فرق اسلام روبا عقیده اینا مشخص کنین تو دنیا. دستم را از زیر چانه ام برمیدارم، به پشت تکیه میدهم و دستانم را ستون میکنم. - میترسم حامد! خیلی از آینده میترسم! - توکل رو گذاشتن واسه همین وقتا دیگه آبجی جان! گلدان را لب حوض میگذارد و روی تخت، کنار من مینشیند. - بابا خیلی دوست داشت شبا بیاد تو حیاط، نماز بخونه یا ستاره ها رو نگاه کنه.دلم برای پدر نداشته ام تنگ میشود؛ اصلا شاید حامد را بخاطر شباهتش به پدر دوست دارم. - قبول دارم، حق داری نگران باشی، ولی خدایی که تا الان هواتو داشته، بعدشم تنهات نمیذاره. عکس ها را برمیدارد و یکی یکی از نظر میگذراند؛ درهمان حال میپرسد: حالا میخوای علی رو جدی بگیری یا کلا بی خیالش بشی؟ .. به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_چهارده سکوت میکند، جواب نمیدهم؛ نمیشود با همین چند کلمه جواب داد، م
💔 قلبم می ایستد؛ خیره میشوم به ماه و نفس عمیق میکشم؛ نمیدانم چه بگویم؛ سعی میکنم نخندم ولی گوشه لبم کمی کج میشود و نگاه حامد دور نمی‌ماند. آستین هایش را بالا میزند و لب حوض وضو میگیرد؛ بدون هیچ حرفی به اتاق می رود؛ در حیاط به تماشای ماه مینشینم، مثل پدر؛ فقط کاش صدای مناجات حامد را از اینجا هم بشنوم... با اینکه از صبح تا حالا کلی کار کرده و باید خسته باشد، سرحال تر از همیشه است؛از صبح تا ظهر اصفهان را ز یر پا گذاشته ایم تا وصیتنامه ها را به دست خانواده ها برسانیم، اما حامد سریع خداحافظی میکرد که خیلی مزاحمشان نشویم؛ بعد هم برگشتیم خانه و استراحتی کوتاه کردیم، از عمه خداحافظی کرد و باهم آمدیم گلستان. این بار نه فقط با عمه، با خانه و حیاط و گل هایش هم خداحافظی کرد؛ خوبی اش این بود که امروز در خانه خودمان بودیم و عمه راحت توانست هرچه میخواهد حامد را درآغوش بگیرد و صورتش را بوسه باران کند؛ و وقتی حامد دستش را به زور میبوسد، مادرانه دست برسر حامد بکشد و بگوید: «نکن‌پسرم...نکن‌عزیزم...» عمه آن لحظه گریه نکرد، اما شاید بعد از اینکه گفت «سپردمت به خدا» و آب پاشید پشت سرمان، دلش مثل کاسه آب ریخت و باران شد. - نباید با هر اتفاق کوچیکی خودتو ببازی؛ دنیام زیر و رو بشه تو تکیه ات به همون خداییه که دنیا رو زیرو رو میکنه! آیندتو میتونی خیلی قشنگتر بسازی، به شرطی که به جای افسوس خوردن برای گذشته، از تجربه هات استفاده کنی؛ اما مطمئنم با علی قشنگتر میشه. حامد است که با حرف هایش باعث میشود سرم را از روی شیشه بردارم و مستقیم نگاهش کنم؛ این دو روز با هر دو جمله، یک علی از دهانش درمی آید! میداند قانع شده ام، اما میخواهد محکم کاری کند. با اینکه همین دیروز شهدا بودیم، همه جا برایم تازه است؛ گلستان شهدا یکی از معدود جاهایی ست که تکراری نمیشود برایم، و همیشه حس میکنم باید از نو کشفش کنم؛ از دیوار کوتاهش که میگذری و از خیابان به گلستان پا میگذاری، دنیا عوض میشود؛ انگار از سرزمین مردگان به بهشت برین آمده باشی! اصلا همین دیوار حدودا نیم متری که رویش نخل کاشته اند، مرز عالم ملکوت با دنیای ماست و حتی این دیوار، آلودگی هوای شهر و هیاهویش را به داخل راه نمیدهد؛ این را باید به آنها گفت که تمام تلاششان را میکنند دیوارهای بتنی و ضدصدا بسازند! مشکل صدا نیست، مشکل ماییم که دائم گوش می‌سپاریم به صدای نخراشیده دنیا! دوست دارم به تک تک شهدایی که میشناسم سربزنیم؛ حامد هم ساعت 4 باکسی که نمیدانم کیست قرار دارد، موافقت میکند؛ حالات و رفتارهایش مرا میترسانَد، طوری با حسرت به شهدا نگاه میکند که انگار دوست دارد همین حالا پر بکشد و تنهایم بگذارد، بی تابی اش من را هم بی تاب کرده. هردو به پهنای صورتمان اشک میریزیم؛ حتی خودم هم نمیدانم چرا گریه میکنم. گله دارم، نگرانم، میترسم... حامد بیشتر از هرکسی مرا میفهمد و اگر برود، تنهای تنها میشوم... دست به دامان شهدا شده ام و همه چیزم را نذر کرده ام که بماند. حدود 4بعد از ظهر است که برمیگردد به طرف در ورودی، زود است؛ با تعجب میپرسم: مگه پنج و نیم پرواز نداشتی؟ - با یکی قرار دارم. ماشینی مدل بالا جلوی در میایستد؛ خدای من! مادر! مادر و نیما از ماشین پیاده میشوند؛ حامد اشک هایش را پاک میکند، با شوق کودکانه ای چشم دوخته به مادر، من مبهوت عقب میروم و لبه سکویی مینشینم؛ حامد سر جایش ایستاده و مادر با طمانینه به طرفش میرود؛ نمیدانم چطور مادر را راضی کرده که ببیندش، به چند قدمی هم که میرسند، حامد جلو میرود که در آغوش مادر آرام بگیرد، اما مادر خودش را عقب میکشد و به سردی دست میدهد. باورم نمیشود همین مادر به ظاهر بی احساس، اشکی بر گونه اش غلتیده باشد و بعد از برانداز کردن سر تاقدم حامد، او را در آغوش بکشد؛ مادر هرکه باشد، مادر است، برای بچه هایش جان میدهد و دلش تنگ میشود، ناگاه دل من هم مادر را میخواهد، اما ترجیح میدهم فاصله ام را حفظ کنم که راحت باشند. همانقدر که دخترها بابایی اند، پسرها وابسته مادرند؛ همانقدر که دخترها محتاج راهنمایی و حمایت پدرند، پسرها محبت و مشورت های مادر را میخواهند. من و حامد هردو محروم بوده ایم از این موهبت های الهی... قطعا عمه در حد توانش برای حامد مادری کرده ولی هیچکس مادر نمیشود؛ این را من میفهمم که باوجود سردی مادرم، عاشقش هستم... مادر زن مغروریست ولی هیچوقت نتوانسته چشم هایش را پنهان کند. ... به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 . . رفقا سلام 😊🌻 خوبید؟ آماده باشید از امشب یه تمرین خوشکل داریم✌✌ شکرگزاری و توجه مثبت😍 اما به سبک خیلی ساده و راحت😉 میام پیشتون😎
💔 شهید مهدی نوروزی در ۱۵ خرداد ۱۳۶۱ مصادف با نیمه شعبان به دنیا آمد. چندین مرتبه جهت مبارزه با وهابیت تکفیری به عراق اعزام شد و هنگامی‌که فرماندهان سپاه قدس نبوغ نظامی و شجاعت کم‌نظیر او را دیدند، به‌عنوان فرمانده چند عملیات انتخابش کردند که هیچ‌کدام با شکست مواجه نشد و در آخر به‌عنوان فرمانده عملیات ویژه سامرا منصوب شد و در همین مقام به فیض شهادت نائل آمد. وی در روز شهادت امام صادق (ع) برای سومین بار راهی میدان جهاد شد و در ۲۰ دی‌ماه ۱۳۹۳ مصادف با روز میلاد رسول گرامی اسلام و رئیس مکتب شیعه جام شهادت را نوشید. سالروز شهادت 🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
‏چه خوش گفت سید شهیدان اهل قلم: دزدان ما را به زنگوله‌ای سرگرم کرده‌اند و کاش ما پیش از آنکه خانه‌مان غارت شود از غفلت به در آییم! 🍀 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 دلتنگی آدم را کم کم ... ذره ذره نا آرام می کند السلام علیک یا انیس النفوس سلام بر تو همدم دلتنگی های من ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یک بار حرف کشید به قسم خورد که تا حالا ننشسته ام سر نماز و اول برای خودم دعا کنم گفت: بعد از دعا برای امام زمان و رهبر، اول برای رفیق هایم دعا کرده ام بعد برای خودم... ✍ ! درسته من حق رفاقت رو به جا نیاوردم اما تو کار به بیمعرفتی من نداشته باش در حق منم کن 📚بی برادر ، ص۵۴ ... 💞 @aah3noghte💞
❤️🌻 الوعده وفا✌️ از امشب به یاری خدا می‌خوایم هر شب بابت یکی از نعمتهای خداوند شکرگذاری کنیم تمریناتتون رو میتونید به پی وی ادمین ارسال کنید تا داخل کانال به اشتراک بگذاریم🙂 فردا لطفا به اتاق پذیرایی منزلِ خودتون توجه کنید😃 بگردید و ده وسیله ای که می بینید رو بنویسید و فکر کنید ببینید از اونها چه استفاده ای میکنید😍✌ و بابتش خدا رو شکر کنید؛ با تمام عشق و انرژی خودتون بگید خدایا شکرت❤ ان شالله بتونیم این مدت باقی مانده اخرِ سال رو فوق العاده بگذرونیم😎 @fhn18632019
💔 وَاذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا و نام پروردگارت را یاد کن و از همه بِبُر و به او بپیوند مزمل۸ دل از همه بِکَن دلت را خانه ی یکی کن خانه ی خدا...♥️ عاشق شوید ٰ؛ عاشق خدا ... دل کندن از دیگران خیلی سخت است ، ولی اگر دلبرت خدا باشد آسان میشود...🍀 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏بی رحم ترین حالت یک صبح همین است خورشید بتابد به جهان، باز نیایی .... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سلام روزتون بهشت
شهید شو 🌷
❤️🌻 الوعده وفا✌️ از امشب به یاری خدا می‌خوایم هر شب بابت یکی از نعمتهای خداوند شکرگذاری کنیم تمرین
💔 سلام روزتون بهشت تمرین شکرگذاری فراموش نشه😊 میتونید شکرگذاریتونو برای بنده بفرستید‌😍 تشکرات ویجه 😅 @fhn18632019
💔 حاج قاسم میخواست سوار ماشین بشه که یکی از خانوم ها نوزادش رو به سردار سلیمانی داد و ازش خواهش کرد تا به گوششون اذان بگه. حاجی همین طور که داشت اذان می گفت دست شو جلو صورت نوزاد گرفت تا نور خورشید اذیتش نکنه سردار حواسش به همه چی بود سردار حواسش به همه کس بود. سردار حواسش به ما هست.... 😍 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اولین قدم برای شروع‌ هر حرکتی اینه که خودتون رو دوست بدارید.😃 وقتی شخصی خودش رو دوست نداشته باشه دیگران هم نسبت بهش بی اهمیت میشن. منظورم دوست داشتن از نوع نارسیست نیست. آگاه باشید که شما یک موجود خارق العاده هستید و فقط از شما یک نفر در این دنیا وجود داره. مهم نیست که از نظر استانداردهای ‌جامعه چقدر زشت یا زیبا هستید. هر روز جلوی آینه به خودتان بگویید من دوستداشتنی هستم.😍 🌙✨ ... 💕 @aah3noghte💕